شرایط اختصاصی دریافت وام!
وام گرفتن شرایط دارد یا باید حساب جاری فعال داشته باشید یا آن که سند معتبری داشته باشید و یا آنکه فرد خوش حسابی شما را ضمانت کند.
قدس: همه ماجرا از آنجا شروع شد که همسرم پارچه ای خرید و فروشنده آن را در روزنامه باطله ای پیچیده بود. ازآنجاکه در خانه آدم های همچون من با این شندرغاز حقوق، فقط می توان شکم را سیر کرد و اگر پولی پس انداز شود صرف خرید لباسی خواهد شد، اختصاص بودجه برای کتاب و روزنامه، رویایی بیش نیست. بنابراین آن روزنامه را که مچاله شده بود صاف کردم تا نگاهی به محتویاتش بیندازم. تیتر بزرگی در وسط صفحه روزنامه با عنوان نگاهی به مفاسد اقتصادی نقش بسته بود. شروع به خواندن کردم. چکیده مطلب حکایت از آن داشت که ۵۰ هزار میلیارد تومان از سرمایه بانک ها در قالب تسهیلات به مردم پرداخت شده است، اما دریافت کنندگان این تسهیلات، حاضر به بازپرداخت آن نیستند. جالب تر اینکه بخش قابل توجهی از این تسهیلات تنها به ۱۸ نفر پرداخت شده است. مگر همه پارتی دارند پس از مطالعه، آنچه در بانک های کشور اتفاق افتاده را برای همسرم تعریف کردم که همسرم در جواب گفت «توانش را دارند برای رفاه حال زن فرزندشان این کار را می کنند، تو نیز اگر می توانی، این کار را بکن تا حداقل یک ماشین بخریم». روزنامه را تا کردم و در کیفم گذاشتم و صبح اول وقت وارد اولین بانک نزدیک محل زندگی ام شدم. به خیال آنکه برای دریافت وام نیز باید به سراغ صندوق بروم، ژست حق به جانبی را گرفتم و پس از آنکه سلام بلند بالایی کردم به صندوقدار گفتم که وام می خواهم. صندوق دار که گویی با یکی از یاران اصحاب کهف روبه رو شده است پاسخ داد وام گرفتن شرایط دارد یا باید حساب جاری فعال داشته باشید یا آن که سند معتبری داشته باشید و یا آنکه فرد خوش حسابی شما را ضمانت کند. من که هیچ یک از این موارد را نداشتم صدایم را قدری بالا بردم و گفتم، این همه آدم از صبح تا شب از همین بانک ها وام می گیرند مگر همه آنها پارتی دارند؟ مگر همه آن ها حساب های میلیاردی دارند؟ در این هنگام رئیس بانک از پشت میزش برخاست به سراغ من آمد و توضیح داد که شرایط چنین است و مرا که همچنان قانع نشده بودم به کنار میزش برد و چنین ادامه داد: ما باید در قبال وامی که پرداخت می کنیم ضامن معتبر بگیریم تا اگر دریافت کننده وام قصد پرداخت آن را نداشت یقه ضامن را بچسبیم! این همه تحقیر برای چی؟ من که هنوز از جمله همسرم رنج می کشیدم و اتهام بی عرضگی و بی لیاقتی عذابم می داد دست در کیفم بردم تا آن روزنامه را به عنوان مدرک به رئیس بانک نشان دهم، رئیس بانک گفت: مرد حسابی، تو خودت را با این ها یکی می کنی؟ اول اینکه تو سه میلیون تومان وام می خواهی و آنها کوچک ترین رقمشان ۱۰۰ میلیارد تومان است. از طرف دیگر، خودت را جای من بگذار، به کدام اعتبار همین سه میلیون تومان را به تو وام بدهم ؟ به این کیف پاره ات یا به آن لباس های کهنه ات؟ ضامنت کیست؟ چه کسی سفارشت را کرده است؟ من که دیگر تاب تحمل این همه تحقیر را نداشتم با اشاره به مطالب آن روزنامه پاسخ دادم من که ۱۰۰ میلیارد تومان نمی خواهم کل مبلغ درخواستی من سه میلیون تومان است. ای کاش زانتیا می داشتید! رئیس بانک که به سادگی من پی برده بود گفت: ای کاش تو هم ۱۰۰ میلیارد تومان می خواستی! اما حداقل سوار یک زانتیا بودی، کت و شلوار آرم دار می پوشیدی و بوی عطرت تمام بانک را برمی داشت، آن وقت مثل آب خوردن وامت را می گرفتی و من هم پیش رئیس بالاترم عزیزتر می شدم! اما باور کن که اگر سه میلیون تومان را به تو وام بدهم ۱۰۰ جور بازخواست می شوم و اگر هم از عهده بازپرداخت اقساط ۵۰ هزار تومانی آن بر نیایی، از حقوق ضامنت با هزار دردسر کسر می شود، درحالی که وام های ۱۰۰ میلیارد تومانی ربطی به ما ندارد. ۳ میلیون تومان عیدی چه می کند! در بین همین صحبت، فردی از در بانک وارد شد که بوی ادکلنش فضا را پر کرد. او با کلیدی بازی می کرد، اما گویی شخصیت عالی رتبه ای به بانک وارد شده است. همه کارکنان بانک به او سلام کردند و جناب رئیس هم از روی صندلی اش برخاست و تعظیم بلند بالایی کرد و به من گفت: همین آدم را می بینی، ایام عید نوروز ۲ - ۳ میلیون تومان عیدی به بچه ها می دهد، گردش مالی حسابش در ماه نیز بیش از ۱۵۰ میلیون تومان است. به واسطه همین گردش مالی، می تواند تا ۵۰۰ میلیارد تومان وام بگیرد و اگر نتواند اقساطش را بپردازد هیچ کس از من بازخواست نمی کند. عصبانی شده بودم. روزنامه ای که خبر مفاسد اقتصادی در بانکهای کشور را نوشته بود، برداشتم و در کیفم گذاشتم تا از بانک خارج شوم. یکی از مراجعان بانک که شاهد بگو مگوی ما بود دست مرا گرفت و گفت: ناراحت نشو. همین است که می بینی! من برای گرفتن وام پنج میلیون تومانی تعمیرات خانه، سند خانه ای را که ۸۰ میلیون تومان ارزش دارد، گرو گذاشته ام و اگر یک ماه قسطم عقب بیفتد از بانک تماس می گیرند و آبرویم را می برند. اگر هم از عهده پرداخت اقساط برنیایم، خانه ام را حراج می کنند. از آن گذشته، بابت پنج میلیون تومان ۲۱ درصد سود به بانک می دهیم! شرایطم را که به آن مرد توضیح دادم آن مرد گفت: دور بانک های دولتی را خط قرمز بکش! بانک های خصوصی راحت تر وام می دهند، اما قیمت خون پدرشان حساب می کنند. من که نمی دانستم قیمت خون پدرشان چقدر است، گفتم، منظورتان چیست؟ آن مرد پاسخ داد: یعنی تومن به تومن نزول می کشند. اگر یک میلیون تومان وام بگیری باید ۲۶ درصد سود بپردازی. خلاصه کلام اینکه، اگر خیلی نیاز داری؛ به سراغ... ۱۰۰ جور مانع برای وام ناچیز جوانی که گوشش را تیز کرده بود و حرف های ما را می شنید، بدون مقدمه وارد صحبت شد و گفت: من بدبخت از همه جا بی خبر، اخیراً زن گرفته ام. همه خرج و مخارج عروسی یک طرف، وامی که برای ازدواج گرفتم هم یک طرف. هفت خوان رستم را طی کردم. برای آنکه وام را به من بدهند باید دو تا ضامن معتبر که کارمند رسمی دولت باشند معرفی می کردم. از آن گذشته، این دو کارمند باید نامه ای از محل کار می آورند که بازپرداخت اقساط وام را تضمین کنند. این ها نمی خواهند وام بدهند به خاطر همین، ۱۰۰ جور مانع بر سر راه مردم درست می کنند. از صبح تا شب توی رادیو و تلویزیون توضیح می دهند که سن ازدواج بالا رفته است و از آمارهای عجیب و غریب طلاق خبر می دهند، اما هیچ کس پیدا نمی شود که توضیح دهد جوان بدبختی که می خواهد ازدواج کند و برای جبران کمبود نقدینگی اش از وام استفاده کند، چرا باید حتماً در خانواده اش کارمند رسمی دولت وجود داشته باشد. ضامن اجاره ای برای وام از جوان پرسیدم وامت را چگونه گرفتی؟ جوان پاسخ داد: من که پول درست و حسابی نداشتم، به واسطه همین وام ازدواج جلو رفته بودم. پس از آنکه به چند بانک مختلف مراجعه کردم و دیدم همه جا آسمان همین رنگ است، داشتم مأیوس می شدم که با یک نفر دیگر مثل خودم در بانک آشنا شدم که او مرا چنین راهنمایی کرد «یک سری به نیازمندی های روزنامه بزن و ضامن اجاره کن! » من هم به محض آنکه از در بانک بیرون آمدم روزنامه خریدم و دیدم یکی از ستون های این نیازمندیها، به ضامن اختصاص دارد، تماس گرفتم و پس از مراجعه ۲۰ درصد مبلغ وام را به ضامن دادم. سرم داشت سوت می کشید. از این بانک دولتی بیرون آمدم و قید دریافت وام را زدم اما از سر کنجکاوی، به سراغ یکی از بانک های خصوصی رفتم و با توجه به سابقه ای که پیدا کرده بودم یک راست سراغ میز آقای رئیس رفتم و درخواست وام را مطرح کردم. در این بانک آقای رئیس کاری به قیافه من نداشت، خیلی هم احترام گذاشت. اما شرایط پرداخت وام خیلی جالب بود. وام در برابر ضامن معتبر (البته نه فقط کارمند رسمی دولت ) پرداخت می شد، اما سود وام بالای ۲۴ درصد بود. اینجا پارتی نمی خواهد، اما... من که هنوز فرق بین بانکی دولتی و خصوصی را نفهمیده بودم چشمم به جمال یکی از مؤسسات مالی و اعتباری روشن شد. مانند بیماری شده بودم که با دیدن هر درمانگاه به دنبال پزشکی کارآمد می گردد. از سوی دیگر کنجکاوی برایم مثل یک بیماری شده بود تا ببینم آن بدبختی که در این مملکت وام می خواهد، اما پارتی ندارد چه باید بکند ؟ نام این مؤسسه مالی و اعتباری با نام ائمه اطهار(ع) مزین شده بود و من گمان کردم که حداقل در این مکان می توان رد پایی از بانکداری اسلامی پیدا کرد. وارد شدم و شرایط دریافت وام را پرسیدم. اینجا نیز نهایت احترام را به من گذاشتند و توضیح دادند که هر چقدر وام می خواهم، باید یک سوم آن را به مدت شش ماه سپرده بگذارم و پس از گذشت این مدت، وام را دریافت خواهم کرد، اما بهره اش ۲۳ درصد است. البته اینجا هم ضامن می خواست با این تفاوت که نیازی به کارمند رسمی دولت نبود، بلکه فردی که چک داشته باشد کفایت می کرد. به ساعتم نگاه کردم. نزدیک چهار بعدازظهر بود یعنی آن که یک روز از عمرم را بر باد داده بودم، بدون آن که نتیجه ای عایدم شود. بناچار مسیر بازگشت به خانه را در پیش گرفتم. کلید را درون قفل چرخاندم و پس از گفتن سلامی به همسر و فرزندم، وسط گل قالی ولو شدم. از همه روزهای گذشته خسته تر بودم، اما نمی دانستم این خستگی جسمی است یا روحی! ای کاش دانه درشت می بودم فرزند کوچکم طبق معمول به سراغ کیفم رفته بود تا سهمیه خوراکی اش را که هرروز می خریدم بیرون بیاورد، اما خبری از خوراکی نبود. فرزندم با دلخوری به نزدم آمد و با لحنی اعتراض آمیز گفت: بابا؛ نکنه که دیگه منو دوست نداری؟ چرا برام هیچی نیاوردی؟ فرزندم را در آغوش گرفتم تا برایش توضیح دهم چه چیزی باعث شده تا کانون خانواده ام بویژه کودک دلبندم را فراموش کنم. دست های کودکم را که برای دریافت سهمیه خوراکی اش دراز شده بود، بوسیدم. به یاد روزنامه ای افتادم که شب قبل در مورد وام دانه درشتها خوانده بودم. به سراغ کیفم رفتم و محتویاتش را خالی کردم. آن روزنامه را برداشتم و با خود گفتم ای کاش من هم یک دانه درشت می بودم!
دیدگاه تان را بنویسید