سرویس فرهنگی فردا؛ محمدمهدی شیخصراف: فیلم کرم پور ملغمهای است مانند همین غذایی که در فیلم سرو می شود؛ کشک بادمجان با اسطوخدوس! یک اجرای تئاتری بین دو بازیگر. دیالوگ پشت دیالوگ. سر تا ته فیلم باید شاهد گفتگوی بی سر و ته همین دو نفر باشیم. آن هم با دیالوگهایی که کوچکترین جذابیتی ندارند. خیال پردازی های دخترکی که ظاهرا قرار است حضوی معماگونه داشته باشد. تقابل زمختی مردانه و لطفات زنانه. دیوِ خستهی ناامید از همهچیز و فرشته نجاتی که مثل مرغ بهشتی سر میرسد و سرنوشت او را تغییر میدهد.
سر تا ته فیلم از همان ابتدا کاملا قابل حدس است. مرد قصد خود کشی دارد که دخترک سر میرسد و یک روز را با همین واگویه های فانتزی طی میکنند تا شب می شود و وقت رفتن ماجرای دل بستگی پیش میآید و معلوم میشود هرکدام چه چیزی را پنهان کردهاند و دروغهای خیالپردازانه هر دو برای تماشاگر مکشوف میشود.
اما همین چیزهایی که پنهان کرده اند هم سردستیترین شکل ممکن را دارد. دخترک از مرخصی به زندان باز می گردد تا نقش زندانی طراز جمهوری اسلامی را ارتقا دهد(!) و مرد با همسرش درباره سالگرد فوت پسرشان صحبت میکند و میفهمیم او در همان روز از مقصر حادثه تصادف فوت پسرش رضایت داده است. همه اینها را باید از دیالوگهای این دو نفر در نقاط مختلف شهر متوجه شویم. درست مثل یک نمایشنامه رادیویی.
البته در طول این یک روز قرار است یک تور تهران گردی داشته باشیم که از مترو آغاز میشود و بخش زیادی از آن در بازار می گذرد. بعد هم باغ ملی، کاخ گلستان و شمسالعماره و گذری هم به بورس داروی نایاب ناصر خسرو برای خرده داستانی که خود یکی از نقاط ضعف دیگر فیلم است. بعد نوبت تصاویر کارت پستالی از مکانهای دیگر است تا درنهایت به پل طبیعت میرسیم و همراهی خندهدار سازدهنی امیر جعفری با اجرای خیابانی رضا یزدانی و بعد هم خداحافظ شما.
گویا مهدی کرم پور دارد تلاش میکند هرچه بیشتر از پل چوبی فرار کند. اما برای فرار خود را به پرتگاهی انداخته که بیرون آمدن از آن سختتر از قصد اولیه اوست. اسم فیلم هم قرار است مثل خود فیلم یک افهی فیلسوفانه باشد برای اینکه چطور می شود که در این زمانه بیرحم حالمان خوب باشد. اما چیزی که مسلم است چنین فیلمی جز سازندهاش حال کسی را خوب نخواهد کرد. آن هم با مگی و سامی و فرانک و ایگور در تهران قدیم!
دیدگاه تان را بنویسید