خبرگزاری تسنیم: از آن جایی که خداوند طبق فرمایش خودشان هیچ کار بیهودهای انجام نمیدهند و همگی بر اساس حکمت و برنامه است، پس خلیفۀ خدا روی زمین هم در راستای برنامه او گام بر میدارد، به عنوان مثال، در سراسر ماجرای امام حسین(ع) دریا دریا درس نهفته است، اما نکتۀ اساسی رفتار مؤمنان و شیعیان در قبال اینطور صحنههاست، اینجاست که بحث «عبرتهای عاشورا» جایگاهی ویژه پیدا میکند، این درسهای عاشورا راه درمان را نشان میدهد، حال میتوان گفت جریان عاشورا و کاروان امام حسین(ع) یکی و شاید بهترین الگو برای تمام مؤمنان و شیعیانی باشد که میخواهند با امام خود همراه شوند، یک نمونۀ آن رفتار فردی چون مسلم بن عقیل(ع) است، کسی که با إذن مولای خود برای فراهم کردن مقدمات حضور امام حسین(ع) وارد کوفه شد، کسی که تا پای جان، خود را برای امامش خرج کرد. ما نیز بیاییم چون اصحاب امام حسین(ع) امام محورمان باشد و خودمان را برای بهره بیشتری از وجود نورانی او آماده کنیم. حال به مناسبت شب اول محرم همزمان با سالروز شهادت حضرت مسلم بن عقیل(ع) گذری بر کتاب «لهوف» سید بن طاووس کردیم که مقام معظم رهبری در خطبههای نماز جمعۀ 77/2/18 مصادف
با یازدهم ماه محرم 1419 ه ق در اهمیت کتاب «لهوف» چنین فرمودند: «این مقتلِ بسیار معتبری است، ابن طاوس - که علی بن طاوس باشد - فقیه، عارف، بزرگ، صدوق، موثق مورد احترام همه و استاد فقهای بسیار بزرگی است، خودش ادیب، شاعر و شخصیت خیلی برجستهای است، ایشان اولین مقتلِ بسیار معتبر و موجز را نوشتند، البته قبل از ایشان مقاتل زیادی است، استادشان «ابن نما» مقتل دارد، شیخ طوسی مقتل دارد، دیگران هم دارند، مقتلهای زیادی قبل از ایشان نوشتهاند؛ اما وقتی «لهوف» آمد، تقریباً همه مقاتل، تحت الشعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبی است؛ چون عبارات بسیار خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است». در این مقتل چنین آمده است: راوى گفت: وقتی خبر گرفتارى هانى به مسلم بن عقیل رسید، با افرادى که با او بیعت کرده بودند به جنگ با عبیدالله پرداخت، عبیدالله در کاخ فرماندارى پناه گرفت و سربازانش با سربازان مسلم به جنگ پرداختند و عبیدالله با اطرافیانش که در میان کاخ بودند سرها از کاخ بیرون کرده و یاران مسلم را از جنگ میترساندند و وعدههایی میدادند که اینک لشکر شام از پشت سر به کمک ما خواهد رسید، این تبلیغات سوء ادامه داشت تا آنکه شب فرا رسید،
با آمدن شب، یاران مسلم از دور او پراکنده شدند و به یکدیگر میگفتند: ما را چه که به این آتش فتنه دامن بزنیم؟ چه بهتر که در خانههاى خویش بنشینیم و اینان را رها کنیم تا خداوند صلح را در میانشان بر قرار کند، بنشینیم و اینان را رها کنیم تا خداوند صلح را در میانشان بر قرار کند، در نتیجه این تبلیغات به جز 10 نفر همراه مسلم به مسجد داخل شدند و تا نماز مغرب خواند آن 10 نفر نیز از گردش پراکنده شدند، چون چنین دید، تک و تنها از مسجد بیرون شد و در کوچههاى کوفه میگشت تا آنکه بر در خانه زنى به نام طوعة ایستاد و آب از او خواست، زن سیرابش کرد، سپس درخواست کرد او را در خانه خود پناه دهد، زن نیز پذیرفت و پناهش داد، فرزندش دانست که مسلم در خانه او است و به ابن زیاد گزارش داد، ابن زیاد نیز محمد بن اشعث را احضار کرد و عدهاى سرباز به همراهش فرستاد و او را مأمور جلب مسلم کرد، چون به در خانه آن زن رسیدند و صداى سم اسبها به گوش مسلم رسید، زره خود را پوشید، بر اسب خود سوار شد و با سربازان عبیداللَّه مشغول جنگ شد تا آنکه عدهاى از آنان را کشت، محمد بن اشعث فریاد زد که اى مسلم! تو در امان ما هستى، مسلم گفت: به مردم حیلهگر
و بدکردار چه اعتمادى توان داشت؟ دوباره مشغول جنگ شد و اشعار حمران بن مالک خثعمى را میخواند بدین مضمون: من عهد جانبازى براه دوست بستم/ آزاده خواهم داد سر، کز قید رستم گر مرگ در کامم شرنگى بود لیکن/ چون طوطیان از شوق او شکر شکستم راهى نه با نیرنگ باشد نى فریبم/ نى سرد را با تلخ و گرم آمیختستم هر کس به روزى بایدش دیدن بدى را/ امروز بینید آن بدى از ضرب دستم لشکریان صدا زدند که کسى به تو دروغ نمیگوید و تو را فریب نمیدهد، ولى باز مسلم به گفتار آنان توجهى نکرد و در اثر زخمهایى که به پیکرش رسید، نیرویش از دست رفت و سربازان عبیدالله بر او هجوم آوردند، سربازى از پشت سر چنان نیزه بر او زد که بر وى زمین افتاد و به حالت اسارت دستگیر شد. چون مسلم را به مجلس ابنزیاد وارد کردند سلام نکرد، پاسبانى او را گفت: به فرماندار سلام بده، مسلم گفت: ساکت باش واى بر تو، به خدا قسم که او فرماندار من نیست، ابنزیاد گفت: اشکالى ندارد سلام بدهى یا ندهى کشته خواهى شد، مسلم گفت: اگر تو مرا بکشى- تازگى ندارد، بدتر از تو بهتر از مرا کشته است از این گذشته، تو در زجرکشى و کار زشت مثله کردن و ناپاکى طینت و پست فطرتى در حال
پیروزى، به هیچ کس مجال نمیدهى که از تو به این جنایات سزاوارتر باشد، ابن زیاد گفت: اى مخالف سرکش بر پیشوایت خروج کردى؟ و صف وحدت مسلمین را در هم شکستى؟ و فتنه و آشوب برانگیختى؟ مسلم گفت: اى پسر زیاد وحدت مسلمانان را معاویة و پسرش یزید درهم شکست و فتنه و آشوب را تو و پدرت زیاد بن عبید برده بنى علاج از ثقیف، بر پا کرد و من امیدوارم که خداوند به دست بدترین افراد خلق شهادت را نصیب من فرماید. ابنزیاد گفت: در آرزوى چیزى بودى که خداوند نگذاشت و آن را به دست اهلش سپرد، مسلم گفت: اى پسر مرجانة چه کسى صلاحیت آن را دارد؟ گفت: یزید بن معاویة، مسلم گفت: سپاس خداى را ما راضى هستیم که خدا میان ما و شما حکم فرماید، ابنزیاد گفت: تو گمان کردهاى تو را در این کار بهره و نصیبى است؟ مسلم گفت: به خدا قسم نه اینکه گمان دارم بلکه به یقین دانم، ابنزیاد گفت: بگو بدانم چرا به این شهر آمدى و محیط آرام شهر را به هم زدى و تفرقه میان اجتماع ایجاد کردى؟ مسلم گفت: منظور من از آمدن این نبود، اما این شما بودید که کارهاى زشت را آشکار و کار نیک را از میان اجتماع بردید و بدون رضاى مردم بر آنان حکومت و خلاف دستورات الهى را بر آنان تحمیل
و به رسم کسرى و قیصر در میان آنان رفتار کردید، ما آمدیم تا برنامه امر به معروف و نهى از منکر و دعوت به حکم قرآن و سنت پیغمبر را اجرا کنیم و صلاحیت این کار را نیز داشتیم، ابنزیاد شروع کرد به ناسزا گفتن به على و حسن و حسین (علیهمالسلام)، مسلم گفت: تو و پدرت به دشنام سزاوارترى، هرچه خواهى بکن اى دشمن خدا، ابنزیاد به بکر بن حمران مأموریت داد که مسلم را به بالای کاخ برده و بکشد، بکر، مسلم را به بام کاخ برد و زبان مسلم مشغول تسبیح خداى تعالى و استغفار و درود بر پیغمبر بود که گردنش را زد و وحشتزده از بام فرود آمد، ابنزیاد به بکر گفت: تو را چه شد؟ گفت امیر آن لحظه که مسلم را کشتم، مرد سیاه چهره بد صورتى را در مقابل خود دیدم که انگشت به دندان گرفته است، آنچنان از دیدن او ترسیدم که هرگز چنین نترسیده بودم، ابنزیاد ملعون گفت: شاید از وحشتى بوده که تو را فرا گرفته بوده است. متن روایت: «...قَالَ وَ بَلَغَ الْخَبَرَ إِلَى مُسْلِمِ بْنِ عَقِیلٍ فَخَرَجَ بِمَنْ بَایَعَهُ إِلَى حَرْبِ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ زِیَادٍ فَتَحَصَّنَ مِنْهُ بِقَصْرِ دَارِ الْإِمَارَةِ وَ اقْتَتَلَ أَصْحَابُهُ وَ أَصْحَابُ الْمُسْلِم وَ
جَعَلَ أَصْحَابُ عُبَیْدِ اللَّهِ الَّذِینَ مَعَهُ فِی الْقَصْرِ یَتَشَرَّفُونَ مِنْهُ وَ یُحَذِّرُونَ أَصْحَابَ مُسْلِمٍ وَ یَتَوَعَّدُونَهُمْ بِأَجْنَادِ الشَّامِ فَلَمْ یَزَالُوا کَذَلِکَ حَتَّى جَاءَ اللَّیْلُ فَجَعَلَ أَصْحَابُ مُسْلِمٍ یَتَفَرَّقُونَ عَنْهُ وَ یَقُولُ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ مَا نَصْنَعُ بِتَعْجِیلِ الْفِتْنَةِ وَ یَنْبَغِی أَنْ نَقْعُدَ فِی مَنَازِلِنَا وَ نَدَعَ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ حَتَّى یُصْلِحَ اللَّهُ ذَاتَ بَیْنِهِمْ فَلَمْ یَبْقَ مَعَهُ سِوَى عَشَرَةِ أَنْفُسٍ فَدَخَلَ مُسْلِمٌ الْمَسْجِدَ لِیُصَلِّیَ الْمَغْرِبَ- فَتَفَرَّقَ الْعَشَرَةُ عَنْهُ فَلَمَّا رَأَى ذَلِکَ خَرَجَ وَحِیداً فِی دُرُوبِ الْکُوفَةِ حَتَّى وَقَفَ عَلَى بَابِ امْرَأَةٍ یُقَالُ لَهَا طَوْعَةُ فَطَلَبَ مِنْهَا مَاءً فَسَقَتْهُ ثُمَّ اسْتَجَارَهَا فَأَجَارَتْهُ فَعَلِمَ بِهِ وَلَدُهَا فَوَشَى الْخَبَرَ بِطَرِیقِهِ إِلَى ابْنِ زِیَادٍ فَأَحْضَرَ مُحَمَّدَ بْنَ الْأَشْعَثِ وَ ضَمَّ إِلَیْهِ جَمَاعَةً وَ أَنْفَذَهُ لِإِحْضَارِ مُسْلِمٍ فَلَمَّا بَلَغُوا دَارَ الْمَرْأَةِ وَ سَمِعَ مُسْلِمٌ وَقْعَ حَوَافِرِ
الْخَیْلِ لَبِسَ دِرْعَهُ وَ رَکِبَ فَرَسَهُ وَ جَعَلَ یُحَارِبُ أَصْحَابَ عُبَیْدِ اللَّهِ حَتَّى قَتَلَ مِنْهُمْ جَمَاعَةً فَنَادَى إِلَیْهِ مُحَمَّدُ بْنُ الْأَشْعَثِ وَ قَالَ یَا مُسْلِمُ لَکَ الْأَمَانُ فَقَالَ مُسْلِمٌ وَ أَیُّ أَمَانٍ لِلْغَدَرَةِ الْفَجَرَةِ ثُمَّ أَقْبَلَ یُقَاتِلُهُمْ وَ یَرْتَجِزُ بِأَبْیَاتِ حُمْرَانَ بْنِ مَالِکٍ الْخَثْعَمِیِّ یَوْمَ الْقَرْن حیث یقول: أَقْسَمْتُ لَا أُقْتَلُ إِلَّا حُرّاً وَ إِنْ رَأَیْتُ الْمَوْتَ شَیْئاً نُکْراً أَکْرَهُ أَنْ أُخْدَعَ أَوْ أُغَرَّا أَوْ أَخْلِطَ الْبَارِدَ سُخْناً مُرّاً کُلُّ امْرِئٍ یَوْماً یُلَاقِی شَرّاً أَضْرِبُکُمْ وَ لَا أَخَافُ ضَرّاً فَنَادَوْا إِلَیْهِ أَنَّهُ لَا یُکْذَبُ وَ لَا یُغَرُّ فَلَمْ یَلْتَفِتْ إِلَى ذَلِکَ وَ تَکَاثَرُوا عَلَیْهِ بَعْدَ أَنْ أُثْخِنَ بِالْجِرَاحِ فَطَعَنَهُ رَجُلٌ مِنْ خَلْفِهِ فَخَرَّ إِلَى الْأَرْضِ فَأُخِذَ أَسِیراً. فَلَمَّا أُدْخِلَ عَلَى عُبَیْدِ اللَّهِ لَمْ یُسَلِّمْ عَلَیْهِ فَقَالَ لَهُ الْحَرَسِیُّ سَلِّمْ عَلَى الْأَمِیرِ فَقَالَ لَهُ اسْکُتْ وَیْحَکَ وَ اللَّهِ مَا هُوَ لِی بِأَمِیرٍ
فَقَالَ ابْنُ زِیَادٍ لَا عَلَیْک سَلَّمْتَ أَمْ لَمْ تُسَلِّمْ فَإِنَّکَ مَقْتُولٌ فَقَالَ لَهُ مُسْلِمٌ إِنْ قَتَلْتَنِی فَلَقَدْ قَتَلَ مَنْ هُوَ شَرٌّ مِنْکَ مَنْ هُوَ خَیْرٌ مِنِّی وَ بَعْدُ فَإِنَّکَ لَا تَدَعُ سُوءَ الْقَتْلَةِ وَ قُبْحَ الْمُثْلَةِ وَ خُبْثَ السَّرِیرَةِ وَ لُؤْمَ الْغَلَبَةِ لِأَحَدٍ أَوْلَى بِهَا مِنْکَ فَقَالَ ابْنُ زِیَادٍ یَا عَاقُّ یَا شَاقُّ خَرَجْتَ عَلَى إِمَامِکَ وَ شَقَقْتَ عَصَا الْمُسْلِمِینَ وَ أَلْقَحْتَ الْفِتْنَةَ فَقَالَ مُسْلِمٌ کَذَبْتَ یَا ابْنَ زِیَادٍ إِنَّمَا شَقَّ عَصَا الْمُسْلِمِینَ مُعَاوِیَةُ وَ ابْنُهُ یَزِیدُ وَ أَمَّا الْفِتْنَةُ فَإِنَّمَا أَلْقَحَهَا أَنْتَ وَ أَبُوکَ زِیَادُ بْنُ عُبَیْدٍ عَبْدُ بَنِی عِلَاجٍ مِنْ ثَقِیفٍ وَ أَنَا أَرْجُو أَنْ یَرْزُقَنِیَ اللَّهُ الشَّهَادَةَ عَلَى یَدَیْ شَرِّ بَرِیَّتِهِ فَقَالَ لَهُ ابْنُ زِیَادٍ مَنَّتْکَ نَفْسُکَ أَمْراً أَحَالَ اللَّهُ دُونَهُ وَ جَعَلَهُ لِأَهْلِهِ فَقَالَ لَهُ مُسْلِمٌ وَ مَنْ أَهْلُهُ یَا ابْنَ مَرْجَانَةَ فَقَالَ أَهْلُهُ یَزِیدُ بْنُ مُعَاوِیَةَ فَقَالَ مُسْلِمٌ الْحَمْدُ لِلَّهِ
رَضِینَا بِاللَّهِ حَکَما بَیْنَنَا وَ بَیْنَکُمْ فَقَالَ لَهُ ابْنُ زِیَادٍ أَ تَظُنُّ أَنَّ لَکَ فِی الْأَمْرِ شَیْئاً فَقَالَ لَهُ مُسْلِمٌ وَ اللَّهِ مَا هُوَ الظَّنُّ وَ لَکِنَّهُ الْیَقِینُ فَقَالَ ابْنُ زِیَادٍ أَخْبِرْنِی یَا مُسْلِمُ بِمَا ذَا أَتَیْتَ هَذَا الْبَلَدَ وَ أَمْرُهُمْ مُلْتَئِمٌ فَشَتَّتَّ أَمْرَهُمْ بَیْنَهُمْ وَ فَرَّقْتَ کَلِمَتَهُمْ فَقَالَ مُسْلِمٌ مَا لِهَذَا أَتَیْتُ وَ لَکِنَّکُمْ أَظْهَرْتُمُ الْمُنْکَرَ وَ دَفَنْتُمُ الْمَعْرُوفَ وَ تَأَمَّرْتُمْ عَلَى النَّاسِ بِغَیْرِ رِضًى مِنْهُمْ وَ حَمَلْتُمُوهُمْ عَلَى غَیْرِ مَا أَمَرَکُمُ اللَّهُ بِهِ وَ عَمِلْتُمْ فِیهِمْ بِأَعْمَالِ کِسْرَى وَ قَیْصَرَ فَأَتَیْنَاهُمْ لِنَأْمُرَ فِیهِمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَنْهَى عَنِ الْمُنْکَرِ وَ نَدْعُوَهُمْ إِلَى حُکْمِ الْکِتَابِ وَ السُّنَّةِ وَ کُنَّا أَهْلَ ذَلِکَ فَجَعَلَ ابْنُ زِیَادٍ یَشْتِمُهُ وَ یَشْتِمُ عَلِیّاً وَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ ع فَقَالَ لَهُ مُسْلِمٌ أَنْتَ وَ أَبُوک أَحَقُّ بِالشَّتِیمَةِ فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ یَا عَدُوَّ اللَّه.» «لهوف، ترجمۀ فهری، ص58،
بحارالانوار، ج44، ص375)
دیدگاه تان را بنویسید