مگر برای مطلب نوشتن هم پول می‌دهند؟!

کد خبر: 679772
روزنامه صبح نو: مترو سواری به‌ویژه در هوای گرم پدیده‌ای خنک، دل‌چسب و همراه با موضوعات جورواجور است. اگر آدم، بیماری نوشتن داشته یا اصلاً شغلش نویسندگی باشد که می‌باید ماشین را در یک پارکینگ شهری رها کرده و ادامه مسیر را با مترو به این‌ور و آن‌ور برود. خب البته شما مدیونید اگر این‌گونه فکر کنید که ماشین نگارنده طرح ترافیک نداشته و از روی ناچاری مترو سوار شده است. قطعاً اینکه می‌گویند مراقب پاکیزگی هوا بوده و از وسایط نقلیه عمومی استفاده کنیم، یک حرف بیهوده بوده و بهتر است به آن توجه نکنیم. البته موضوع این یادداشت آلودگی هوا و تشویق برای استفاده از مترو نیست. مگر نگارنده بیمار است که از این موضوعات تکراری و دم‌دستی حرف بزند!
در قطار یک‌گوشه شق و رق نشسته و کیف‌دستی‌ام را در بغل گرفته و چشمانم را بسته بودم. در سیاهی چشمان بسته‌ام صدای جوانی را می‌شنیدم که میان مردم، کابل شارژر موبایل می‌فروخت و می‌گفت: شما با این کابل می‌توانید محتویات گوشی همراه خود را به رایانه و از رایانه به گوشی همراه انتقال داده و برای شارژ آن نیز استفاده کنید... یکهو پهلوی راستم گِز گِز کرد، انگار یکی داشت من را تکان تکان می‌داد و صدایم می‌کرد: معلوم است خیلی خسته‌اید، درست است؟ چشمانم را باز، سرم را به‌سوی او چرخانده و نگاهش کردم: خستگی که بلی درست است ماه رمضان است دیگر آدم تشنه‌اش می‌شود... و دوباره چشمانم را بسته و به آن جوان دست‌فروش فکر می‌کردم که پارسی را تا اندازه زیادی درست حرف می‌زند. دلم می‌خواست از او بپرسم که آیا این عبارات را فقط برای دست‌فروشی از بر کرده یا واژه و ترکیب آن‌ها را به‌درستی شناخته و اهل خواندن کتاب است.
دوباره مسافر بغل‌دستی من را تکان داد: اما مشخص است که روزه به شما فشار آورده، چشم‌های شما از خستگی بسته و در خواب بودید... هرگز دلم می‌خواست به او توضیح دهم که فرض بر اینکه من خواب بودم، خب با این کارتان من را رسماً زابه‌راه و بیدار کرده‌اید.
دهان خشکم را با اندکی ملچ زبانم تَر کرده و گفتم: خواب نبودم، داشتم فکر می‌کردم. بغل‌دستی‌ام با شنیدن این جواب به فکر فرورفت جوری که انگار، الهی بمیرم، مادرش چه می‌کشد... و بار دیگر چشم‌هایم را بسته و صدای دست‌فروش یادشده را در ترکیبی با سایر دست‌فروشان شنیدم.
اصوات درهم‌وبرهم شنیده می‌شدند؛ یکی کابل رابط گوشی همراه می‌فروخت، دیگری مسواک، آن‌یکی چراغ‌قوه، یک نفر هم آن تَه‌مه‌ها می‌گفت: نگران نباش آقا، من دستگاه کارت‌خوان دارم... خلاصه بازار تبلیغ کالا و خریدوفروش نسبتاً گرم بود و من همه این اصوات را با چشمان بسته تجسم و به آن جوان کابل فروش فکر می‌کردم که آیا اهل خواندن کتاب است یا خیر؟
شاید هم دانشجو است؟ در همین افکار بودم که نفسی را با نجوا کنار گوشم حس کردم، صدایی که می‌گفت: این‌قدر زندگی را سخت نگیرید، خودتان را عذاب ندهید، زندگی ارزش این‌همه فکر کردن را ندارد، برای خودتان می‌گویم، جوانید گناه دارید. من از همان جمله اول او چشم‌هایم را باز و نگاهش کرده و به او گوش سپردم و او هی ادامه می‌داد که اگر یکهو از فکر کردن زیاد سکته کردید، آن‌وقت عزیزان شما غصه می‌خورند، به آن‌ها فکر کنید! دست‌بردار نبود و داشت در تغییر احوال من حسابی تلاش می‌کرد. حرف‌هایش که به یک نیمچه نقطه رسید به او گفتم: فکر کردن من به دلیل غصه و گرفتاری و این چیزها نیست، فکر کردن ابزار حرفه من است. با تعجب و البته اندکی عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: مگر دور از جان شغل شما چیست؟ و گفتم: نویسنده‌ام، می‌نویسم و آن زمان که چشم‌هایم بسته بود و شما از روی نگرانی صدایم کردید، داشتم برای پرداخت به یک موضوع فکر می‌کردم. انگار یکهو یاد چیزی افتاده باشد پرسید: آها گفتید پرداخت، راستی مگر برای نوشتن هم پول می‌دهند؟! تا می‌خواستم به او جواب دهم سؤال بعدی را پرسید: راستی رامبد جوان و مهران مدیری برای هر برنامه خندوانه و دورهمی یک میلیارد تومان حقوق می‌گیرند؟ از این سؤال تعجب کرده و گفتم: من چه می‌دانم، چرا باید بدانم؟

انگار حس کنم یکی سوی دیگرم ایستاده، سرم را بی‌اختیار چرخانده و جوان کابل فروش را کنارم دیدم که ایستاده بود و نگاهم می‌کرد؛ آیا شما نیازمند انتقال داده‌های خود از گوشی همراه به رایانه‌اید؟ در صورت نیاز با خریداری فقط یک کابل به قیمت پنج هزار تومان به این امکان دست یابید! این عبارات را آن جوان کابل فروش به من گفت. بی‌اختیار از او پرسیدم: شما فارغ‌التحصیل یا دانشجوی رشته ادبیاتید؟

وسایلش را در دست‌هایش کمی جابه‌جا و مرتب کرد و گفت: رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن، ترک من خراب شب گرد مبتلا کن! نتوانستم تعجب نکنم که در پاسخ به پرسشم بیتی از دیوان شمس مولانا را خواند. گویی جوابم را داد و نداد، قطار به ایستگاه رسید و او پیاده شد و رفت و صدایش را میان جمعیت می‌شنیدم که می‌گفت: مرد بی‌حاصل نیابد یار با تحصیل را، جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را! و قطار دوباره راه افتاد و مسیر را در تونل ادامه دادیم. آن زمان به این فکر نکردم که این بیت از سنایی غزنوی چه مناسبتی داشت که آن جوان گفت و متبسم و میان مردم راهش را گرفت و رفت اما ازآنچه دیده و شنیده، گیج بودم. آیا آن دست‌فروش کابل گوشی همراه درمترو دانشجو یا فارغ‌التحصیل ادبیات یا هر رشته دیگری بود؟ نمی‌دانم!

می‌خواستم چشم‌هایم را بسته و همچنان فکر کنم که یک کودک دستانش را روی زانوی چپم نهاد و گفت: عمو به من کمک می‌کنی؟ همان زمان قطار به ایستگاه دیگر رسید و راهبر ترمزی تیز گرفت و همگی به جلو هل و قل خوردیم، در همان شلوغی و هنگام پیاده شدن، آن مسافر بغل‌دستی که هی صدایم می‌کرد و نگرانم بود، گفت: ماشینت را در پارکینگ گذاشته و با مترو آمده‌اید که یعنی مثلاً برای نوشتن موضوع پیدا کنید اما در طول مسیر خواب بودید! نویسنده چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌نویسد؛ آدم با چشم‌های بسته که نمی‌تواند بنویسد؛ و رفت و میان رفت‌وآمد مردم ناپدید شد و همین.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت