عروسی متفاوت زوج کارتنخواب +عکس
عروس و داماد ضیافت عقدشان را در مرکز ترک اعتیاد برگزار کردهاند. به ترتیب17 و 21 سال معتاد بودهاند. حالا اعتیاد را ترک کردهاند و از کارتنخوابی رها شدهاند. سمانه و سعید پیوندشان را به ماه مبارک گره زدهاند؛ باران هم مهمانشان شد.
ببخشید، اتاق عقد کدام طرف است؟
آرام، آرام و ریز، ریز حرف میزنند و میخندند. جلو میروم و میپرسم ببخشید مراسم عقد تمام نشده، درست است؟ خانمی که سنش بیشتر است به چهره دختر جوانی که کنارش نشسته نگاه میکند. خندهاش بند آمده است آهی میکشد و میگوید: «انشاءالله خیلی زود من هم عروسی این دسته گلم را ببینم. دخترش خم میشود و دست مادرش را میبوسد. عجله میگوید که باید کلافه باشم از اینکه ترافیک باعث شده کمی دیرتر برسم و حالا که شتاب دارم باید شاهد و شنوای حرفهایی باشم که پاسخ سئوالم نیست. من اما حظ کردهام از امیدِ مادری، ذوق و ادب دختری که به یک چیز ختم میشود؛ چشیدن طعم شیرین زندگی و چه بسا، زندگی مشترک دختر رهایی یافته از اعتیاد و کارتن خوابی که چهرهاش هنوز پر از خطوط خستگی از روزهای اعتیاد است با این حال هنوز هم زیباست. صدای هلهله میآید و دست زدن. رد اتاق عقد را میتوان از صدا گرفت اما پا به رفتن نمیآید و دل به دل کندن از حال و هوای این مادر و دختر. اسمش را میپرسم و میگوید: «اگر خبرنگاری که هیچ! اما اگر برای خودت میپرسی، بگویم. آخر اگر همسایهها عکسم را ببینند و باخبر شوند معتاد بودهام، میترسم زندگی برای خانوادهام سخت شود. مادر میگوید: «مهم تویی که حالا پیش ما هستی. چشمان دختر برق میزند از شنیدن این حرف و میگوید: «نزدیک ده سال معتاد بودم. مادرم آرزو داشت من را در لباس سفید عروسی ببیند. «انشاءالله! عروس بشی دختر قشنگم» از دهانش نمیافتاد. چه کنم که زندگی من خیرهسری کرد و راه خودش را رفت. من این سالها که بیمار بودم، فقط شرمنده مادرم شدم. قول میدهم دوباره همان دختر قشنگش بشوم و اگر قسمت شد، آرزویش را برآورده کنم. دست روی شانهاش میگذارم و میگویم هنوز هم قشنگ است. چهره مادر و دختر، رنگ امید میگیرد.
عروس خانم، آیا وکیلم؟!
دیگر صدایی از اتاق عقد نمیآید جز صلوات. این یعنی نوبتی هم که باشد، نوبت خواندن خطبه عقد است؛ «بله» گرفتن داماد از عروس خانم. به در اتاق میرسم. جمعیت چند ردیف ایستاده. نمیتوان چیزی دید. به پنجره کوچک اتاق عقد متوسل میشوم اما آنجا هم پُر است. خوشبختانه همه از سر کنجکاوی ساکتاند. صدای «عروس خانم آیا وکیلم؟»ی میآید. بعد صدای نحیف زنانهای که میگوید: با اجازه بزرگترها بله! اتاق منفجر میشود از صدای جیغ و «به پای هم پیر شوید» گفتن و دست زدن. مردی که به «عمواکبر» معروف است همان «اکبر رجبی»؛ مسئول جمعیت مردمی و خیریه «طلوع بینشانها» با صدای نسبتاً بلند میگوید: «بله گفتن داماد؛ شاخ شمشاد ماند، نمیخواهید بشنوید. دوباره سکوت میشود. داماد را ندیدهام مثل روشندلان باید با صدای بله گفتنش چهرهاش را در ذهن ترسیم کنم. صدایی درد کشیده که حالا رگههای امید در آن میدود و پوست میترکاند؛ به شادی بله میگوید. عسل شگون عقد و حلقهها رد و بدل میشود، این را از صدای 2 دختر جوان که جلو ایستادهاند، میتوان متوجه شد. نوبتی هم باشد، نوبت عکس یادگاری و فیلم است. زوجی که حالا رها و همسفر زندگی هم شدهاند. جمعیت کمکم از جلوی پنجره کنار میرود. عالم روشندلی هم عالم خوشی است. چهرهای که از شنیدن صدای داماد در ذهن تصور کردهام، بیشباهت و پرت نیست. مردی که هم رگههای روزهای اعتیاد، ردش را در صورتش انداخته هم روزگار رهایی از کارتنخوابی، چهرهاش را دوباره به شادی، امید و جوانی پیوند زده است. عروس هم چهره دلنشینی دارد. آنقدر که باور نمیکنی یک روز این چهره را دودِ افیون میپوشاند. حالا آرزوهاست که در هیبت تور و ساتن لباس سفید بخت، قد و بالایش را پوشانده. خانواده عروس هستند اما خبری از خانواده داماد نیست. چهره او کمی ناراحت است، شبیه دلتنگی. احتمالاً دلش میخواست عروس برای بله گفتن ناز کند و از مادرشوهرش زیرلفظی بگیرد. مهمانها اما جای خالی را با شادی برایش پر میکنند.
ازدواجی که سینمایی شد!
این بزم عروسی بیربط به هنرهفتم؛ سینما هم نیست. همین چند روز قبل بود که سینما «آستارا»ی تجریش با اکران و حضور عوامل فیلم «متری شش و نیم»، برگزاری جلسه نقد فیلم و نقد اجتماعی، میزبان علاقهمندانی بود که عواید خرید بلیط توسط آنها برای برپایی این مراسم کنار گذاشته شد. عروس و داماد در سرای «نور»؛ مرکز اقامت بیماران اعتیاد و کارتن خوابی آقا، امیدوارانه دست به دست هم میدهند. مرکزی که روبهروی ورزشگاه شهید «مرغوب کار» از مراکز شناخته شده منطقه ۱۶ قرار دارد. همسفران، هم باغها، و هم قصهها، خلاصه چندین و چند عنوان دیگر که معمولاً به دوستان عروس و داماد و آنهایی که روزگاری معتاد یا کارتن خواب بودند اما توانستند راه روشن زندگی را پیدا کنند، داده میشود به نوبت جلو میآیند. شادباش و مبارک باد میگویند. مردانی که خود را در رخت دامادی و بانوان رهایی یافتهای که در فکر و خیالشان آرزو دارند یک روز هم نوبت آنها شود. یکی از مردان رهایی یافته متوجه میشود خبرنگارانم و میگوید: «مهربانی خدا بود که من را به جاده زندگی برگرداند. همسرم رفته. زندگی برایم نمانده بود اما وقتی رها شدم خدا رفتهها را برگرداند. توانستم بچههایم را ببینم. امیدوارم همسرم راضی شود و برگردد. حق دارد؛ خیلی اذیت شد. دوست دارم یک عروسی کوچک و خانوادگی بگیرم من او و بچهها.» نحیف و لاغر است. هنوز صدایش کمی تودماغی است. چشمانش سرخ. این یعنی تازه قدم در راه رهایی گذاشته. نامش را میگوید و میرود. همهمه نمیگذارد درست بشنوم. «امیر»، «علی» یا «حمید». میخواهم بروم دنبالش اما حرف بانویی که خود را «شبنم» معرفی میکند پاگیرم میکند: «چقدر خوب. بهتر از این نمیشود. اگر کارتن خوابهایی که اعتیاد را دور انداختهاند با هم ازدواج کنند، سر و سامان میگیرند. خطر لغزششان کم میشود چون خیلی خوب به حالات و نیازهای هم آشنا هستند. دختر همسایه ما با یک مرد جوان که اعتیادش را ترک کرده بود از سر علاقه ازدواج کرد. منتها کنجکاوی بیمورد اهل محل، ترس و شک خودش زندگیشان را تلخ کرده است. شوهرش جوشکار است. هر وقت چشمانش سرخ میشود، دختر فکر میکند که مرد یاد گذشته کرده. البته این را هم بگویم در این ازدواجها باید حسابی دقیق شد. خدای نکرده! به طلاق ختم نشود. شکست عاطفی، آدم را له میکند.» حرفهایی که میزند، بیراه نیست.
رخت سفید ضد ترس و تنهایی
صدای دعای پیش از افطار میآید. عروس و داماد که حالا حسابی سوژه مستندسازان، خبرنگاران و عکاسان خبری شدهاند، روی مبل مینشینند. سراغشان میروم. صورتشان خیس عرق شده. یکی پنکه را طوری تنظیم میکند که خنک شوند و نفسی تازه کنند. حالا فرصت خوبی است برای پرسیدن: «سمانه جان! قرار است سپیدی این لباس کدام سیاهی و خاکستریهای زندگیات را بشوید و ببرد؟» عروس خانم از سر لطف تعارف میکند تا کنارش بنشینم: «از حدود 2 سال قبل، با رهایی از اعتیاد و کارتن خوابی، سیاهیهای زندگیام رفته شکرخدا. این سفیدی اما قرار است، نگرانی، ترس و تنهاییهایم را بشوید و ببرد. حالا زندگی مشترک را انتخاب کردهام. زندگی با مردی که به دلخواه انتخاب شده و اجباری در کار نیست. ازدواج قبلیام ناموفق بود. چه بسا در اعتیادم مؤثر. سمانه، ۱۷ سال درگیر اعتیاد بوده. دور از خانواده زندگی میکند و حالا پس از پاکی دوباره ارتباطش با خانواده برقرار شده است. آنقدر که بیاذن آنها بله نمیگوید. شیرینترین قاب دنیا برای او عکس دسته جمعی است که همراه خانوادهاش انداخته در کنار همسری که مثل او روزهای سخت زیادی پشت سر گذاشته تا به این شیرینی برسند. داماد همانطور که با دستمال کاغذی صورتش را پاک میکند. نگاه پر مهری به سمانه؛ شریک زندگیاش میاندازد و میگوید: «همه معیارهایی که برای همسر آیندهام در نظر داشتم در او هست. صداقتش اما من را عجیب دلبسته او کرد.» خانوادهاش ساکن مشهد هستند: «21سال یقهام در دست اعتیاد، گیر بود. فکر که بماند! حتی باور نمیکردم یک روز بتوانم از شرش خلاص شوم. برایم غیر ممکن بود. از وقتی با طلوع بی نشان آشنا شدم، راهکار صحیح، غیراجباری اما مؤثر و مهمتر از همه کاملاً رایگان ترک اعتیاد را تجربه کردم. حالا نمیتوانم از اینجا دل بکنم.»
گاهی ما از شما بهتریم
آقا سعید لابهلای حرفهایش مثل دامادهای مسئولیتپذیر و مهماننواز آمار مهمانها و پذیرایی را میگیرد. آرزوی او آرزوی سادهای است؛ چیزی که خیلی از ما داریم اما شاید درست قدرش را نمیدانیم. صدایش بم میشود؛ دلش برای پدر نظامی و به قول خودش سختگیر و خانوادهاش تنگ شده: «12سال است از خانوادهام خبر ندارم. کاش دوباره فرصت بدهند و من را قبول کنند.» سمانه و سعید و هم رسیدهاند. زندگی مشترکشان را در ماه رمضان آغاز کردند. عروس میگوید:«مسیر ترک، رهایی و پیمانداری ما درست مثل روزه است؛ خودداری از وابستگیهای سیاه و ترک اعتیاد. خوشحالم ماه زیبای خدا فرصت به هم رسیدن ما شد.» داماد هم میگوید: «این ماه، فرصت خودسازی است، چه ماهی بهتر از این ماه؟» علیپور تورسفید لباسش را مرتب میکند و میگوید: «اگر از من بپرسید به نظرم مقوله اعتیاد فقط ۳ درصد مواد مخدر است الباقی اجبار، خلأها و نقصهایی است که در زندگی فردی خانوادگی و اجتماعی فردِ مستعد به اعتیاد، وجود دارد. خودش را با آنهایی که چندین پله بالاتر از او ایستادهاند، مقایسه میکند. با آنهایی که هیچ وقت معتاد نبودهاند و احتمالاً نخواهند شد: «فرق خوب ما با این آدمها در تجربهای است که داریم. تجربه تلخی که آن را به اراده شیرین تبدیل کردیم. معتاد شدیم اما معتاد و کارتنخواب نماندیم. درد زیادی کشیدیم تا به پاکی برسیم. بعضی از همین افراد ممکن است یک بیماری ساده بگیرند اما برای درمانش اراده نکنند مثلاً چاقی یا افسردگی.» رجایی، نگاهی به آینه و شمعدان میاندازد و چهره عروسش را ورانداز میکند. با حالتی از شعف میگوید: «نگفتم این خانم همسر ایده آل من است؛ بفرما! دقیقاً حرف دل من را زد. ما بهتر از خیلیها، اصلاً بهتر از گذشته خودمان منظورم دورهای است که درگیر اعتیاد نبودیم، زندگی را مزه میکنیم. فرقمان در ارادهای است که به خرج دادیم. به لطف و کمک خدا اعتیادم را پس زدم برای این پس زدن درد کشیدم. صبرم زیاد شد. حالا سعیدِ صبورم نه سعیدی که از بدبختیها و سختیها فرار میکند. من تلخیها را به شیرینیها تبدیل میکنم.» رجایی حالا شاغل است. صاحب کارم وقتی شنید، معتاد بوده و ترک کردهام شوکه شد. اما به من اعتماد کرد. سعی کردم، جبران کنم. حالا من را بیشتر از بقیه کارکنانش قبول دارد. منی که ۳ سال و ۶ ماه و 2۱ روز است، پرونده اعتیاد را بستهام و کتاب زندگی را باز کردهام.» از علیپور میپرسم ایرادی ندارد عکس چهرهشان منتشر شود؟ با همسرش موافق است: «حالا زندگی سالمی برای خودم خواهم ساخت. گذشتههایم مایهٔ ناراحتی بود. حالا روی دیگر سکه زندگی من است؛ اعتماد، اختیار و خوشبختی.»
هدیه ماه عسل؛ سفر مشهد
«به مادر شدن، به پدر شدن هم فکر کردهاید؟» منتظرم تا پاسخ این سؤال را بدهند. چهر عروس پر از فکر میشود و یک لحظه درمانده از پاسخ دادن: «بهش فکر کردهام حتی به اینکه مادر خوبی خواهم شد؟ اما باید به خودم زمان بدهم. میترسم نه از این که دوباره برگردم و دچار شوم، نه! از اینکه نتوانم مادر خوبی باشم و خدای نکرده فرزندم به خاطر بدیهای من دچار اعتیاد شود.» رجایی میگوید: «تا خدا چه خواهد؟ من به جای خشم، اجبار و نظم خشک و خالی به فرزندم مهربانی و آگاهی هدیه میکنم؛ مهمترین واکسن در برابر بیماری اعتیاد.» خیرها و حامیان موسسه هم از راه رسیدهاند. دست به جیب میشوند و کادوی سر سفره عقد میدهند. یکی از خیران علاوه بر کمک مادی یک قلم لوازم برقی به عروس خانم هدیه میدهد. یکی دیگر دعای دلنشینی میکند: «خدا نسل شما را زیاد کند. شمایی که با اراده و مهربان هستید.» دعایش بوی طوس میگیرد، نمِ اشک، شوق و لبخند. این زوج ماهعسل مهمان امام رضا(ع) میشوند.
سرآشپزهای ویژه عروسی
سفره افطار در محوطه روی میزها پهن شده است. که باد و غبار بلند میشود. بعد باران تند بهاری مهمانهای زیرِسقفِ آسمان نشسته را خیس میکند. پچ پچی میز به میز مسری میشود و همه میخندند: به گمانم عروس زیاد تهدیگ خورده که اینجور باران گرفته است. حرف سمانه یادم میافتد: «طلوع بینشانها هر سهشنبه به کارتن خوابها غذا میدهد. طعم خوب غذایی که آن شب خوردم را فراموش نمیکنم.» غذای عروس و دامادها را باید ببرند. غذایی که رهایی یافتههای سرآشپز، مسئول پخت آن بودهاند و سنگ تمام گذاشتند. یکی بلند میگوید: غذای پر ملات و خوش تهدیگ ببر برای عروس و داماد گلمان! مهمانهای خیس از باران، دوباره لبخند می زند. باید برگردم، پشت سرم را نگاه میکنم. همان مادر و دختر را دوباره میبینم. مادر زیر باران ایستاده و دعا میکند. میگویند دعا زیر باران مستجاب است شاید عروس بعدی دختر او باشد، چه معلوم؟!
دیدگاه تان را بنویسید