مادر قطبی: پسرم دیگر بر نمی گردد+عکس

کد خبر: 156064

مدیر مدرسه به نام آقای فقیه خیلی مرد خوبی بود که الان هم فوت کرده است. (خدا رحمتش کند)ایشان به من گفت که شما افشین را ببرید در کلاس دوم بنشانید که هر سال یک سال جلوتر از بقیه بچه‌ها باشد. خود افشین اما زیاد راضی نبود. همین چند وقت پیش به من گفت که مامان اشتباه کردی. افشین می‌گفت کلاس اول برایش تکراری شده بود و این خسته‌‌اش می‌کرده است.

مادر قطبی: پسرم دیگر بر نمی گردد+عکس

خبرآنلاین: بغضی که از ابتدای مصاحبه گلویش را فشار می‌داد زمانی ترکید که یاد آن جمله حمید درخشان پس از حذف ایران از جام ملت‌ها افتاد. درخشان پس از شکست مقابل کره‌جنوبی گفته بود که ترسو باید بمیرد و قطبی در این بازی ترسو بود! دستمالی روی چشمانش می‌کشد و اشک‌‌هایش را پاک می‌کند اما حس مادری‌‌اش اجاره نمی‌دهد تا درخشان را نفرین کند. «آن موقع دلم خیلی شکست. من مادر بودم و کسی حق ندارد به بچه من بگوید بمیر! اما بعداً فهمیدم که درخشان منظوری نداشته است و در اصطلاح فوتبالی این حرف‌ها را زده است.»

یک روز سرد زمستانی نه در شیراز بلکه در تهران. بارش برف به حدی بود که پای مادر تا زانو در آن گیر می‌کرد. بدون ماشین و بدون هیچ امکاناتی، او فرزندی را همراه خود حمل می‌کرد که سال‌ها سال بعد باید نقش زیادی را در فوتبال ایران ایفا می‌کرد. در بیمارستان میثاقیه تهران و قبل از اینکه آفتاب به نیمه آسمان برسد، پسرک با مشقت تمام به دنیا آمد و اسمش را گذاشتند افشین. سختی برای مادری که خودش معلم بود تا ابتدای تابستان و شروع تعطیلی مدارس بود. شروع فصل گرما مراقبت از افشین را تحت حمایت کامل مادر قرارداد تا او بیشتر بچه‌‌اش را لمس کند. شاید اگر او می‌دانست که تقدیر قرار است او و فرزندش را به‌زودی از هم جدا کند، افشین را بیشتر در آغوش می‌کشید و بیشتر لمسش می‌کرد.

آن روز صبح لعنتی، وقتی مادر سراغ پسرش را گرفت که به دلیل جدایی والدین با پدرش زندگی می‌کرد آوار دنیا روی سرش خراب شد تا مادر به یک‌باره پیر شود و داغی را در دل نگه دارد که فقط حس مادرانه می‌تواند آن را توصیف کند. افشین راهی ینگه‌دنیا شده بود و برای اینکه بی‌تابی مادر را نکند در اقدامی کلیشه‌ای و دروغین مرگ را واسطه کرده بودند تا او برای سی سال با غم از دست دادن مادر زندگی کند! سی سالی که برای مادر قطبی هر روزش به اندازه صد سال گذشته است و او در این سی سال امید داشته که یوسف گم‌گشته‌‌اش حتماً به کنعان بازخواهدگشت. تلخ و شیرین زندگی افشین قطبی که برگی از تاریخ فوتبال ایران را به نام خودش ثبت کرده است از زبان مادرش شنیدنی است.

*از افشین بگویید. از قدیم، از زمان تولد او و...

در روزنامه‌ها خوانده بودم که افشین در شیراز به دنیا آمده است. اما او اصلاً شیرازی نیست و در بیمارستان میثاقیه تهران (مصطفی خمینی)به دنیا آمده است. در یک روز برفی که پای من تا زانو داخل برف گیر می‌کرد. آن زمان ماشین هم نداشتیم و با تاکسی من را به بیمارستان رساندند. من تا شبی که افشین به دنیا بیاید، می‌رفتم مدرسه. به‌خاطر اینکه در آن زمان به خانم‌‌های فارغ، فقط یک ماه مرخصی می‌دادند و من برای اینکه یک ماه کامل پیش افشین باشم تا شبی که او به دنیا بیاید به مدرسه می‌رفتم. دقیقاً قبل از عید نوروز بود و من خیلی سختی کشیدم. بعد از آن هم باید 40 روز دیگر به مدرسه می‌رفتم و این شرایط را خیلی سخت‌تر می‌کرد. پس از آن تابستان شد و من خودم از افشین مراقبت کردم. با شروع سال جدید یک پرستار گرفتم تا از پسرم مراقبت کند.

افشین خیلی باهوش بود و از همان دو سالگی هوشش را نشان داد. نمی‌دانم دیگر چه چیزی باید بگویم اما هر وقت پسرم پیشم نیست، همه‌‌اش با افشین حرف می‌زنم و انگار کنارم ایستاده است. همه به من می‌گویند که تو این‌قدر علی را دوست داری به‌خاطر نبودن افشین است اما این‌طور نیست و من همه فرزندانم را دوست دارم.

*چه کارهای خاصی انجام می‌داد که می‌گویید باهوش بود؟ حتماً یک کارهایی انجام می‌داده که...

او شاگرد خود من بود. زمانی که 4 سالش بود سر کلاس‌های درس من می‌نشست. افشین در همان 4 سالگی خواندن و نوشتن را یاد گرفت. از بچه‌ها که امتحان آخر سال را گرفتم او بالاترین نمره را گرفت و شاگرد اول شد.

*پارتی‌بازی که نکردید؟

نه اصلاً نمی‌شد پارتی‌بازی کرد و نباید این کار را می‌کردم. البته اصلاً اسم افشین در لیست کلاس نبود چون فقط 4 سال سن داشت. من یک بار به افشین گفتم که سر کلاس به کسی نگویی که من مادرت هستم. چون در کلاس همه بچه‌ها شاگرد هستند. گفتم وقتی می‌خواهی اجازه بگیری نگو مامان اجازه، بگو خانم اجازه هست؟ افشین همین کار را می‌کرد و همه بچه‌ها تعجب می‌کردند. آنها به من می‌گفتند مگر شما مامان افشین نیستید؟ پس چرا او به شما می‌گوید خانم اجازه! گفتم چون در کلاس درس همه شاگرد من هستند.

*پس افشین شاگرد خود شما بود و بدون هیچ پارتی‌بازی درسش را می‌خواند.

مدیر مدرسه به نام آقای فقیه خیلی مرد خوبی بود که الان هم فوت کرده است. (خدا رحمتش کند)ایشان به من گفت که شما افشین را ببرید در کلاس دوم بنشانید که هر سال یک سال جلوتر از بقیه بچه‌ها باشد. خود افشین اما زیاد راضی نبود. همین چند وقت پیش به من گفت که مامان اشتباه کردی. افشین می‌گفت کلاس اول برایش تکراری شده بود و این خسته‌‌اش می‌کرده است.

*اصلاً چطور شد که این بچه درسخوان، رو به فوتبال آورد و شروع کرد به ورزش کردن؟

از همان بچگی مدام در کوچه و خیابان بود و بازی می‌کرد و من حرص می‌خوردم که دست و پایش می‌شکند. فوتبال را بیشتر از بقیه ورزش‌ها دوست داشت و من نمی‌توانستم کار دیگری به جز حرص خوردن انجام بدهم.

*و شما مخالف سرسخت فوتبال‌بازی‌کردنش بودید. جدا از شکستن دست و پا فکر می‌کنم درس خواندن و نگرانی از آینده او دلیل مخالفت شما برای جلوگیری از فوتبال بازی کردن افشین بود.

افشین در تنها زمینه‌ای که اصلاً به حرف من گوش نمی‌کرد فوتبال بود. هر چی من می‌گفتم گوش نمی‌کرد. روزی نبود که لوستر‌‌های خانه ما شکسته نباشد. ویترین‌‌های خانه ما سالم نبود و همیشه یک جای وسایل آن شکسته بود. به‌هر‌حال من حق داشتم که به عنوان یک مادر نگران آینده او باشم. آن زمان فوتبال مثل حالا نبود که درآمد داشته باشد. بچه‌ها فقط باید درس می‌خواندند و درس.

*آن زمان در کدام محله بودید؟ افشین مثل حالا انرژیک بود؟

هم انرژیک بود و هم خیلی خوش‌اخلاق؛ درضمن این را هم بگویم که من و پدرش همکار بودیم. راستی من یک مسئله‌ای را تا یادم نرفته بگویم. زمانی که افشین برای اولین بار می‌خواست به ایران بیاید خیلی‌ها شایعه کرده بودند که پدر افشین، رضا قطبی، دایی فرح دیباست، اما پدر افشین دبیر بود و سید. مطبوعات سر این موضوع زیاد حاشیه‌سازی کردند که ما مجبور شدیم کپی شناسنامه بچگی‌‌های افشین را به آنها بدهیم تا ثابت شود که ارتباطی بین این قطبی و آن قطبی نبوده است.

*با این حساب درس و مشق افشین خوب بود؟

خیلی. بگذارید اینجا من یک پرانتز باز کنم. اینکه بعضی‌ها می‌گویند چرا این‌قدر از پدر افشین تعریف می‌کنی و اگر او این‌قدر خوب بوده پس چرا از او جدا شدی؟! دلیل دارد. ما فقط یک اختلاف‌سلیقه داشتیم. او می‌خواست به آمریکا برود و من نمی‌خواستم. من خیلی وابسته به خانواده‌ام بودم و نمی‌توانستم آنها را ترک کنم. همه دنیایم مادرم بود. مادرم هم تا جریان خارج رفتن را می‌شنید، مریض می‌شد. فکر می‌کردم که اگر بروم و مادرم اتفاقی برایش بیفتد من تا آخر عمرم خودم را نمی‌بخشم.

*آن زمان و با توجه به اینکه افشین بچه باهوشی بود و درسش هم خوب، قطعاً شما توقع داشتید که او مهندس یا دکتر شود. اصلاً فکر می‌کردید که روزی فوتبالی که او در کوچه و خیابان دنبال می‌کند منجر‌به این اتفاق شود که او هدایت تیم‌ملی ایران را به‌دست بگیرد؟

اصلاً آن زمان فوتبال این‌قدر ارزش نداشت. بعد افشین درسش را خوب می‌خواند. پدرش هم که حامی او بود و مدام می‌گفت بچه را اذیت نکن، افشین که درسش را می‌خواند، اجازه بده فوتبالش را هم بازی کند.

*افشین دقیقاً چه سالی از ایران رفت؟

12 سالش بود.

*طبیعی بود که شما هم یکی از مخالفان سرسخت این مهاجرت بودید.

خیلی، خیلی ضربه خوردم وقتی پسرم از ایران رفت.

*اصلاً چه زمانی حرف رفتنش زده شد؟ چقدر طول کشید تا افشین از شما جدا شد؟

من اصلاً نفهمیدم که او از ایران رفت!

*یعنی یک روز بلند شدید و دیدید که افشین نیست؟

من و پدرش از هم جدا شده بودیم و او با پدرش زندگی می‌کرد. من هفته‌ای یک بار می‌رفتم و افشین را می‌دیدم. شوهرخواهر من با پدر افشین دوست بود و او به من گفت که پسرت می‌خواهد به آمریکا برود. من از خود افشین پرسیدم که او گفته هنوز چیزی مشخص نیست اما رفت.

*حتی شما نتوانستید با او خداحافظی کنید؟

نه هیچ وقت.

*یعنی شما خداحافظی نکردید تا اینکه سال‌ها سال بعد او را ملاقات کردید؟

من اصلاً نمی‌دانستم افشین کجاست. هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. نه تماسی، نه چیزی و ...

*اما این موضوع کمی عجیب است. شمردید این روزهایی که از افشین دور بودید؟ مثلاً چند روز و چند ماه و چند سال بود که او را ندیده بودید؟

من از سال 56 که افشین از ایران رفت تا سال 78 خبری از او نداشتم. تا اینکه در این سال او را در کشور هلند ملاقات کردم. او در آنجا یک مدرسه فوتبال داشت.

*یعنی افشین را قبل از اینکه به ایران بیاید، دیده بودید؟ کمی از آن حس اولیه برایمان بگویید. به‌هر‌حال سال‌های زیادی را چشم‌انتظار بوده‌‌اید و قطعاً حسی که شما داشته‌‌اید غیرقابل‌توصیف است.

من به هلند رفتم و افشین را دیدم. من شبی که دوستم تماس گرفته بود در منزل نبودم و و برای برگزاری جلسه‌ای به آموزش‌وپرورش رفته بودم. وقتی به خانه برگشتم دخترم گفت که خانم تاج‌بخش(دوستم)از آمریکا تماس گرفته و گفته که افشین را پیدا کرده است. گفتم دروغ نگو! دستپاچه شده بودم. من زنگ زدم و با دوستم صحبت کردم. اصلاً حواسم نبود که نیمه‌شب آنجاست و همه خوابیده بودند. این‌قدر از خودم بی‌خود شده بودم که نمی‌توانم برایتان توصیفش کنم. آن شب تا صبح حالم خوش نبود و نخوابیدم. آن زمان ما خیابان پرستار سکونت داشتیم و از شانس بد من وقتی می‌خواستم به افشین زنگ بزنم تمام تلفن‌‌های آنجا قطع شده بود. آن روز به مدرسه نرفتم و رفتم خانه دختر خاله‌ام. آنجا فامیل‌ها همه جمع بودند و مهمانی دعوت داشتیم. بعد از اینکه مهمانی تمام شد به خانه برادرم رفتم و بالاخره به افشین زنگ زدم. تا تماس برقرار شد صدای افشین را شناختم خودش بود و به انگلیسی گفت‌: «سلام من افشین هستم.» فقط اسمش را گفت. باورم نمی‌شد. گفتم افشین خودتی من مادرتم. هم او از آن طرف گریه می‌کرد و هم من گریه می‌کردم. همان موقع از او پرسیدم که چرا سراغی از من نگرفته است و اصلاً نگفته مادرش کجاست؟! افشین به من گفت که دوستانش گفته بودند مادرت مرده است! و من هیچ موقع درباره تو از پدرم سؤال نکردم. کلاً بچه توداری بود و خیلی از چیزها را بروز نمی‌داد. فقط پدرش به شوهرخواهرم گفته بود که افشین تا اسم مادرش می‌‌آید، گریه می‌کند و دو روز از اتاق بیرون نمی‌‌آید و با هیچ‌کس حرف نمی‌زند. پدرش می‌ترسیده که او افسردگی بگیرد. به همین دلیل به او گفته بودند که من مرده‌ام تا دیگر امیدی نداشته باشد و درسش را بخواند. البته من به افشین حق می‌دهم. چون من بچه خودم را می‌شناختم و تا کلاس پنجم لقمه دهان او می‌گذاشتم.

*از اولین برخورد با افشین برایمان بگویید. اینکه پس از حدود تقریباً 22 سال دوباره او را ملاقات کردید.

دوستم به من گفته بود که وقتی افشین را دیدم، نباید گریه کنم. او می‌گفت افشین در آمریکا بزرگ شده و گریه کردن را دوست ندارد. به من می‌گفت بگو در این مدت خیلی خوش گذراندی و اتفاقی هم نیفتاده اما من نمی‌توانستم همچین حرفی را بزنم چون واقعاً خوش نبودم. من وقتی دختر و پسرم را روی پاهایم می‌خواباندم لالایی افشین را برایشان می‌خواندم و قصه افشین را برایشان تعریف می‌کردم. خیلی‌ها به من می‌گفتند که افشین حالا ازدواج کرده و همه چیز را فراموش کرده است اما فقط این را بچه‌های من می‌دانند که از دوری پسرم چه دردی کشیدم. در یک مصاحبه‌ای آقای درخشان گفته بودند ترسو باید بمیرد. من از این حرف این آقا خیلی ناراحت شدم. برای یک مادر بچه‌‌اش خیلی عزیز است. فوتبال برد و باخت دارد. مثلاً همین علی که اسطوره است مگر تا به حال نباخته است؟ افشین صادق بود و صادقانه در ایران کار کرد. می‌خواستم او را نفرین کنم اما گفتم او هم مادر دارد. بعداً علی به من گفت که او در اصطلاح فوتبالی این حرف را زده است. من دختر خاله‌ام در آلمان بود و با او تماس گرفتم که افشین تلفن کرده و می‌خواهم بروم هلند تا او را ببینم. دخترخاله‌ام ما را با ماشین به هلند برد و پس از کلی پرس و جو کردن توانستیم هتلی که افشین در آن اقامت داشت را پیدا کنیم. رفتیم سؤال کردیم و گفتیم با فوتبالیست‌‌هایی که در اینجا اقامت دارند، کار داریم. آن موقع افشین تیمش را برده بود تمرین و باید منتظر می‌ماندیم. استرس تمام وجودم را گرفته بود و در حال خودم نبودم. من از شب تا صبح نخوابیده بودم و در ماشین هم سرگرم حرف زدن بودم که دخترخاله‌ام یک دفعه گفت مهری افشین، مهری افشین. چشمانم جایی را نمی‌دید و انگار کور شده بودم. زبانم بند آمده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم. دختر خاله‌ام افشین را صدا کرد و گفت‌: «افشین، مامانت»من گریه‌ام گرفته بود و می‌ترسیدم گریه کنم.

*اولین جمله‌ای را که به او گفتید به یاد دارید؟

گفتم مامان الهی قربانت بشوم. می‌دانی چقدر دوستت دارم. کجا بودی این همه سال؟ می‌دانی چقدر دلم برایت تنگ شده. اما او رفتارش مثل آمریکایی‌ها بود، خشک و سرد. فقط گفت من هم همین‌طور اما حالا همه چیز را خوب یاد گرفته است و قربان‌صدقه‌ام می‌رود. او به شاگردانش می‌گفت این مادر من است که 22 سال است او را ندیده‌ام.

*شما چه خاطره خاصی دارید که در ذهن‌تان باقی‌مانده باشد.

قصه افشین همه‌‌اش خاطره است. ما 8 روز در هلند بودیم و شب اول شاگردان افشین به‌خاطر من یک سرود خواندند که من فقط مادر مادرش را می‌فهمیدم. آنجا کلی برای من دست زدند. آنها به‌خاطر خوشحالی افشین همه‌کار می‌کردند. با افشین به استادیوم آژاکس رفتیم و گردش ما شده بود رفتن به اماکن ورزشی با این فوتبالیست‌ها. افشین مدام می‌گفت علی را دوست داشته باش و کلی هم لباس ورزشی به عنوان کادو برای علی فرستاد.

*بعد از آن برگشتید ایران. قبل از اینکه افشین به پرسپولیس بیاید، او را دیدید؟

بله. در امارات و آن زمانی که افشین در کره بود و تیم‌ملی با کره بازی داشت اما به او اجازه ندادند که به ایران بیاید و مشکل ورودی داشت. به همین خاطر ما به امارات رفتیم و افشین را دیدیم. همان موقع بچه‌ها به شوخی به او می‌گفتند که افشین به ایران می‌آیی؟ که او می‌گفت نه من زیاد فکر نمی‌کنم به این موضوع اما روزنامه‌ها مدام می‌نوشتند و افشین انکار می‌کرد. تا اینکه یک روز او به من گفت مامان از من مدرکی داری که نشان بدهد در ایران به دنیا آمده‌ام یا نه؟ به من گفت به بیمارستان بروم و مدرک تولدش را بگیرم. من هنوز یک کپی از شناسنامه او را نگه داشته بودم که خیلی به دردش خورد. کپی را برای او فرستادم و او از طریق سفارت ایران در هلند توانست پاسپورت ایرانی بگیرد و موضوع حل شود.

*و افشین به پرسپولیس آمد و زندگی جدید خودش و شما در ایران شروع شد. این‌بار خیال‌تان کمی راحت‌تر بود که پسرتان در کنار شما زندگی می‌کند.

همه چیز خوب بود و مردم خیلی استقبال خوبی کردند. واقعاً خوشحال بودم و تمام استرس‌هایم از بین رفته بود. دو، سه روز قبل از اینکه افشین به ایران بیاید من یک دخترعمو دارم که صدای خوبی دارد. او تماس گرفت و با صدای بلند از پشت تلفن برای من خواند که یوسف گم‌گشته باز‌‌آید به کنعان غم مخور... او گریه می‌کرد و این را شعر را می‌خواند. بعد از آن از سفارت ایران در هلند با من تماس گرفتند و گفتند افشین حالش خوب است و فردا راهی ایران می‌شود. آنها گفتند افشین گفته با من تماس بگیرند تا من نگران نباشم. چه لحظه‌ای بود. هواداران همه آمده بودند و در کشور خودش چنین استقبالی برای او جالب بود. آن شب افشین را به هتل لاله بردند و او به خانه نیامد!

*بدون‌شک شما غرق در استرس بودید. اینکه پسرتان در ایران باشد و در خانه، کنار شما نباشد.

به علی گفتم تو برو پیش افشین تا من خیالم راحت باشد. به‌هر‌حال با موضوع کنار آمدم. فردای آن روز افشین آمد و من قورمه‌سبزی درست کرده بودم. چه لحظه خوبی بود و هرگز فراموش نمی‌کنم.

*اولین خواسته‌ای که از شما داشت، چه بود. مثلاً غذای خاصی را نمی‌خواست، یا اینکه به شما حرفی در منزل نمی‌زد؟

فقط می‌گفت مامان می‌دانم که تو خیلی سختی کشیدی اما من فارغ از همه چیز راحت بودم. نامادری افشین دندانپزشک بود و می‌گفت بی‌مادری را با محبت‌‌های او فراموش کرده بودم. سعی می‌کرد جای تو را پر کند.

*در کوچه و خیابان برخورد مردم با شما چطور بود. به‌هر‌حال پس از حضور افشین در ایران خیلی‌ها شما را می‌شناسند.

چند وقت پیش من رفته بودم دکتر. یک پسر جوانی در آنجا کار می‌کرد که بنده خدا لال بود. یک دختری هم کنارش بود که منظور او را می‌رساند. او به من می‌گفت من شما را دیدم، عکس شما را روزنامه‌ها انداخته‌اند و ... به من گفت مگر شما مادر قطبی نیستی؟ مردم زیاد ابراز احساسات می‌کنند.

*افشین دفعه اولی که به ایران آمد دو تا خاطره خوب دارد. یکی لحظه ورود و دیگری هم زمانی که با پرسپولیس در آخرین دقایق قهرمان لیگ‌برتر شد. کمی از این دو اتفاق مهم برایمان حرف بزنید.

ما خانه برادرم بودیم و فوتبال را تماشا می‌کردیم. وقتی سپهر گل را زد همه یک ربع فقط جیغ می‌زدند. من پاهایم درد می‌کند و دو سال است دارم مداوا می‌کنم. من ناظم مدرسه بودم و روزی ده بار پله‌ها را بالا و پایین می‌کردم اما پای من سر بازی پرسپولیس و استقلال اهواز، همان بازی که بازیکنان با افشین لج کرده بودند، گرفت و هنوز خوب نشده است. شما اگر احساسات من را برای مادرهایتان بگویید درک می‌کنند و گریه‌شان می‌گیرد.

*پس باخت‌‌های پرسپولیس تأثیر مستقیمی روی شما می‌گذاشت.

دقیقاً. من مریض می‌شدم. روزی که افشین از ایران رفت من کمی خوشحال شدم. تمام زندگی‌ام شده بود استرس. کی بازی دارند؟ چرا باختند و ... همه اخبارهای ورزشی را دنبال می‌کردم تا خبرهای تیم افشین را ببینم.

*برای شما تیم افشین فرقی نمی‌کرد؟ مثلاً اگر او سرمربی استقلال بود باز هم همین حس را داشتید؟

برای من افشین مهم است و تیمی که او در آن مربیگری می‌کند. من قبلاً اصلاً فوتبال نگاه نمی‌کردم. هر تیمی که افشین را خوشحال کند، من طرفدار آن تیم هستم.

*پس از آن بحث حضور قطبی در تیم‌ملی مطرح شد اما به یک‌ باره اعلام کردند که علی دایی روی نیمکت تیم‌ملی می‌نشیند.

افشین آن موقع برای یک مسابقه رفته بود شیراز. خودش از آنجا زنگ زد و به من گفت که مامان سرمربی تیم‌ملی شدم. من از اخبار شنیده بودم و به افشین تبریک گفتم اما ناراحت بودم. زمانی که قلعه‌نویی سرمربی تیم‌ملی بود عادل فردوسی پور(البته من الان خیلی او را دوست دارم)خیلی رفتار بدی کرد. ولی آن شب خیلی از دستش ناراحت شدم. او توهین‌‌های زیادی به قلعه‌نویی کرد اما من می‌گویم که او خودش نمی‌خواسته ببازد. بازی است و برد و باخت دارد. هرکس دوست دارد بهترین باشد اما بعضی مواقع نمی‌شود و نباید او را سرکوفت بزنند. من خیلی دلم برای قلعه‌نویی سوخت. بعد از آن که گفتند افشین سرمربی شده است من این روزهای قلعه‌نویی را به یاد آوردم. همان موقع گفتم خدا کند افشین من را نبرند بالا و بعداً با سر به زمین بکوبند که همین‌طور هم شد. چون ایرانی‌ها بدی‌ای که دارند همین است. روزی که افشین را قلمدوش گرفتند، من نگران افتادنش او بودم.

*افشین سرمربی تیم‌ملی نشد و از ایران رفت. پس از آن یک مصاحبه‌ای در یکی از رسانه‌های خارجی کرد و دوباره به پرسپولیس برگشت.

افشین به نظر من حرفی در آن مصاحبه نزد. او هیچ حرف سیاسی نزد. همین الان خود آقای فردوسی‌پور بارها در برنامه‌‌اش گفته است که سیاسی‌ها در ورزش دخالت می‌کنند. همین بحث دخالت در انتقال تیم‌ها به شهرستان‌ها. افشین در مصاحبه‌ای که با روزنامه شما کرده بود، محتاط حرف زده و به کسی بی‌احترامی نکرده است.

*ایران در زمان مربیگری افشین دو تا بازی مهم در پیش داشت که اگر می‌باخت اوضاع به هم می‌ریخت. شما در آن زمان چه احساسی داشتید؟

مدام نگران بودم. ما روزهای بازی دور هم می‌نشستیم و فوتبال را تماشا می‌کردیم. فکر نمی‌کنم دیگر آن روزها تکرار شود. حس من در آن زمان حس افشین بود و برد و باخت‌‌های تیم‌ملی روی خانواده من تأثیر می‌گذاشت. روز بازی با کره‌جنوبی طبق معمول همه فامیل دور هم جمع بودیم. اتفاقاً همان روز مادربزرگ افشین فوت کرد و یک غم بزرگ روی شانه‌های ما سنگینی می‌کرد. جنازه ایشان در هال بود و البته بازی فوتبال هم برای ما مهم. تلویزیون را روشن کردیم و صدایش را کم تا از نتیجه‌‌گیری تیم افشین هم مطلع باشیم. یک سری هم بالای سر مادرم قرآن می‌خواندند. وقتی ایران گل را زد همه ناخودآگاه به هوا پریدند و خوشحالی کردند. چون مادرم افشین را دوست داشت(حالا دورازجون افشین) و می‌دانستیم که روح او هم خوشحال است همه خوشحال بودند. تا اینکه در دقایق آخر ایران از کره گل خورد و بازی مساوی شد. البته هنوز هم امید داشتیم.

*فکر می‌کنم شما یک غمی داشتید و یک دفعه یک غم دیگر هم به آن اضافه شد.

مادر من همیشه می‌گفت من اگر بمیرم افشین می‌‌آید به ختم من؟ آن زمان افشین در سئول بود که مادرم فوت کرد. یک شب مانده بود به ختم مادرم افشین رسید و من را دلداری می‌داد. گفت من اول فکر کردم که خدای‌ناکرده شما فوت کردید. چون در سایت‌ها هم نوشته بودند مادر افشین فوت کرده است. خیلی منقلب بود و ناراحت شده بود. پس از آن رفت و نمی‌دانست که آیا قراردادش را تمدید می‌کنند یا نه؟ که این اتفاق افتاد و افشین سرمربی تیم‌ملی باقی ماند.

*در زمان جام ملت‌ها یک جوی به‌وجود آمده بود مبنی بر اینکه افشین از تیم‌ملی می‌رود. فشارهای عصبی و عدم نتیجه‌‌گیری ایران در این مسابقات یک تلنگر عصبی بود برای خانواده قطبی. برخی از مطبوعات مطالبی می‌نوشتند که شما را آزار می‌داد. شما حتی یک بار هم از مطبوعات شکایت کردید، این‌طور نیست؟

مطالبی می‌نوشتند و عکس‌‌هایی کار می‌کردند که ناراحت‌کننده بود. همان موقع بود که گفتم حالا وقت این است که افشین را زمین بزنند. مردم افشین را دوست داشتند و به او احترام می‌گذاشتند. من دوست نداشتم در جام ملت‌ها مربی باشد. روز تولد افشین در رستوران اسفندیار خانم آقای کفاشیان به من گفت ما افشین را خیلی دوست داریم و نظر آقای کفاشیان برخلاف همه است که دوست ندارند او در ایران بماند. کجای دنیا وقتی یک مربی دارد با تیم کار می‌کند با یک مربی دیگر مذاکره می‌کنند؟ خود آقای تاج به من می‌گفت که همه مردم از او تشکر می‌کنند که افشین را به ایران آورده‌اند اما خود این آقا گفت من اشتباه کردم و با مربیان ترکیه‌ای وارد مذاکره شد. آنها توی ذوق افشین زدند.

*شما خودتان فکر می‌کردید که افشین تا جام ملت‌ها دوام بیاورد؟

من می‌دانستم که بلای قلعه‌نویی را سر افشین می‌آورند. ایران در جام ملت‌ها هم در آخرین دقیقه گل خورد و باخت. حالا من یک سؤال دارم اگر ایران کره را می‌برد آیا می‌توانست ژاپن را ببرد؟

*از دست بازیکنان هم به نظر دلخور بودید. فکر می‌کنید مصاحبه‌های برخی از آنها علیه افشین خیلی تند بود؟

من ناراحت می‌شدم و این ناراحتی را هم به افشین منتقل می‌کردم اما خود او می‌گفت که مثلاً نکونام یک روز می‌فهمد حرف‌‌هایی که در مورد من زدهف اشتباه است.

*الان ارتباط شما با افشین چطور است؟ خدا را شکر که دیگر خصلت آمریکایی‌ها را ندارد و رابطه‌‌اش سرد نشده است؟

نه، ما هفته‌ای یک بار یک‌شنبه‌ها با هم حرف می‌زنیم. من به او زنگ می‌زنم و اگر نتواند جواب بدهد، برایش پیغام می‌گذارم و خود افشین به من زنگ می‌زند.

*فکر می‌کنید افشین دوباره چه زمانی به ایران برگردد. اصلاً چنین توقعی را از او دارید؟

فکر نمی‌کنم دیگر افشین را در ایران ببینم. اصلاً دوست ندارم او دیگر در ایران مربیگری کند و اگر روزی هم خواست برگردد فقط باید به‌خاطر دیدن خانواده‌‌اش باشد نه چیز دیگری. چون خیلی بد با افشین برخورد کردند.

*چند ماه پیش و پس از زلزله‌ای که در ژاپن آمد به نظر استرس شما دو چندان شد. خبری از افشین نداشتید و...

اصلاً من جریان این زلزله را نمی‌دانستم. اما پس از اینکه ماجرا را فهمیدم دکتر دندانپزشکم هم به من اطمینان‌خاطر داد در منطقه‌ای که افشین زندگی می‌کند، اتفاقی نیفتاده است. من همین‌طور زندگی می‌کردم که یک روز یکی از دوستانم زنگ زد و گفت که از افشین خبر داری؟ گفتم آره حالش خوب است چون در شهر آنها زلزله نیامده است. دوستم گفت مطبوعات نوشته‌اند که افشین گم شده است! دختر برادرم زنگ زد و گفت عمه شماره افشین را بدهید پدرم می‌خواهد مسئله گم شدن او را پیگیری کند. خوشبختانه او خبر خوبی به من داد و گفت که با افشین حرف زده‌اند و او سالم است. فردای آن روز افشین به من زنگ زد و از همان‌جا قرار ما این شد که یک‌شنبه‌ها با هم حرف بزنیم.

* کمی هم در مورد بانو یوروم حرف می‌زنید؟ اولین برخورد و اینکه عروس شما یک کره‌ای بود برایتان جالب بود؟ دوست نداشتید خودتان برایش یک زن ایرانی انتخاب کنید؟

یوروم دختر خوبی بود. زمانی افشین ازدواج کرده بود که ما با او ارتباط نداشتیم. یک دفعه آمد ایران و یوروم را به ما معرفی کرد. یوروم مهربان بود. من فکر می‌کنم آنهایی که با عروس‌هایشان اختلاف دارند به‌خاطر توقع زیاد مادر شوهر‌هاست. خوشبختانه من کم‌توقع هستم و چه با همسر علی وچه با یوروم هیچ‌وقت مشکلی نداشتم. من نمی‌توانستم با یوروم حرف بزنم. شب‌‌هایی که افشین شهرستان بود و من پیش او می‌ماندم، زیاد به من محبت می‌کرد.

*برای شما نقاشی نکشیده است. بانو یوروم در ایران که بود زیاد تابلو‌‌های نقاشی می‌کشید.

نه اما علاوه بر نقاشی، پزشک هم بود و دختر فعالی بود.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت