"مثل رجايی بود كم نظير"
عمل آميخته با عقل و راسخ بودن در دين، ويژگيهاي خاص لاجوردي بود. وقتي يك مطلبي به دستش ميرسيد واقعاً برايش مهم نبود كه پاي اين مطلب جانش را هم بدهد.
پایگاه اطلاع رسانی رفیق دوست: روزنامه حمايت در سال 1379 ويژه نامهاي در دومين سالروز شهادت سردار مبارزه با كفر و نفاق، سيد اسدالله لاجوردي تحت عنوان ديدهبان انقلاب منتشر نمود كه مصاحبه ذيل در آن منعكس گرديد. حمايت پيش از آغاز مصاحبه چنين نوشته است: نميدانم لاجوردي حامل چه گوهري بوده كه همه دوستانش، مريد او ميشدند. محسن رفيق دوست هم مثل تمامي كساني كه سابقه آشناييشان با لاجوردي از عمر انقلاب بيشتر است، نميتواند ساعتي از لاجوردي بگويد و نگريد: نحوه آشنايي شما با شهيد لاجوردي و ارتباطي كه قبل از انقلاب داشتيد و ادامه آن تا زمان شهادت به چه صورتي بود؟ آشنايي بنده با شهيد لاجوردي به ابتداي نهضت امام و در تشكيل هياتهاي موتلفه اسلامي برميگردد و بنا به دلايلي يكي از كساني كه بخاطر خصوصيات ويژه از قبيل ثبات عقيده و صراحت لهجه مرا جذب كرد. شهيد لاجوردي بود. آشنايي من تقريبا تا هنگام شهادت وجود داشت. بيشتر تماسمان هم به قبل از انقلاب و مبارزه و حركت در زمان طاغوت برميگردد. بعد از انقلاب هم ارتباطمان حفظ شد و حتي دورهاي هم در سپاه شايد حدود يكسال و نيم با هم بوديم. در اين مدتي كه با شهيد لاجوردي بوديد. قطعاً خاطراتي ماندگار نيز براي شما مانده است كه گفتني و شنيدني است. از قبل از انقلاب خاطرات فراواني وجود دارد، اما از جالبترين آنها قضيه همزيستي با كمونيستها بود، يكي از كساني كه خيلي محكم در مقابل اين كمونيستها ايستاد، شهيد لاجوردي بود. در آن زمان ما هفت نفر در يك بند قرار داشتيم كه همگي از طرفداران امام بوديم و حاضر نبوديم كه با چپي ها بصورت مشترك زندگي كنيم و بعد از اين يك اتاق كوچكي بود كه ما هفت نفر را به آنجا فرستادند. شهيد لاجوردي به ما گفت: بايد به نحوي عمل نماييم كه اينها كوچكترين نقطه ضعفي از ما نگيرند. مثلاً اگر آنها ورزش ميكنند ما بيشتر از آنها ورزش كنيم، لذا وقتي كمونيستها صبح در حياط ميدويدند ما يك دايره ميشديم و بر خلاف آنها ميدويديم. ايشان وقتي هم كه دادستان بود، چند بار از من دعوت كرد و با هم به بند منافقين ميرفتيم كه خيلي از آنها هم زندانيهاي ما در قبل از انقلاب بودند.ميرفتيم و با آنها صحبت ميكرديم. شهيد لاجوردي اعتقاد داشت اينها گمراهاني هستند كه بچههاي خوب و مذهبي هستند تا آنجا كه ممكن است بايد نجاتشان بدهيم. يك روز كه شهيد لاجوردي دادستان انقلاب بود، به زندان اوين رفتم، ديدم ايشان با آن كمر شكسته تعدادي پتو را روي كمرش گذاشته و دارد ميبرد به ايشان گفتم شما با اين كمر شكسته چرا اين كار را انجام ميدهيد، شهيد لاجوردي گفت اين بچهها سردشان شده است و ميخواهم ثواب اين كار براي خودم باشد. و يا در اين برخوردهايي كه با منافقين داشت. من چند جلسه رفتم و شاهد بودم كه او آنچنان مستدل صحبت ميكرد. بحثهايي كه با اينها ميكرد آنچنان دقيق و حساب شده بود كه همگي آنها را مرعوب و مكتوم ميكرد. وقتي به او ميگفتم تو چقدر مطالعه داري، ميگفت به اندازه همان زيرشلواردوزي در بازار! ولي واقعاً دانشمند بود و خيلي خوب برخورد ميكرد. شيرينترين خاطرهام از لاجوردي مربوط به سال 1368 است كه در آن زمان من و شهيد لاجوردي هر دو در يك روز حكم گرفتيم. من از مقام معظم رهبري براي بنياد مستضعفان و آقاي لاجوردي از آقاي يزدي براي سازمان زندانها حكم گرفت. قبل از اين ماجرا يك روزي من همراه شهيد لاجوردي در دادستاني بودم و به ايشان گفتم اگر از دادستاني بيرون بيايي، دوست داري در كجا مشغول شوي. گفت دوست دارم بروم به جانبازها خدمت كنم. من وقتي كه حكم از آقا گرفتم ياد لاجوردي افتادم، گفتم بروم با او تماس بگيرم و ببينم حالا اگر ديگر در دادستاني نيست به بنياد بيايد و با هم كار كنيم. در همين فكرها بودم. وقتي كه به خانه رسيدم گفتند آقاي لاجوردي پشت خط هستند. تا گوشي را گرفتم گفت: ديدي چطورشد، من فكر كردم دوباره كسي را ترور كردهاند. گفتم چي شده است؟ گفت: خدا تو را گذاشت براي خدمت به بهترين خلق خدا، من را هم گذاشت براي خدمت به بدترين خلق خدا. گفتم كه ولي من معتقدم كه ثوابي كه تو ميبري بيشتر است. گفت چطور؟ گفتم: تو مي داني كه با چه روشي از بدترين خق خدا بهترين خلق را بيرون بياوري. نمونهاش را هم داريم. بچههاي فرقان را كه مطهري را مهدورالدم ميدانستند، به جايي رساندي که عدهاي از آنها در جبهه شهيد شدند و شايد اين بهترين خاطره من و شهيد لاجوردي بوده است. ويژگيها و خصيصههاي شهيد لاجوردي چه بود؟ عمل آميخته با عقل و راسخ بودن در دين، ويژگيهاي خاص لاجوردي بود. وقتي يك مطلبي به دستش ميرسيد واقعاً برايش مهم نبود كه پاي اين مطلب جانش را هم بدهد. چند روز قبل از شهادت پيش لاجوردي رفتم و گفتم: تو ميداني كه بحث حفاظت را در نظام من از اول انقلاب در سپاه شروع كردم. البته اين كار را بعد از شهادت قرني ميخواستم شروع كنم كه بعضي از كساني كه در سپاه بودند با من مخالفت كردند. ولي بعد از شهادت مطهري اولين محافظين براي شخصيتها را خودم انتخاب كردم و به اين بحث اعتقاد داشتم كه در اين شرايط حساس مسئولين نبايد دم دست اين جلادها باشند. ولي لاجوردي معتقد نبود كه در اين شرايط او را ترور ميكنند ولي وقتي من براي او استدلال كردم كه نه آنها دنبال ترور تو نيز هستند با عصبانيت گفت: شماها دوست داريد من در رختخواب بميرم، من دوست ندارم در رختخواب بميرم. گفتم اين حرفت درست است ولي او ميگفت دو مرتبه تكرار ميكنم دوست ندارم در رختخواب بميرم. دوست دارم شهيد شوم من به برادرشان آقا سيد مرتضي گفتم كه چكار كنيم البته آقاي لاجوردي اين مساله را قبول كرد و از فرداي آن روز با دوچرخه به محل كارش نرفت. اما ايشان باز هم بدون محافظ بودند. از ديگر ويژگيهاي لاجوردي، اعتقاد عميق به ولايت بود. يادم ميآيد در زندان يكي از بحثهايي كه بين بچههاي مذهبي وجودداشت درسهاي ولايت فقيه حكومت اسلامي امام بود. كه آقاي لاجوردي راجع به اين موضوع تسلط خوبي داشت. واقعا در آن جمعي كه ما بوديم اول آقاي لاجوردي و بعد هم انصافاً آقاي بادامچيان مسلط بر اين بحث بودند. اين يكي از ويژگيهاي شهيد بزرگوارمان لاجوردي بود كه خود من استفادههاي بسياري را ، حتی تا همين امروز و در ميان بحثهايي كه ولايت فقيه چيستو از اين قبيل مسايل بردهام. مساله ولايت واقعا در خون لاجوردي جريان داشت و آن را در زندگيش به اجرا در آورده بود. از ديگر افرادي كه در حال حاضر همانند آقاي لاجوردي روي اين بحث تسلط دارد آقاي عسگراولادي است كه واقعاً اين مطلب را هضم كردهاند. لاجوردي يك معلم بود نه زندانبان، معلم بود نه دادستان انقلاب يكبار شهيد لاجوردي من را صدا كرد و به من گفت: كه فلاني يك عده بخاطر بدهي در زندان هستند به نظر تو با آنها چه كنيم؟ دولت بايد يك سيستمي را طراحي كند و بدهيهاي اينها را بدهد. من گفتم صحبتي كه با آقاي هاشمي كردهايم و ايشان قول دادهاند هر رقمي كه ما جمع كرديم ايشان دوبرابر آن رقم را به ما بدهند. كه در حال حاضر ثمره آن همين تشكيلاتي است كه آقاي جولايي اداره ميكند. مبتكر اين فكر لاجوردي بود كه براي زندانيان و بدهكاران و مشكلدارها پول جمع ميكرد. و یا يكبار با هم به كانون اصلاح و تربيت رفتيم. من خيلي كم گريه ميكنم ولي وقتي نشستيم بچهها روي سر او ريختند، ديدم كه اين مرد زندانبان آمده اينجا ولي اصلا بچهها مثل اينكه باباي واقعي خودشان راديدهاند اينها نمونهاي از جاذبههاي روحي و اخلاقي لاجوردي بود. يك خاطرهاي كه بسيار جالب است برايتان بگويم، قبل از انقلاب يك موقعي ما را آوردند زندان قصر، قرار شد كه يك بحثي بين ما و مجاهدين خلق صورت بگيردتا بلكه به تفاهم برسيم مدت زماني حدود سه ماه آنها با ما چانه ميزدند كه شما قبول كنيد كه سران ما شهيد شدهاند، ما هم ميگفتيم كه مگر ما خدا هستيم. ما نسبت به شما و عقايدتان مشكل داريم و بالاخره آنها كوتاه آمدند. طرف بحث از جانب ما من بودم و از طرف مجاهدين خلق، موسي خياباني آمده بود و چون تحت كنترل بوديم نميتوانستيم خيلي مسايل را باز كنيم كه حرفهايمان را با هم بزنيم. يادم هست آقاي لاجوردي ميگفت كه شما دو بحث را اول مطرح كن. اولين چيزي كه با اينها مطرح ميكني مسئله تقليد باشد. ببين راجع به تقليد چه عقيدهاي دارند. اين مباحث 32 روز طول كشيد و من مرتب توسط لاجوردي و شهيد رجايي و دوستان ديگر تغذيه فكري ميشدم. او هم با دوستانش جلسه ميگذاشت. آخر سر به آنجايي رسيديم كه آنها به مسئله تقليد معتقد نيستند. لاجوردي ميگفت كه من اين مساله را از اول ميدانستم، يك نكتهاي را عرض كنم بعد از پيدايش مجاهدين خلق قبل از انقلاب دو تن از رفقاي ما قبل از انقلاب قبل از همه فهميده بودندكه اينها انحراف دارند و به بيراهه ميروند و از همان اول در برابر اينها موضع گرفتند يكي شهيد لاجوردي بود و ديگري شهيد اسلامي كه هر دو هم شهيد شدند. شهيد اسلامي قبل از تغيير مواضع آنها خانه ما آمد و دست روي قرآن گذاشت و گفت به اين قرآن قسم اينها كمونيست هستند و اين مساله را آن زماني كه من با لاجوردي هم بند شدم با صحبتي كه با هم داشتيم فهميديم اينها كمونيست هستند. بعد از پيروزي انقلاب يك نامهاي در روزنامه اطلاعات دو روز قبل از انتخابات رياست جمهوري سال 58 چاپ شد كه اين نامه بسيار واضح بود و بر خلاف ديدگاه اغلب جامعه در رد بنيصدر نوشته شده بود و امضا حضرتعالي و آقاي لاجوردي و يك سري از بزرگان نظام پاي آن بود راجع به نامه توضيح دهيد. اولين برخوردي كه من با بني صدر داشتم مربوط به آن زماني است كه او عضو شوراي انقلاب شده بود و ماهم سپاه را درست كرده بوديم. مرحوم شهيد بهشتي كه واقعاً يك انسان كامل بود به من گفت كه آقاي بني صدر خيلي اصراردارد شما را ببيند، همان اوايل پيروزي انقلاب بود. بالاخره قرار شد ما برويم منزل ايشان و ما ساعت 8 صبح به خانه ايشان رفتيم و در زديم كه يك خانمي بي حجاب در را باز كرد. من فكر كردم كه عوضي در زدهام دومرتبه كاغذ را در آوردم ديدم همان است فكر كردم اين خانه دو طبقه است كه دو طبقه هم بود. دو مرتبه در زدم همين خانم در را باز كرد. گفتم منزل آقاي بني صدر، گفت: بفرماييد. گفتم آقاي بني صدر هستند. گفت حمام تشريف دارند، رفتم داخل و همان دم در نشستم و لحظهاي بعد بني صدر با همان حوله از حمام بيرون آمد و روبروي من نشست همان خانم هم با همان وضع در كنار ما نشست. من ديگر چيزي نفهميدم. هر چه فكر ميكنم در آن جلسه با بني صدر چه گفتم يادم نميآيد. به قول خودمان خدمت شهيد بهشتي، گفتم: آقا من را كجا فرستادي. گفت چطور، گفتم: چنين صحنهاي را من ديدم ايشان رفت و تو فكر و گفت انا لله و انا اليه راجعون ما اينها را و چيزهاي ديگر را از بني صدر ميديديم و سابقهاش را در خارج هم داشتيم و معتقد بوديم كه او براي رياست جمهوري مناسب نيست. وقتي در جلسات مينشستيم يكي از كساني كه در اين قضايا واقعاً محكم بود لاجوردي بود كه منجر به آن اطلاعيه شد، بعد هم كه بني صدر نبوده است پس از انتخاب بني صدر امام مرتب ميگفتند كه يازده ميليون به بني صدر راي دادهاند، بگذاريد تكليف آن يازده ميليون روشن شود، واقعاً هم همينطور شد. مرحوم لاجوردي با آن شناختي كه داشت. از همان اول بابت قضيه بني صدر محكم بود و البته ما هم خيلي جدي بوديم. حاج آقاي رفيقدوست، وقتي به آن روزها برميگرديم و تاريخ را ورق ميزنيم، ميبينيم در جلساتي كه از طرف حزب جمهوري اسلامي برگزار ميشد. شما در كنار شهيد لاجوردي قرار داشتيد. قضيه اين جلسات كه مسئولين حزب براي اعضايشان صحبت ميكردند چه بود؟ بنا به دلايلي همان روز كه حزب تشكيل شد و در مسجد حضرت امير(ع) ثبت نام ميكردند. من رفتم و ثبت نام كردم. ولي بعد كه تشكيل حزب با تشكيل سپاه تقريبا همزمان شده بود (حدوداً سه روز بعد از تشكيل حزب، سپاه نيز تشكيل شد) و امام حكم سپاه را به آقاي لاهوتي دادند، چند نفر از بزرگان، مرحوم شهيد بهشتي، شهيد مطهري، شهيد مفتح، آقاي خامنه اي و آقاي هاشمي من را خواستند و گفتند كه مسئوليت شما در سپاه است. لذا من بعضا در جلسات حزب شركت ميكردم، آن هم نه به عنوان عضو، چون من عضو حزب نشدم مخصوصا بعد از آنكه امام هم فرمودند كه سپاهيان به هيچ عنوان در داخل هيچ حزبي نباشند واعتقاد خود من هم از همان اول اين بود كه سپاهيان، حزبي نباشند. در جلسات قبل از انقلاب، اردوهايي بنام اردوي سبزه داشتيم كه همه دوستان همفکر با هم جمع ميشديم و يك جايي هم در كرج داشتيم، با آنها ميرفتيم و راجع به مسائل مختلفي صحبت ميكرديم. اتفاقاً هر گاه يك روحاني و يا بزرگي حضور نداشت، يا من سخنراني ميكردم يا شهيد لاجوردي. در اخرين جلسه اردويي سخنران ايشان بود و شروع كرد از من انتقاد كردن، آن موقع من وزير سپاه بودم، ايشان ميگفتند چرا دو روز است درسپاه در اتاق در بستهاي نشسته اي و بايد در اتاقت باز باشد. خلاصه به من فرصت دادند و من شروع كردم از خودم دفاع كنم. گفتم كه اگر من بخواهم اين كار را بكنم، نميتوانم كاري از پيش ببرم اگر در اينجا براي سپاهي ها نوبت نگذارند، اصلا كارها پيش نميرود. قبلا در اتاق من باز بود، اما واقعا براي پيشبرد كار مجبور شدم كه اين كار را بكنم. البته يكبار ديگر هم در بنياد مستضعفان اين انتقاد را به من داشتند كه من پاسخ آن را دادم. شما اشاره كرديدكه ايشان در زماني كه دادستان انقلاب هم بودند، در جبههها حضور داشتند حضور ايشان چه تاثيري در روحيه رزمندگان داشت؟ در آن زمان من به شهید لاجوردي گفتم كه اگر دادستاني را كنار بگذاري، ميخواهي چه كاري انجام دهي؟ گفت: ميخواهم به جانبازها خدمت كنم و به رزمندهها علاقه داشت. چند باري هم كه آمد جبهه روي بچهها خيلي اثر داشت. من در جبهه دو بار بيشتر با ايشان برخورد نداشتم، ايشان بيشتر در غرب بودند و من در جنوب، وقتي ايشان براي بچهها صحبت ميكرد، خيلي روي بچهها اثر داشت. ايشان علاقه زيادي به رزمندهها، دفاع از اسلام و مبارزه با ظلم داشت لذا تا فرصتي دست ميداد خودش را به جبهه ميرساند. شهيد لاجوردي در مدت حضورشان در جبههها، گاهي اوقات تعدادي از نيروهاي دادستاني را در اوج درگيريهايي كه با جريان نفاق بود، با خود به جبههها ميآوردند، بنظر شما علت اين كار شهيد لاجوردي چه بود؟ هنري كه ما در طول هشت سال جنگ داشتيم اين بود كه تقريبا سه ميليون نفر را در دفعات مختلف، از شهرها به جبههها فرستاديم. حالا ممكن است يكي، ده بار رفته باشد و ديگري يكبار. اما اكثر رزمندهها، همين كه براي اولين بار پايشان به جبهه ميرسيد، صحنهها و وقايعي را ميديدند كه آنها را مجذوب خود ميكرد. چون يكي از ويژگيهاي جبهههاي ما اين بود كه تلاش ميكرد جبهههاي صدر اسلام را تكرار بكند و واقعاً همينطور بود. يعني بحث غذا، آب و مسايلي از اين دست عموماً براي بچهها مهم نبود و كمتر كسي اعتراض داشت. آن موقع كه بحث آزادسازي بستان مطرح بود، راهكارهاي مختلفي را بررسي كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه بايد عدهاي روي مين ميرفتند و محور را پاك ميكردند، يا اينكه عمليات به تاخير بيفتد. همين كه ما اعلام كرديم داوطلب ميخواهيم براي روي مين رفتن، همه بلند ميشدند و ما يك تعداد را انتخاب ميكرديم كه عموماً هم شهيد ميشوند. با اين كار، راه باز شد و بستان را آزاد كرديم. يك همچنين جايي و چنين دانشگاهي، براي يك انسان دانشمد مثل لاجوردي، فراموش نميشود قطعاً وقتي كارمند دادستاني به اين دانشگاه ميآمد و دورهاي ميماند و باز ميگشت، به هر چه معتقد بود، معتقدتر ميشد و شهيد لاجوردي از اين كلاس درس، نهايت استفاده را براي تربيت نيروهايش ميبرد. متاسفانه بعضاً اينگونه شايعه ميشود كه شهيد لاجوردي، انساني بي عاطفه و سنگدل بوده است و با زندانيها برخوردهاي مناسبي نداشته است. لطفا قدري از ويژگيهاي حقيقي لاجوردي در اين زمينهها را كه بعضاً ايجاد شبهه كرده است، بيان كنيد. همانطور كه گفتم، لاجوردي شبيه مولايش بود، او شبيه مقتدايش امام خميني (ره) بود. من از يكي از عملياتها كه آمدم، رفتم جماران خدمت حضرت امام (ره) و گزارش دادم بعد رفتم هيات دولت و بعد هم پيش شهيد لاجوردي در آن عمليات، خيلي از نيروهاي ما شهيد شده بودند، وقتي گزارش عمليات را خدمت حضرت امام عرض كردم، ايشان آنچنان ناراحت شد كه به گريه افتاد. آنجا امام فرمودند كه ما بايد افتخار كنيم كه در زماني قرار گرفتهايم كه امتحانش با شهادت است و پناه ببريد به خدا، از روزي كه باب شهادت بسته شود. لاجوردي هم چنين روحيه لطيف و حساسي داشت. در مورد زندانيها هم بايد بگويم كه انصافاً لاجوردي زندان را تبديل كرده به كلاس انسان سازي، لاجوردي آبرويش را گرو ميگذاشت تا براي يك زنداني مستضعف كه بدهي مالي داشته و از عهده آن بر نيامده پول جمع كند تا او آزاد شود. حالا اين آدم، آدم خشني است! البته لاجوردي در مقابل برخي از مجرمين، مصداق اشداء علي الكفار بود و از حدود اسلامي، تخطي نميكرد. تفكر شهيد لاجوردي در شيوه اداره امور و شيوه زندگي شخصياش چگونه بودكه از وضع موجود بسياري از مسئولين، فاصله زيادي داشت؟ لاجوردي در اين زمينه، روحيه منحصر به فردي داشت. ايشان به من انتقاد ميكردند كه ساختمان محل كار را نبايد اينقدر تشريفاتي درست كرد. به ايشان گفتم كه هر كاري، لازمه خودش را دارد، بالاخره كارهاي مختلف را نميشود يك جور انجام داد، لاجوردي در اين امور خيلي دقيق از امام خميني (ره) تبعيت ميكرد. امام خميني (ره) از اول كه ميخواستند به ايران بيايند، به ما دستور دادندكه جايي را در جنوب شهر برايم پيدا كنيد كه مال كسي نباشد، ما هم مدرسه رفاه را انتخاب كرديم و امام (ره) در آنجا مستقر شدند. لاجوردي سعي ميكرد در اين امور، نمونه باشد، البته من معتقدم كه يك مقدار افراطي عمل ميكرد. لاجوردي وضع زندگيش خيلي هم بد نبود، اما ساده زندگي ميكرد، دوچرخهاي سوار ميشد و روش مخصوص به خود را داشت كه از اين جهت بسيار شبيه مرحوم رجايي بود. آيا خلاء وجود شهيد لاجوردي در بين نيروهاي انقلاب پر شده است؟ بالاخره تمام بزرگاني راكه از ما گرفتند، خلاء حضورشان حس ميشود. فقدان شهيد مطهري در مسايل فكري را چه كسي جبران كرده؟ در مسايل مديريتي، فقدان شهيد بهشتي را چه كسي جبران كرد؟ فقدان زندگي مردمي و ساده زيستي شهيد رجايي را چه كسي جبران كرد؟ آن كاري كه لاجوردي در امور قضايي و زندانباني كرده آن كارهايي كه در موتلفه و حزب جمهوري كرده، چه كسي ميتواند جبران كند؟ قبلاً هم گفتم، من لاجوردي را يك دانشمند سطح بالا ميشناختم كه مدتها شاگردش بودم. لذا فقدانش قطعاً حس ميشود. جناب آقاي رفيقدوست به عنوان آخرين سئوال بفرمائيد كه چگونه از ماجراي شهادت آقاي لاجوردي با خبر شديد؟ وقتي تلفني خبر شهادت ايشان را به من دادند، چند دقيقهاي حالت بغض داشتم. لاجوردي به من گفته بودكه دوست ندارم در رختخواب بميرم و به چيزي كه از خدا ميخواست، رسيد. او ميگفت من محافظ احتياج ندارم. ولي ما بيعرضگي كرديم كه برايش محافظ نگذاشتيم. البته من آن روز در جايگاهي نبودم كه بتوانم اين كار را بكنم، اما به هر حال ايشان زير بار نميرفت كه محافظ داشته باشد.
دیدگاه تان را بنویسید