این عروس انتخاب من نبود!
امروز فهمیده ام که برای یک زندگی عاشقانه تنها «عشق» کافی نیست چرا که عشق در کنار «اطمینان» و «اصالت خانوادگی» معنا پیدا میکند.
روزنامه خراسان: امروز فهمیده ام که برای یک زندگی عاشقانه تنها «عشق» کافی نیست چرا که عشق در کنار «اطمینان» و «اصالت خانوادگی» معنا پیدا میکند.
روزی که برای اثبات عشق به همسرم مهریه ام را به او بخشیدم و حتی جهیزیه ام را برای خرید خانه فروختم، احساس میکردم ذهنیت مادر شوهرم تغییر میکند و دیگر به چشم دختری «بی اصالت» به من نمینگرد، اما هیچ گاه نتوانستم در افکار او تاثیرگذار باشم چرا که آشنایی قبل از ازدواج و ارتباط من با «سیامک»، از همان روزهای خواستگاری موجب بدبینی مادرشوهرم شده بود به طوری که همواره به چشم عروسی بی اصالت به من مینگریست درحالی که ... زن جوان که مدعی بود دیگر نیش و کنایه و زخم زبانهای مادرشوهرش قابل تحمل نیست چرا که او پس از چند سال زندگی مشترک، هنوز نمیتواند مرا عروس خودش بداند، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: قصه پردرد زندگی من از آن جا شروع شد که در مسیر دانشگاه با پسری به نام سیامک آشنا شدم. او از همان ابتدای آشنایی خیلی به من ابراز علاقه میکرد و قرار شد به همراه خانواده اش به خواستگاری ام بیاید چرا که من در تمام مدت عمرم هیچ گاه با مرد غریبهای مخفیانه صحبت نکرده بودم، اما مادر سیامک در جلسه خواستگاری از من خوشش نیامد و با ایرادهایی که از ظاهر و فرهنگ خانواده ام گرفته بود با ازدواج ما مخالفت کرد. بعد از این ماجرا بود که سیامک قول داد مشکلات خانواده اش را به زودی حل میکند و دوباره به خواستگاری ام میآید. از سویی خواستگاران زیادی به منزل ما رفت و آمد میکردند که همین موضوع باعث اضطراب و نگرانی سیامک شد تا جایی که بعد از دوسال مادرش را راضی کرد تا به خواستگاری ام بیاید، ولی مادر سیامک همچنان مرا وصله تنشان نمیدانست و فکر میکرد من فقط به پول و ثروت آنها چشم دوخته ام، اما این گونه نبود چرا که من هم در این مدت عاشق و شیفته سیامک شده بودم و دوست داشتم فقط با او ازدواج کنم. از آن جا که پدرم نیز راضی به این ازدواج نبود، مبلغ مهریه را سنگین تعیین کرد، اما من پدرم را به گوشهای کشیدم و گفتم پدر جان در زندگی تنها مادیات مهم نیست پس مهریه را ۱۴ سکه تعیین کن تا ما با هم ازدواج کنیم. مادر سیامک در عین مخالفت با نیش و کنایه نیز گفت که این دختر از این بیشتر هم نمیارزد! با وجود مشکلات زیادی که بر سر راه داشتیم من و سیامک به عقد هم درآمدیم. مدتی گذشت و بدون این که خانواده همسرم مبلغی را برای جشن عروسی مان خرج کنند، پا به خانه بخت گذاشتیم. با وجودی که در جمع مهمانان مادر همسرم از انتخاب پسرش مینالید و میگفت: این عروس انتخاب من نبود وگرنه من بهترین و زیباترین دختر را برای سیامک در نظر گرفته بودم، من با بهترین جهیزیهای که پدرم تهیه کرده بود زندگی مشترکم با سیامک را آغاز کردم. بعد از مدتی همسرم به خدمت سربازی رفت و من با تدریس خصوصی زندگی ام را سپری میکردم. بعد از دو سال خدا دختر زیبایی به من عطا کرد که فکر میکردم با به دنیا آمدن نوشین مادرشوهرم توجهی به من میکند، اما این گونه نشد و او هیچ علاقهای به نوه اش نداشت، اما من با تمام وجودم به مادر شوهرم احترام میگذاشتم و او را در امور خانه داری همراهی میکردم و از هیچ کاری فروگذار نبودم حتی کارهایی از قبیل: جابه جا کردن وسایل سنگین، نظافت خانه و ...، ولی او در مقابل، مرا کارگر خطاب میکرد تا نزد جاری ام خجالت بکشم. از این که محبت و دلسوزیهای مرا هیچ کسی درک نمیکرد مدام در رنج و عذاب بودم. حتی همسرم نیز بدون توجه به نیازهای من از مادرش طرفداری میکرد این درحالی بود که من مهریه ام را به عنوان هدیه سومین سالگرد ازدواجمان به همسرم بخشیده بودم. من دیگر هیچ پشتوانهای در زندگی ام ندارم حتی با فروش جهیزیه ام خواستم کمکی در خرید منزل به مادرشوهرم کرده باشم. با وجود این، همسرم نیز در برابر تحقیرها وزخم زبانهای مادرش سکوت میکند، سکوتی که برایم زجرآور است. اما من زندگی ام را عاشقانه دوست دارم و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
دیدگاه تان را بنویسید