خبرگزاری تسنیم: مسعود فراستی منتقد سینمایی برنامه «هفت»، هفته گذشته در این برنامه، فیلم جدید کمال تبریزی یعنی «دونده زمین» را نقد کرد. از همان نقدهایی که جنجال آفرید. منتقد جنجالی میانهی نقد شفاهی اش از واژه ابداعی «دیاثت فرهنگی» برای این فیلم استفاده کرد و همین شد ابتدای جنجال های رسانههای سینمایی! و حواشی شکل گرفته در پی این نقد مانع این شد که نقد اصلی که به فیلم وارد است دیده شود. جبرا رسانهها آن حاشیه جنجالی را دستمایه گرفتند و نقد «دونده زمین» به حاشیه رانده شد. اما تبریزی در دونده زمین چه گفته است که فراستی برای فیلمش چنین اصطلاح خارج عرفی را به کار برده است. آنچه میخوانید نقد محسن باقری شاگرد مسعود فراستی بر فیلم سینمایی «دونده زمین» است: در فیلمی که فیلمسازش دوست دارد همه چیز در آن نَماد باشد، چاره ای جز این نیست که فیلم را نمادین ببینیم. البته فرقی نمیکند که فیلم را با نماد یا بینماد ببینیم؛ در هر صورت، جز تحقیر و توهین به این سرزمین کهن، چیزی نخواهیم یافت. حتی یک نکته مثبت نسبت به ایران در تمام دقایق فیلم وجود ندارد. در تیتراژ: سحر دولتشاهی(خانم معلم) رویِ دستِ فیکسشده آقایِ دونده نشان
داده میشود. در فیلم میبینیم که خانم معلمِ ایرانیِ جهان سومی ما، مثلا به مقامِ آگاهی رسیده است اما هیچ کاری از دستش برنمیآید. آن که کاری از «دستش» برمیآید و میتواند، تنها ناجیخارجیِ فیلم است. خسرو احمدی( خلیلِ آبقنات دزد) که نماد رییس جمهور سابق یارانهده است را سگ در جاده نشان میدهد، یادمان نرود که سگ بجز صاحبش به کس دیگری وفادار نیست، سگ پاچه میگیرد. نیکی نصیریان؛ دختربچهی خردسال روستا که همیشه عصبانی است و مویِ عروسکاش را میکند و تنها با «معجزه»ی ادا اطوارهای دونده ژاپنی آرام میگیرد و شاد میشود را، پرندهای نشسته رویِ سنگی کنار جاده نشان میدهد. نیکی نصیریان که نَمادِ کودکان و تینایجرهایِ این سرزمین است، که همگی عصبانی اند و و در حال حرص خوردن.کودک و نوجوان ما، پرندهای است که فعلا رویِ سنگِ نشسته و مترصدِ پرواز است. (الان صفحه اصلی سایت نیکی نصیریان عروسکِ موبلوندی است حتی بزرگتر از خودش که با دستش دارد نیکی را پرزنت میکند. معلوم نیست او در آن هفتسالگی فیلمِ کمال را به حضورِ آن عروسک قانع کرده یا کمال، سایت او را به آن عروسک). نامهای تیتراژ شروع فیلم دقیقا روی این تصاویر( دست
دونده، سگ در جاده، پرنده روی سنگ) میآیند. ورود ناجیخارجی به ایران: هازاما کامپهی ژاپنی نذر(!) کرده دور دنیا را بدود. او از ژاپن به ایالاتِ متحده، از آنجا به اروپا و از اروپا تا ترکیه میدود. در ترکیه است که متوجه میشود سرطان دارد. با ناامیدی پا به ایران میگذارد. در جادههای ایران سفرش را ادامه میدهد و به روستایی وارد میشود در جادههای ایران پلیس راهنمایی و رانندگیِ ما مجذوبِ دوندهیخارجی شده و چای چای تی تی کنان، با موبایلش از او فیلممیگیرد، بچههایِ سازمان امداد و هلال احمر به خارجی، عکس عکس میکنند. زن ایرانی که از خانهشان سر جاده آمده، با اینکه میداند خارجی، فارسی نمیداند، بدون ایما و اشاره، با دونده خارجی مفصل فارسی حرف میزند، یا شاید آنقدر خنگ است و نمیداند که خارجی، فارسی نمیداند یا فیلم این مساله برایش مهم نیست و میخواهد حرفهایِ زن را خطاب به مخاطبانِ فیلم و نه به هازاما کامپه بزند. زن دیگری از صندلی عقب ماشین، نان دستخورده ای را به هازاما تعارف میکند، یک جا مردم به آقایِ دونده که مهمان است و مهمان حبیب خدا، دو عدد موز میدهند. دوربین هم میهمان نوازی میکند و زوم میکند رویِ
دستانِ موزگرفتهی مردِ ژاپنی با آن لیوانِ شربتی که در دست دیگرش است. فیلم میهماننوازی را هم اینطور میفهمد. مردم تویِ راه به دونده، که بعدا معلوم میشود ناجی ماست، تسبیح میدهند. قبلا هم که مفصل بهش التماس دعا گفتهاند که یعنی فیلم، عرفِ مردم را میشناسد. همان مردم و عرفی که در سراسر فیلم لِه خواهند شد. تسبیح میدهند به دونده که هر قدمی که میدود به صد تسبیحِ کاهلمسلکانهی فیلم میارزد. اول فیلم مثلا قرار است مستندی فشرده از شروع سفر آقای دونده تا رسیدنش به ایران روایت شود. آنقدر از همان فشردهسازی هم عاجز است که برای امریکا و اروپاگردیِ آقای دونده، به فیلمهایی که دونده کنار ایفل و مجسمه آزادی گرفته رو میآورد چون فرنگ را هم با چند نماد میفهمد. دقیقا مثل همانهایی که تهران را با عکس گرفتن کنار برج آزادی درک میکنند. ورود به روستا خانم معلم در اتوبوسی که به روستایی در ناکجاآباد میرود یا از آن برمیگردد، با زمینه صدایِ یک آهنگِ کوچهبازاریِ قبل انقلابی، تفال میزند که «خرم آن روز کز این منزل ویران بروم ...». منزل ویران یعنی ایران؟ خانم معلم وارد آن روستا در آن ناکجاآباد میشود. روستایی که در آن تک
موشی با دست و پاهای سفید و خوشگل، حداقل تکانی به خودش میدهد اما مردم از موش هم، کمترند. اولین بچه ای که فیلم نشان میدهد و از قضا حتما باید دختر باشد تا حسِ ناراحتی ما را بیشتر برانگیزاند؛ عصبی و خودخورانه درحالِ کندن موهایِ بلوندِ عروسکش است. بچه مدرسهایهای روستا هم روبرویش روی زمین نشسته اند. یکیشان در حال باد کردن کیسه فریزری است. کار و بازیاش باد هواست و یکی از همین بادکنکها را سر کلاس اجباری درس، مفصل به کلهی همکلاسی اش که از قضا پسربچه است میکوبد. نه یکبار، نه ده بار. شیرآب روستا هم همینجوری باز مانده است. آبی در فیلم نماد منابع طبیعی است. گلرخ و دوست پسرِ کاهلاش عِباد؛ که اصلا ربطی به عبادت ندارد،لابد، خوابآلود آن گوشه و کنار هستند. یعنی آنها هم وجودی نباتی دارند. گلرخ میگوید:«عباد حوصله ام سر رفته». عباد از خواب بیدار میشود و میگوید:«خواب دیدم. با دختر عمویم ازدواج کردهام». - «پس چرا دختر عمویت را نمیگیری؟» - «توی ده بالایی هست، راهش دور است». خانم معلم که تازه به روستا پاگذاشته و بدنبالِ کلیدِ خانهی بالایِ ده است، وقتی در یکی از خانههای روستا را میکوبد، در، کاملا پخش زمین
میشود. وقتی گلرخ از عباد میپرسد: «عباد میآی خواستگاریم امشب؟» عباد، تکه ای از نامه عاشقانهای را که سالهایِ دبیرستان برایِ گل رخ نوشته و به قولِ خودش سرشار از غلط است را "علی الحساب" به او میدهد. که فعلا این را داشته باش. همان لحظهای هم که قرار است یکی نامه را بدهد و دیگری بگیرد؛ گلرخ میگوید: «تو منو میخوای، من چرا بیام؟»( استغفرالله اگر حتی لحظهای از ذهنمان بگذرد فیلم زورش را میزند که نشان دهد مردم حتی برای خواستههای حداقلی و شدنی خودشان-نامه دادن و نامه گرفتن- هم ارزش قائل نیستند و حتی حاضر نیستند یک قدم کوچک بردارند، همان چند قدمی که کافی بود گلرخ به عباد یا عباد به گلرخ برسد، البته برای گرفتن نامه. خانم معلم، به اشتباه روزِ جمعه بچهها را از کوچه جمع میکند و در قالبِ قطار بازی آنها را با طناب به هم میبندد و سر کلاس میبرد. (طناب، نماد اجبار در تحصیل است). دختر بچهی عصبانی با آن عروسکِ بلوندش سر همین است که کله همکلاسیاش را بارها و بارها موردِ عنایت قرار میدهد. البته فیلم یک منجی وطنی هم دارد. کسی که فقط به یک چیز آگاهی دارد و آنهم روزهای تعطیل سال است. همخانه پیر خانممعلم، همانی
که سراسرِ فیلم به دنبالِ چیزی میگردد و با خودش حرف میزند. او با گفتنِ اینکه امروز جمعه است و در حالی که معلم پشتش به بچههاست، بندِ اسارت از دست و پایِ بچههای روستایِ ایران باز میکند و رهایشان میکند که بروند همان بازیشان را بکنند. «امروز جمعه استِ همخانهی پیر خانم معلم» کات میخورد به دویدن دونده خارجی، آن هم در همین روز جمعه. یعنی اینجا هم ناجیخارجی فیلم، حتی یک لحظه ناجی وطنی ما را برنمیتابد. پیرمرد ریش بلندی هم دمِ مدرسه قفل و زنجیرشده روستا نشسته و هر از چندگاهی با چوب بلندِ دستش میکوبد به تکه آهنی که بالایِ در مدرسه به عنوان زنگ تعبیه شده است. معلم در خانه است و با صدایِ بوقی از خانه بیرون میپرد و به دنبالِ صدای بوقِ ماشین میدود، موسیقیِ زمینهی این سکانس، ضربِ زورخانه است که مسخره میشود. همان زورخانه ای که احتمالا بومیترین تکان خوردنهایی ماست. مردی هیکلی با صدایی نازک، سوار بر نیسان وانتی داغان که آفتابه و چاهبازکن و سبدِ آبکش بار زده، وارد روستا میشود و آب معدنی و غذایِ آماده به مردم میدهد. سهم دختربچهی عصبی که مویِ عروسکش را میکشید راهم، پرت میکند کنارش؛ از بالا به پایین.
یارانهشان را اینجوری میدهد. زن و شوهری از اهالی روستاوقتی غذا و آب معدنیشان میرسد، در نمایی از دوربین که بالا به پایین است، هی غذایشان را به خانممعلم تعارف میکنند. دوربین از روی زن و شوهری که در حال غذا خوردن هستند میچرخد روی گاو توی طویله که داردیونجه میخورد. اول باری که خانم معلم، خلیلِ آبقناتدزدِ یارانهده را میبیند به او اعتراض میکند که: «شما تویِ این ده چکار میکنید؟ این چی هست که میدهید به مردم؟». خلیل هم جواب میدهد که: آدمها، قدیمها بخاطر دزدی سوال و جواب میشدن، حالا بخاطرِ کارِ خیر. صدایِ گاو هم که مرتب در روستا شنیده میشود، گاوی که صدایِ مردم است و مردمی که گاو هستند. سمتِ چپِ بالایِ دری که موشخوشگله مشغول تکان دادن خودش پای دری است که بالایش زیارتِ عاشورا نصب شده است. دوربین از موش شروع میکند و به زیارت عاشورا میرسد. خانم معلم از خانه بیرون میآید و میدود، ناخواسته و ناآگاهانه، لاکپشت روستا که شدیدا نمادین است را واژگون میکند و ما باید تا اواخر داستان منتظر باشیم تا آن ناجیخارجی آخرین لطفاش را در حق ما بکند و لاکپشتمان را روپا کند. باید از خلیلِ آبِ قنات دزد( بخوانید
منابعِ طبیعیدزد)، که شدیدا نماد رییس جمهور سابق یارانهبده است، خطاب به خانم معلمِ ده بشنویم که: «ببین یک نصیحت میکنم، اینجا خودت رو خسته نکن، اینجا همه خوابند) در این شلم شوربا و سگدونیِ ایران( به زعمِ فیلم)، آن مردِ خارجی و آن اسوهی نجات، نه از دنیایِ عرب بلکه از خاورِ دور از راه میرسد. خسته رویِ تخت دمِ دری قهوهخانه دوستان افتاده، وقتی از خواب بیدار میشود، دختربچهی ایرانی را میبیند که هنوز عصبی است. با ادا اطوارِ ژاپنی و لوسبازی دختربچه را میخنداند و بچه های دیگر هم جذبش میشوند. حالا دیگر دوربین و موسیقی، مهربان میشود . اساسا هرجایی که ژاپنی هست یا تاثیرش را گذاشته، دوربین مهربان است. وقتی «تغییرات و رابطهانسانی» دارد رخ میدهد آسمانِ فیلم هم غرشی میکند به کامِ منویاتِ فیلمساز. صدایِ غرش آسمان و خنده دختربچه میکس میشوند تا مثلا بهتر تاثیر بگذارند و کمی تلطیف کنند فضا و تاثیرگذاری را. خانم معلم اندکی قبل ماشین خلیل را بی اجازه برداشته تا برود بهداری شهر دنبال دکتر. تنها دکتر فیلم، خانم معلم است و از آنجا به بعد، همه کارهایش را فقط بخاطر او میکند ونگران است که: «خانم معلم سرمانخوری»،
دکتری که در مسیر بهداری تا روستا حتی از پیش خود برای خانممعلم، «بری باخ» هم میخواند و خدا را شکر که مسیر شهر تا روستا، دوربین رویشان بود وگرنه نمیشد تضمین کرد که خانم معلم به صحت و سلامت برسد، بس که تنها دکترِ ایران(!)، هرزهچشم است. آن دکتر کجایی است؟ باید از فیلمساز که از قضا فامیلیاش هم تبریزی است پرسید چرا با وجود اینکه مردم روستای مذکور هیچکدام منتسب به فرهنگ یا قومیت خاصی نیستند، کار که به چشمچرانی و معلمبازی میرسد، شخصیت را آذری انتخاب میکند؟! آن ناجیخارجی که هنوز عرقِ آمدنش خشک نشده، حرکت و ورزش و مسابقه کشتی به بچههای ما یاد میدهد و یک بلند قد را روبرویِ کوتاه قد و بچهتر میگذارد. ژاپنی به بچهها میآموزد که آب معدنی خوب نیست و آبِ قنات خوب است و حتی پایِ قنات و جلویِ بچهها حالِ خلیلِ آبقنات دزد را میگیرد و قوطی آب معدنی را خالی میکند و با آبِ قنات پر میکند. ناجیخارجی که بچه ها را به اندازه کافی آموزش داده حالا وقتش را اختصاص میدهد برایِ آموزشِ پیرمردها. پیرمردهایی که مدتهاست در قهوهخانه به برفکِ تلوزیون خیره شدهاند و استکانهای چایی را که قهوهچی برایشان ریخته را
نمیخورند. شاید چون اخمو هستند چای خوردن بلد نیستند. آن مردِ ژاپنی و اسوهنجات در شعبدهای عجیب و غریب و ناآشنا برای همه ما ایرانیها، قندش را میاندازد توی هوا و با دهان میقاپد، استکانش را بر میدارد و مرتب هورت میکشد تا چاییاش تمام شود. پیرمردهایِ قهوهخانه تکان نمیخورند، کمی تامل و "ادا اطوارِ تربیت محورانهی ژاپنی"، نیاز است تا هم یخشان آب شود و هم سکانسی برایمان بسازد از پیرمردانمان که قند به دهان هم پرت میکنند و میخندند و چای میخورند. ما آنقدر مسخشده و عقبمانده و هیچ هستیم که حتی چای هم بلد نیستیم بنوشیم. چرا فیلمساز عمدا از میان همه کارهایی که بلد هستیم به سراغ مهمترینشان میرود و زور میزند آن را بزند. فیلم و فیلمساز میگوید که چای خوردن را هم مثل خندیدن باید یاد بگیرید چه رسد به چیزهای دیگر. جالبتر اینکه یکی از آدمهای قهوهخانه که تحتِ تاثیر قندپراکنیِ آقای ناجیخارجی قرارگرفته، همینکه قندش را به دهان میگیرد، چایی که همان لحظه از قوری به استکان ریخته را بی تامل هورت میکشد. ژاپنی از قهوهخانه بیرون میزند و قیصروار، پاشنه کفش اسپرت و نه ورنیاش را برمیکشد. حالا دیگر صدقهسریِ آقای
ناجیِ خارجی، ریتم زندگی به روستا که نه ایران، باز گشته. مردِ ژاپنی با بچهها سر سفره، قیمه میخورد و برایِ اینکه سفره و غذا، به قولِ فَراستی دربیاید، یکی از بچهها میگوید: «بچهها، غذا چقدر خوشمزه شده» و بقیه تایید میکنند. این است کمالِ درآوردنِ کمال. این تنها، آقایِ خارجی است که به بچههای روستا نه بلکه ایران که تا 5 بیشتر بلد نیستند بشمارند، اعداد بیشتری یاد میدهد. خانم معلم سریع بچهها را از سرکلاس مرخص میکند، حس کرده که آقای خارجی مشکلی دارد. کنارش مینشیند. ژاپنی میگوید که ژاپن را تا آمریکا، سپس اروپا و بعد تا ترکیه دویده و آنجا متوجه شده که سرطان دارد، حالا که واردِ ایران شده، دیگر امیدی ندارد که بتواند این سفر و هدف را به پایان برساند. حالاست که خانم معلم دست به کار میشود و از تنها داشته ما، که به زعمِ فیلمساز حافظ است، بهره میگیرد. مردمِ ایران آن هم پیرمردانش چای نمیشناسند، اما فیلمساز حافظ میشناسد. عجب(!). خانم معلم به ژاپنی میگوید: « ما اینجا وقتی مشکلی داریم، از حافظ کمک میگیریم، مشورت میگیریم. از حافظ سوال کن». تفال میزند و اَد غزلِ 145 دیوان میآید که: « چه مستیست ندانم که رو به
ما آورد، که بود ساقی و باده از کجا آورد». ایران، «منزل ویران» است و خارجی، «ساقی». شرمت باد. پایانبندی: آن چیزی که همخانه خانم معلم دنبالش میگشت پیدا میشود. بچه ها که به دنبالِ هازاما کامپهی دونده، میدوند، اتفاقی میخورند به خانمِ پیرهمخانه، دستهی درشتِ کلیدِ همهی خانههای قفلشدهی ایران و نه روستا، معلوم نیست از کجایش میافتد زمین و او را خوشحال میکند. حتما جنابِ فیلمساز مولف(!) برپایهی «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد» این سکانس را نوشتهاند» و با شعردانیشان دستی کشیدهاند رویِ «بیگانه» و گفته اند ولش کن، بیا نمادمان را بسازیم و فراموش کردهاند که این بیت مخالفِ سراسرِ فیلمشان است. عِمادی که حال نداشت نامهی عاشقانهاش را به گلرخ بدهد،کت و شلوار دامادی میپوشد و هردو راهی میشوند معلوم نیست به کجا. بعید به نظر میرسد عبادِ تنبل جایی داشته باشند بجز همان روستا و همان خانه. پیرمردِ ریش درازی که همش با چوب درازش میکوبید به صفحه آهنیِ تعبیه شدهی دمِ مدرسه، در مدرسه را باز میکند و میبینید روی تخته سبز نوشته شده است: « خنده، کلید است». عجب. یک هو همه جایِ خانهی همخانهیِ پیر
خانممعلم تمییز میشود. پاندولِ خانهاش به کار افتاده است و معلوم نیست کجا میخواهد برود، ساک سفیدِ بزرگ را جوری از زمین بلند میکند و با این کارش نشان میدهد که فیلمساز حتی نکرده ساک را سنگین کند، تا اینجوری از زمین کنده نشود. و اینجوری گاف ندهد. فیلمساز که اولِ فیلم را با شرحِ ناقصِ دوندگیهایِ آقای خارجی شروع کرده، پایانش را هم اول با خواندنِ بیانهای ذیلِ عکسِ حضرتِ ناجی و سپس با موفقیتآمیز بودن سفرِ 776 روزهی هازاما کامپه و موردِ تشویق قرار گرفتن ایشان میبندد. شروعِ بیانیه سفرِ کامپه که فیلمساز بدش نمیآید بیانیهی فیلمِ نَمادینش هم باشد این طور شروع میشود: « امید در تمامِ این سفر به او کمک کرد که نقطه پایان را خودش تعیین کند» و به ما ایرانیان میگوید که امیدوار باشید. ببینید چقدر امید خوب است. ببینید آقا ژاپنی که من درباره او و شماها، مشترکا فیلم ساختم و چون او امید داشت به نقطه پایانش رسید. فیلمساز همه فحشهایش را به ما میدهد بعد از امید هم حرف میزند. صدایِ دخترژاپنیِ خوانندهای ته فیلم گذاشته شده که «با ما بودی، بی ما رفتی، هرچه بیشتر به فیلم فکر میکنم میبینم توصیفاتِ فراستی از «دوندهی
زمین» یک سگدونی کم داشت، سگدونیای که اگر خرجِ «ابد و یک روز» نشده بود، دست منتقد را بیشتر باز میگذاشت تا آلبومِ افتخارات دونده زمین را کامل میکند. کاش مسعود فَراستی، دوندهی زمین را زودتر دیده بود.
دیدگاه تان را بنویسید