ماجرای جوانی که فلج بود و با توسل به امام رضا(ع) شفا پیدا کرد

کد خبر: 164495

شكوه حرم رضوی از هر منظری كه بنگری چشم‌نواز است و جذبه‌اش تكرار را بر نمی‌تابد و هر دردمندی، سالخورده یا میانسال یا خردسال، روی سوی تنها آرامشگاهی دارد كه در آن امید خالصانه هیچ مخلصی رنگ نمی‌بازد.

برنا: حرم امام علی بن موسی الرضا(ع) پهنه پرتو فشانی انوار الهی و به فرمایش رسول خدا(ص) «قسمتی از بهشت»، یا دارالشفای دردمندان و خانه امید غم رسیدگان و محل نزول ملائك است. در هر لحظه از شب و روز كه به زیارت حرمش بشتابی صحن و سرای ملكوتی‌اش را آكنده از شیفتگان و دلباختگانی می‌یابی كه سرشك شوق از دیده می‌بارند و آرامش حضور در این بارگاه را بر جان خویش می‌افشانند چنان كه گروهی برای رسیدن به مراد خویش انگشتانشان را حلقه ضریح كرده، عطش چشمانشان را با نگریستن به گلدسته‌ها فرو می‌نشانند و تپش دل‌های بی‌قرارشان را با نظاره به گنبد طلا آرامش می‌بخشند. شكوه حرم رضوی از هر منظری كه بنگری چشم‌نواز است و جذبه‌اش تكرار را بر نمی‌تابد و هر دردمندی، سالخورده یا میانسال یا خردسال، روی سوی تنها آرامشگاهی دارد كه در آن امید خالصانه هیچ مخلصی رنگ نمی‌بازد. پیرامون ضریح مطهرش هماره آكنده از ولایت پیشگانی است كه هرگز دل به غیر بارگاه ولایت نسپرده‌اند و امیدی جز از این بارگاه نمی‌برند و این احساس آسمانی خود را با فریاد كردن صلوات‌های پیاپی به آگاهی می‌رسانند. اشك دیدگان هر یك از آن‌ها فریاد رسایی است گویای دردهاشان كه تنها سرورشان عرض حال آنان را از سرشك دیده‌هاشان می‌خواند و بی‌هیچ گفتگویی خواسته ایشان بر می‌آورد. آنچه در ادامه می‌خوانید ماجرای شفا یافتن فردی به نام علیرضا حسینی است که روزگاری دارای بیماری فلج پا بوده است و پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی(ع) آن را منتشر کرده است. پشت پنجره اتاقش نشسته بود و با حالتی چشم به راه، بیرون را نظاره می‌كرد. هوا گرفته و خفه بود، ابرهای غلیظ و سیاه در آسمان به چشم می‌خورد و دل او نیز، مثل هوا، گرفته و ابری بود و ابر نگاهش، هوای باریدن داشت. یاد غمگین گذشته و درد لاعلاجی كه به جانش افتاده و او را زمینگیر كرده بود، در خاطرش زنده شد. موجی از احساس غم، دریای وجودش را متلاطم كرد. هنوز خیلی جوان بود. نیاز به نشاط و شادمانی داشت، نه اندوه و گوشه‌نشینی و اسارت ویلچر و عصا. سرشار از نیرو و توان جوانی بود و مالامال از آرزو و آمال رنگین. به طاووسی می‌ماند كه وقتی چتر زیبای خود را می‌گشود تا سرشار از غرور و نخوت شود، به ناگاه با دیدن پاهای نازیبای خود، همه غرورش می‌شكست و با یأس و ناامیدی چتر زیبایش را می‌بست و از شور و شوق می‌افتاد. او با تمام شور جوانی، پایی علیل داشت كه شادابی را از او گرفته و وی را به آدمی ملول و گوشه‌گیر مبدل كرده بود. برای درمان فلج پاهایش به دكترهای زیادی مراجعه كرد، اما هیچ فایده‌ای نداشت. دكترها گفته بودند برای علاج بیماری او، باید پاهایش را عمل كنند و چنین كاری احتیاج به پول زیادی داشت كه برای پدر او كه كارگر ساده كارخانه چوب‌بری بود، امكان نداشت. حقوق او كفاف زندگی خانواده چند نفره‌شان را هم نمی‌داد، چه رسد به خرج بیمارستان و عمل و دارو و درمان. علیرضا با نگاه خیس خود و یأس و ملال به بیرون می‌نگریست كه همچنان باران ریز و تندی پشت پنجره شروع به باریدن كرده و آسفالت سیاه خیابان را مثل گونه‌های رنگ پریده و لاغر او خیس كرده بود، اشك را از نگاهش بر گرفت و چشمانش را به انتهای خیابان و جایی دوخت كه پسرخاله‌اش لحظاتی پیش در پیچ آن از نگاهش پنهان شد. او آمده بود تا از علیرضا برای همراهی در سفر مشهد، وعده بگیرد، اما علیرضا كه همه وجودش ملال و یأس بود، به او جواب رد داد. خیابان همچنان خلوت و بی‌رهگذر بود. فقط گاهی نیزه چراغ اتومبیلی تاریكی شب را می‌درید و عبور پر سرعت ماشینی از برابر پنجره بسته اتاق، برای لحظه‌ای كوتاه سكوت را می‌شكست و باز سایه سنگین سكوت بر فضای خیابان می‌افتاد و سكوت، آنقدر سنگین بود كه صدای پای باران بر آسفالت خیابان، از پشت پنجره بسته اتاق هم به گوش می‌رسید. سكوت در خانه او مچاله شده بود و آزارش می‌داد. دلش می‌خواست كسی بیاید و آن سكوت غم بار را از خانه بتكاند و او را از ملال و دلتنگی برهاند. نگاهش در پی یافتن یك هم صحبت بود، كه رعدی غرید و سكوت خیابان را شكست. باد تندی وزیدن گرفت و موج خفیفی از بوی رطوبت باران و آوای حزین نوحه‌ای غمگنانه را از لای درز پنجره، به داخل اتاق كشاند. با شنیدن آوای حزین نوحه‌خوان، برقی در ذهن پر ملال علیرضا جهیدن گرفت. از اینكه تا آن موقع چنان فكری به ذهنش نرسیده بود، خود را شماتت كرد. خیزی شادمانه برداشت و پنجره را گشود. باد، نرمه‌های باران را به صورتش پاشید و او را غرق در لذت و شادابی كرد. از پیچ خیابان سایه پسرخاله‌اش هویدا شد. علیرضا سرش را از پنجره بیرون برد و صدایش را به بیرون فرستاد: ـ آهای... پسرخاله! پسرخاله، با شنیدن صدای علیرضا، به سمت او رفت، وارد خانه شد و علیرضا به استقبال او، تا جلوی در رفت. ـ سلام پسرخاله! ـ سلام، چی شده علیرضا؟ ـ من هم می‌آیم، می‌خواهم روز رحلت پیامبر(ص) در مشهد باشم. ـ چه خوب. پس مسافری؟ قدمت روی چشم! اسمت را توی كاروان می‌نویسم. شهر شلوغ بود و سیاهپوش، هیأت‌های عزاداری تمام خیابان‌های منتهی به حرم را پر كرده بودند. تا چشم كار می‌كرد، علم، بیرق و سینه‌زن و زنجیرزن بود. عزاداران مویه‌كنان و نوحه‌خوان، به سمت حرم می‌رفتند و علیرضا قطره‌ای از آن دریای پر تلاطم انسانی بود، كه با چشمانی پر اشك و قلبی پر سوز بر ویلچرش نشسته بود و به سوی حرم می‌رفت. احساس عجیبی داشت. پر از شادمانی كودكانه بود. انگار خونی داغ و جوشان در زیر پوستش جریان یافته بود. قلبش مثل دریایی عظیم كه توفانی شود و موج‌ها را به ساحل بكوبد، می‌تپید و او صدای ضربان قلبش را در آن همهمه و شلوغی، به خوبی می‌شنید. وارد حرم شد، نور درخشان آفتاب همه صحن را پر كرده بود. علیرضا روبروی پنجره فولاد ایستاد و از همانجا دلش را به مشبك‌های طلایی ضریح گره زد. عجز اشك در نگاه ملتمس‌اش پیدا بود: ای امام غریب! نمی‌دانم چه شد كه دلم یكباره هوای تو را كرد و آمدم به زیارتت. توفیق را می‌بینی؟ درست روزی آمدم كه مقارن با سالروز شهادت توست. به مظلومیت تو قسم، دیگر تحمل ندارم. كمكم كن و از این رنجوری نجاتم بده. سالهاست اسیر غم این دردم، اما هیچ وقت دلم چنین روشن هوای تو را نكرده بود. حتماً حكمتی در این تمنا و در این هوای خوش زیارت وجود دارد. از ویلچرش پایین رفت و خود را كشان كشان تا پنجره فولاد رساند. رشته‌ای را بر مشبك ضریح گره زد و خود به نماز و نیاز ایستاد. تا شب در آنجا دخیل نشست و تمام خاطرات گذشته را جلوی چشمانش، دوباره جان داد. بلا با درد پا به سراغش آمد و كم كم توان حركت را از او گرفت و او را زندانی چرخ و عصا كرد. از شرم و خجالت و زخم زبان بچه‌ها، ترك تحصیل كرد و گوشه‌نشین خانه شد. با كسی حرف نمی‌زد و مثل تخته سنگهای كوه، بی‌حس و ساكت شده بود. به وضوح می‌شد فشار اندوه را از خطوط چهره و از نگاه محزونش خواند. پدر، مادر و برادران و خواهرش از دیدن او در آن حالت، رنجور و ملول بودند و روز به روز بر افسردگی و یأس آنان افزوده می‌شد. آنها برای بهبود علیرضا به هر دری زدند، از زمال و دعانویس گرفته، تا دكتر و آزمایش و بیمارستان، اما فایده‌ای نداشت. او دیگر از همه جا و همه كس ناامید شده بود، كه پسرخاله‌اش به او پیشنهاد كرد با هم و همراه هیأت عزاداری به مشهد بروند: ـ با این پای علیل چطور بیایم؟ سربار و مزاحم شما می‌شوم. اما یكباره فكری به ذهنش آمد. دخیل بستن به ضریح امام(ع). پسرخاله را صدا زد و با او راهی سفر شد. سفر عشق. صدای صلوات و ذكری مبهم از فضای پر همهمه صحن در گوشش پیچید. از رؤیا بیرون آمد. شب شال سیاهش را در همه جای صحن گسترده بود. نگاهش را به آسمان دوخت و به ستارگانی كه در آن سوسو می‌زد، از احساس فرح‌بخشی كه همه وجودش را پر كرده بود، غرق لذت شد. از دورها، آنجا كه بام حرم با آسمان یكی شده بود، ستاره كوچكی هویدا شد و پیش آمد و بزرگ و بزرگتر شد و روشنایی فوق‌العاده‌اش تمام اطراف او را فرا گرفت. حسی به درونش سرك كشید، داغی مطبوعی به جانش افتاد و زوایای روح و جسمش را كاوید، پاهایش از هرم گرم آن لهیب، جانی دوباره گرفت و چیزی در درونش بیقراری كرد. ندایی درونی به او فرمان برخاستن داد و... برخاست. گره نخ از مشبك ضریح سر خورد و جلوی پایش بر زمین افتاد. او شگفت‌زده در خود نگریست كه بر پای خود ایستاده و از ناتوانی پاهایش خبری نیست. مجموعه‌ای در هم از مویه و گریه شد. گریه‌ای كه فریاد شادی او را در پی داشت. با غریو شادی او سكوت، تركید و صحن حرم پر از همهمه عاشقانه شد. بوی تند و مطبوع عود در فضا پیچید. علیرضا در دریای آغوشی كه به رویش گشوده شده بود، غرق شد. بر دستها بالا رفت و در امواج پرتلاطم آن شنا كرد و گریست. اشك‌هایش، مثل قطرات باران بر سر جمعیت باریدن گرفت.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد