خاطرات ناهید طباطبایی از کتاب و نمایشگاه کتاب

کد خبر: 151282

ظهرهای گرم تیرماه اهواز، مثل موریانه کتاب ها را می جویدم. «پابرهنه ها» ، «ایون» ، «برباد رفته»و... جلوی کولر می نشستم، آلبالو می خوردم و کتاب می خواندم؛ یا غروب لب حوض می نشستم، پاهایم را می کردم توی آب و باز هم کتاب می خواندم.

مطلب پیش روی شما بازگویی خاطرات ناهید طباطبایی از خاطرات کتاب و نمایشکاه کتاب است ، که در مجله «همشهری ماه» شماره ۷۵ چاپ شده است.
توی خانه ی ما ، هم خانه ی پدری و هم خانه ی خودمان ، بیش از هرچیز کتاب هست. سرنوشت ما یک جوری به کتاب وصل شده. من یکی که برای هر کاری اول کتابش را می خرم، می خواهد داستان و رمان باشد یا بافتنی و آشپزی و گلکاری و...
وقتی که هنوز سواد نداشتم، عاشق این بودم که مجله و کتاب ورق بزنم، عکس هایش را تماشا می کردم. کتاب محبوبم لاروس بابا بود، با تصویر رنگی تمام پرنده ها، و تصویر سیاه و سفید انواع و اقسام شناها و شیرجه ها، و عکس لباس زنان اروپایی؛ به گمانم مال قرن هیجده و نوزده. یک بار هم عکس بتهوون را به دوستم نشان دادم و او گفت این خانمه کیست ؟
بعد ها همین کتاب مرجع برادرم شد برای یاد گرفتن اسم چیز ها ، که گاهی دنباله هم پیدا می کرد. مثلا وقتی عکس گوش را می دید، می گفت گوش آقا احسان. آقا احسان، آقایی بود از دوستان که گوش های بزرگی داشت.
اما من عاشق عکس رنگی پروانه ها بودم، معرکه بودند و باشکوه. البته آن موقع نمی فهمیدم چون باشکوه هستند دهانم باز می ماند؛ هنوز لغت باشکوه را کشف نکرده بودم.
بابا لیسانس ادبیات فرانسه دارد. اول توی اداره ی برنامه تئاتر کار می کرد. هفته ای دو ترجمه برای نمایش های تلویزیونی که مستقیم ضبط می شد، نمایشنامه های فرانسوی را از مجله ها و کتاب های فرانسوی ترجمه می کرد و کتاب ها را هم به گمانم از «هاشِت» می خرید. بعد که تئاتر سنگلج افتتاح شد، بابا که دوره ی مدیریت تئاتر را در فرانسه گذرانده بود، شد اولین مدیر آنجا. هنوز هم گل های بزرگی از روبان دارم، که روی سبد گل هایِ مراسمِ افتتاحیه ی تئاتر سنگلج چسبانده بودند. آن روزها اسمش بود تئاتر بیست و پنج شهریور.
اولین کتابم را عید کلاس اول از دست غلامحسین ساعدی گرفتم . داستان آقا موشه و خاله سوسکه، با نقاشی های زیبای جعفر تجارتچی. بابا توی این فاصله رفت دانشکده ی دندانپزشکی و آن را هم تمام کرد. شد مترجم دندانپزشک. مامان دبیر ادبیات فارسی بود. بعد رفتیم دزفول و اهواز، برای گذراندن ماموریت خارج از مرکز. دزفول، شدم خوره ی کتاب. نمی دانم از علاقه بود یا از تنهایی، هر چی که بود عالی بود. سری «کتاب های اطلسی» و «کتاب های طلایی»، «فانوس جادو» ، «آیوانهو» و ...
کلاس دوم از خانم مدیر مدرسه ام یک کتاب «لبه ی تیغ» جایزه گرفتم. اول کتاب نوشته بود آثار دانایی در ناصیه ی من پیداست. هنوز وقتی چشمم به این لغت می افتد خنده ام می گیرد و بی اختیار به پیشانی ام دست می کشم.
ظهرهای گرم تیرماه اهواز، مثل موریانه کتاب ها را می جویدم. «پابرهنه ها» ، «ایون» ، «برباد رفته»و... جلوی کولر می نشستم، آلبالو می خوردم و کتاب می خواندم؛ یا غروب لب حوض می نشستم، پاهایم را می کردم توی آب و باز هم کتاب می خواندم.
وقتی هم که اوایل مرداد من و مامان از اهواز می آمدیم تهران، می رفتم توی آب انبار خانه ی مامان زری- که حالا دیگر آب نداشت- و از لای شیشه های سیر ترشی و کرسی چوبی و خرت و پرت های دیگر، کتاب های قدیمی را در می آوردم و ظهرها که همه می خوابیدند «اژدها در مشت» و «ربه کا» می خواندم، همراه با بوی ترش و شیرین سیر ترشی. هنوز وقتی سیرترشی می بینم یاد «ربکا» می افتم.
توی اهواز بابا کلاس های تئاتر فرهنگ و هنر را داشت، عصر ها مریض های مطب را رد می کرد که به کلاس برسد. گاهی می رفتم سر کلاسش و اگر تمرین داشتند، می رفتم سر تمرین. بعد از این که آمدیم تهران، بابا هنرهای زیبا درس می داد؛ تئاتر. مامان و بابا هردو الان باز نشسته هستند. این ها را گفتم که بدانید که همیشه دور وبرم کتاب بود و بود و بود. آن وقت با همسرم آشنا شدم و هی کتاب هدیه گرفتم. اهل کتاب بود و خیلی از کتاب های مان شد دو تا.
خودم هم تئاتر خواندم، یادش بخیر چه استادهایی داشتیم. بعد دوسال توی بنیاد دکتر رواقی کار کردم و به اندازه ی ده سال چیز یاد گرفتم. آن جا دوبار سر تا ته «تاریخ بیهقی» را نوشتم؛ فیش می نوشتیم برای فرهنگ لغات. بعد از بنیاد رواقی یک کار بهتر برایم پیدا ش ، یعنی با حقوق بیشتر.
وقتی توی یک اداره ی مربوط به صنعت، رفتم توی کتابخانه و بعد از یک سال شدم رئیس کتابخانه. خیلی سخت بود. باید چهار هزار تا کتاب را فهرست برگه می نوشتم و طبقه بندی می کردم، کلاس کتابداری رفتم و خودم کتاب ها را زیر و رو کردم تا یاد گرفتم. حالا دیگر دور و برم خیلی خیلی کتاب بود. گرچه به جای «شمس تبریزی»، «شمش ریزی» را ورق می زدم اما باز خوب بود.
ازهمان جا بود که نمایشگاه رفتن ها شروع شد. باید برای کتابخانه کتاب می خریدم. گاهی یک نفر همراهم می آمد، گاهی هم تنها می رفتم. از صبح تا عصر. بعد کتاب ها را می کشیدم و می بردم اداره و می چیدم روی میز و باد می کردم. دوست داشتم کتاب بخرم، بعد به اهلش خبر می دادم که بیایند و کتاب های جدید مدیریت صنعتی و پنوماتیک و تجارت بین الملل و ... را ببینند و اگر فرصت کردند بخوانند. اما همیشه چشمم دنبال کتاب ها یی بود که خودم دوست داشتم و نمی توانستم برای کتابخانه بخرم، کسی ایرادی نمی گرفت اما خودم مقید بودم. ثمره ی آن سال ها شد یک کتابخانه ی مرتب که بعد از چند سال ، در جریان تغییر و تبدیل های اداری رفت توی زیر زمین نمی دانم کجا، و نزدیک بینی و گردن درد و دست درد. اما باز خوب بود.
وقتی خودم را بازنشسته کردم، دیگر نویسنده بودم و ناشر. برای خودم صبح تا عصر توی نمایشگاه قدم می زدم و به اندازه ی توانم کتاب می خریدم. منظورم بیشتر توان جسمی است. نمی دانم چرا فکری برای حمل و نقل کتاب نمی کردند. مثلا چرخ دستی های کوچک یا نزدیکی غرفه ها یا نمی دانم... فضای نمایشگاه بین المللی خیلی بزرگ بود، اما تمیز و با صفا بود. می شد موقع خستگی ساندویچی گرفت و زل زد به گل ها و گوش داد به صدای پرنده ها. خیلی راه می رفتیم، اما باز خوب بود.
حالا هم می روم نمایشگاه، بیشتر به دعوت ناشرم و برای تماشا. پارسال که همراه یک دوست ایتالیایی رفته بودم، دیدم که نمی شود راحت غرفه ها را پیدا کرد، که تهویه ی هوا خوب نیست، که غرفه ی بعضی ناشران بزرگ یا کوچک است و این که می شود بهتر از این نمایشگاه را برگزار کرد.
الان وقتی به نمایشگاه فکر می کنم، راستش یاد ترافیک می افتم و بعد سنگینی کتابها و این که وقتی خسته ای کجا می توانی بنشینی و بعد به خودم می گویم، هرطوری شده می روم، حتا اگر فقط چند تایی کتاب بخرم.
و بعد از خودم می پرسم آیا واقعا موقع آن نرسیده که برای این امر بخصوص، محلی مناسب ساخته شود؛ محلی با دسترسی های آسان، غرفه های آماده، تجهیزات رفاهی کامل، شرایط مناسب و لازم برای ورودی ها و خروجی ها، امکانات اطفای حریق و هزار چیز دیگر که من نمی دانم اما کارشناسان می دانند؟
به هیچ وجه نمی توان منکر شد که برپایی نمایشگاه کتاب موقعیت بسیار خوبی برای مخاطبین و ناشران و نویسندگان و مولفان فراهم می کند. بخصوص مخاطبانی که از شهرستان ها می آیند و می دانند که کتاب های مورد نظرشان را می توانند یک جا و با تخفیف تهیه کنند و این خیلی خوب است.
اما فکر می کنم که در بخش کتاب های خارجی باید غرفه ها را به روز کرد، امسال را هنوز نمی دانم اما پارسال هم باز دوره ی نمایشنامه های «شکسپیر» بود و رمان های «جین آستین» و «بالزاک» و...
یعنی همه ی کتاب هایی که اهل ادبیات و افراد زبان دان یا ترجمه اش را خوانده اند یا دیگر حوصله ی خواندنش را ندارند. چقدر خوب است که ادبیات امروز جهان نیز سهمی در بازار کتاب نمایشگاه داشته باشد.
در واقع تهیه ی کتاب برای مترجمان ما بسیار مشکل است. این که توی اینترنت بگردی و نویسنده را
پیدا کنی و جلد کتاب هایش را تماشا کنی یا اگر بود خلاصه ای از داستان را بخوانی و بعد دنبال یکی بگردی که در فرنگ زندگی کند و کارت اعتباری داشته باشد و کتاب را سفارش بدهد و بعد که به دستش رسید منتظر مسافر بماند تا کتاب را بفرستد، یا پستش کند، که آیا برسد یا نرسد... و فردای روزی که رسید، باشوق شروع کنی به ترجمه و وسطش که رسیدی، ببینی یک ترجمه ی دیگرش پشت ویترین کتابفروشی ها هست و بعد همان جا پشت ویترین اشکت سرازیر بشود، یا اگر مردی سوار تاکسی بشوی و بدو بدو بروی خانه که کسی اشکت را نبیند.
و از خودم می پرسم آیا امکان این هست که در نمایشگاه، بخشی برای سفارش کتاب های خارجی در نظر گرفت؟ آیا سازمان برگزاری نمایشگاه کتاب می تواند با دریافت هزینه ی لازم، کتاب های خارجی را برای مخاطبین خود تهیه و ما را از گرفتاری های این کار خلاص کند. اگر بشود که معرکه است...
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت