دعای آیتاللهجوادیآملیبرایشهیدشهریاری
سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که سر کلاس درس این را برای بچهها تعریف میکنم، میبینم که بچهها اصلاً در مخیلهشان نمیگنجد. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت میخواهی خانه بگیرم؟ گفتم نه؛ خوابگاه خوب است. با لباس عروس از پلههای خوابگاه بالا رفتم.
مشرق: امروز دومين سالگرد شهادت شهيد شهرياري است كه دو سال است پيكرش در امام زاده صالح(ع) تهران آرميده است و روحش در ملكوت پرواز ميكند. دو سال از ترور شهيد شهرياري گذشته است و امروز علاوه بر نثار فاتحهاي به روان اين شهيد بزرگوار بد نيست تا چند خاطره از زندگي نوراني او را بخوانيم. اين خاطرات در كتاب «شهيد علم» منتشر شده است و اگر ميخواهيد بيشتر از اينها در درياي معنويت، پشتكار، خلوص و علم شهيد مجيد شهرياري غرق شويد ميتوانيد به آن كتاب مراجعه كنيد.
دکتر می گفت معلم های دوره دبیرستان که پدرم را می دیدند به پدرم می گفتند این خیلی درسش خوبه. انشاالله استاد میشه. پدر هم جواب می داد که مجید! عمراً استاد دانشگاه بشه!اینقدر شیطونه که نمیشه./ شاگرد شهید
*
در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما رها کرد. گفتم چرا رها کردی؟ گفت بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند. بعد خاطره ای تعریف کرد.گفت آخرین روزی که بای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود. گفتم لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! از همان جا برگشتم./ دوست دوران دانشجویی
*
سال 77، 78 بحثهای پلورالیسم دینی مطرح بود آن ایام بحثهای آقای جوادی آملی را دنبال میکردیم، ایشان در بحث از کثرت به وحدت رسیدن عالم امکان تأکیدی داشتند. این بحثهای در دوران اصلاحات در ذهن ما چرخ میخورد. یک بار سر کلاس دکتر بودم ایشان فرمول جاذبه بین دو بار الکتریکی یا فرمول رابطه بین دو جرم را استفاده کرد، بعد فرمولهای مشابه را کنار هم چید و خیلی قشنگ گفت وحدت را میبینید؟ در آن فضا برای ما خیلی جالب بود. آن زمان در ذهنم این بحث را به صحبتهای آقای جوادی آملی شباهت دادم. بعد از همسرشان شنیدم که دکتر بحثهای فلسفی و عرفانی آقای جوادی آملی را دنبال میکردند. آن موقع نمیدانستم./ شاگرد شهید
*
«برای ساخت صفحات سوخت، ما نیاز به تکنولوژی جدیدی داشتیم. اصلا ما چرا تقاضای سوخت کرده بودیم؟ برای اینکه بلد نبودیم بسازیم! و خب در محاسبات هستهای کسی را نداشتیم و همچین محاسباتی نیز پیش از این انجام نشده بود. اما شهید شهریاری با اعتماد به نفسی که داشت، و ما هم با اعتقادی که به ایشان داشتیم، این کار را به ایشان واگذار کردیم و ایشان هم به خوبی آن را انجام دادند. یعنی اگر در آن زمان شهید شهریاری میگفت که من مثلا 10 میلیارد تومان دستمزد میگیرم تا این کار را انجام دهم، ما مجبور بودیم که بدهیم؛ هر چه میگفت مجبور بودیم که بدهیم برای اینکه کس دیگری نبود که این کار را انجام دهد. تنها کسی که در مملکت میتوانست این کار را انجام دهد، شخص شهید شهریاری بود ولاغیر. با این حال، ایشان حتی یک ریال هم دستمزد نگرفت. حتی وقتی من خواستم دستمزد ایشان را پرداخت کنم، ناراحت شدند و گفتند که من این کار را برای کشورم انجام دادم. من یک کلمه به شما بگویم. اگر شهید شهریاری را در زمینه علم هستهای نمره 100 بدانیم، به بهترین نفر بعدی در کشورمان در این زمینه شاید بتوان نمره 50 داد. یعنی واقعا ایشان روی قله ایستاده بود.»/ علی اکبر صالحی، رئیس پیشین سازمان انرژی اتمی ایران
*
دانشجویان ترم اول می گفتند که دکتر می خواست آنها را به مشهد ببرد،اما موفق نشد.به همین دلیل به آنها گفته بود که در عوض همه شما را می برم امامزاده صالح(علیه السلام).مدتی بعد دکتر شهید شد و دانشجوها را دسته جمعی برد امامزاده صالح(علیه السلام)سر مزارش./ شاگرد شهید
*
عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرده. الآن در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار میخواند. با حافظ عجین بود. از خواندن دیوان حافظ لذت میبرد. وقتی حافظ میخواند، اشک روی گونههایش روان بود. بعضی وقتها دلش میخواست خانمش را هم شریک کند. میآمد آشپزخانه، میگفت عزیز؛ ببین چه گفته، شروع میکرد به خواندن من هم ظرف میشستم. طوری رفتار میکردم که یعنی گوشم با تو است. قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. میخواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی با توجه به او گوش دادم. شاید احساس میکرد که من هم یک ذره میفهمم. خوشحال میشد. همیشه به خدا میگفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی./ همسر شهید
*
خیلی وقت ها به ملاقات آیت الله جوادی آملی می رفت.دو،سه بار هم خانوادگی رفتیم.یک بار آیت الله جوادی آملی در آخر ملاقات دستهایشان را بلند کردند و گفتند که خدایا آقای شهریاری و ذریه او را از زمره شیعیان حضرت علی(ع)قرار بده و برای بچه ها دعا کردند.برای پسرم جمله ای را گفتند با این مضمون که ان شاءالله با صابرین محشور شوید. پسرم می گوید انگار می دانستند که این اتفاق می افت که چنین دعایی برایم کردند./ همسر شهيد
*
در سال 66 و 67 که در خوابگاه بودیم، دوستان عمدتاً در بعضی از دروس پایه مشکل داشتند. برنامهای طراحی شد تا آقای شهریاری ریاضی یک و دو را به بچهها آموزش دهد. بعد از جنگ هم، نهادی در دانشگاهها ایجاد شد که یکی از اهداف آن کمک به افرادی بود که به واسطه حضور در جبهه از درس عقب افتاده بودند. دکتر در این زمینه به شدت فعال بود و کلاسهای جمعی یا دو، سه نفری تشکیل میداد. /دوست دوران دانشجویی شهید
*
اسباب کشی آزمایشگاهی کار سختی است. وسایل آزمایشگاهی، هم سنگین هستند و هم حساس. قیمت آنها هم بسیار بالا است و بعضی از آنها را به واسطه تحریم نمیتوانستیم از خارج بخریم. برای انتقال آنها چند نفر از خدماتیها را به کار گرفتیم. خود دکتر هم بود و مرتب تذکر میداد تا وسیلهای نشکند. یک دفعه پای یکی از نیروها گیر کرد و یک وسیله شکست. دکتر او را سرزنش کرد. آن بنده خدا دلگیر شد و از جمع فاصله گرفت. چند دقیقه بعد دکتر رفت کنارش و صورتش را بوسید. گفت از من ناراحت نباش، اینها همه قیمتیاند و کمتر پیدا میشوند. باید مواظب باشیم. /شاگر شهید
*
سه شنبهها همراه دکتر شهریاری و دیگر دوستان میرفتیم فوتبال. یک روز هندوانهای گرفته بود تا بعد از بازی بخوریم. دم اذان، هوا تاریک شد؛ فوتبال را تمام کردیم. همگی دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن. دکتر شهریاری با همان لباس ورزشی در چمن شروع کرده بود به نماز خواندن؛ بعد آمد سراغ هندوانه!/ دوست شهید
*
نسبت به ائمه(ع) خیلی تعصب داشت. حتی در وفات حضرت عبدالعظیم حسنی مشکی(ع) میپوشید. میگفتیم دکتر چه اتفاقی افتاده؟ میگفت وفات است. شده بود تقویم مذهبی ما. حساس بود در ولادت همه ائمه(ع) شیرینی پخش کنند. اگر نمیکردند ناراحت میشد. میگفت مگر امام تنی و ناتنی داریم که برای ولادت امام علی(ع) از دو روز قبل شیرینی میگذارید، ولی برای ولادت امام هادی(ع) یا سایر امامها نمیگذارید. اگر نگرفته بودند، خودش شیرینی میگرفت و در دانشکده پخش میکرد./ کارمند دانشگاه
*
به زندگی شخصی دانشجوها به شدت اهمیت میداد. دوستی داشتم که موقع ازدواج، به مشکل مالی برخورد. استاد کمکش کرد تا زندگیاش را شروع کند. گفته بود هروقت داشتی، برگردان. آن بنده خدا هم ماهیانه مبلغی را برمیگرداند. همیشه نگران شغل و آینده دانشجوها بود. اگر میدید دانشجویی سال قبل فارغالتحصیل شده، ولی هنوز شغل ندارد، برایش شغلی پیدا میکرد یا در پروژههای خود، از او استفاده میکرد. این نگرانی همیشه در ذهنش بود. دانشجوهایی که با دکتر پروژه داشتند، میگفتند امکان نداشت دکتر سر ماه فراموش کند حقالزحمه ما را بدهد. حواسش بود اگر یکی از بچهها متأهل است و درآمدی ندارد، به او کمک کند./ شاگرد شهید
*
با دوستانی که در امیرکبیر درس خوانده بودیم (ورودیهای سال 62، 63 یا 64)، هر شش ماه یا هر سال یک بار جلسه داشتیم. دکتر هم میآمد. در یکی از جلسات به من گفت روستایی در اصفهان هست به نام «کوهپایه» که حدود 100 کیلومتر از اصفهان فاصله دارد. آدرسی داد و یک شخص را معرفی کرد. خواست بررسی کنیم اوضاع او چگونه است. دو هفته بعد گزارشی به ایشان درباره آن شخص دادم. آن شخص تحصیل کرده بود، اما مشکل ذهنی و عصبی داشت. دکتر میخواست دو اتاق برای او بسازیم. شماره حسابم را گرفت و مبلغی واریز کرد. آن شخص اصرار داشت خودش درست کند، اما دکتر گفت من وضعیت او را بهتر میدانم؛ خودتان بسازید. یک روز به دکتر گفتم آن شخص نمیگذارد خانه را کامل کنیم و گروه که بخش عمده کار را انجام داده بود، مجبور شد برگردد. دیگر ادامه ندادیم. بعد از شهادت دکتر قضیه را برای همسرشان تعریف کردم. ایشن گفت یک روز ما خودمان رفتیم کوهپایه؛ گروهی را پیدا کردیم و کار خانه تام شد./ دوست دوران دانشجویی شهید
*
دکتر کموزن بود، ولی انرژی زیادی داشت. به شوخی میگفتم دکتر مثل مورچه است و میتواند پنج برابر وزن خودش را بلند کند. اگر میخواستیم جایی را تجهیز کنیم، طوری همکاری میکرد که اگر کسی او را میدید تصور میکرد نیروی خدماتی است. در راهاندازی کارگاهها و تجهیزشان مشارکت میکرد. میرفت بازار، وسیلهای را که مورد نیاز بود میخرید. وقتی پروژه به ایشان ربط داشت، همه کارهای اجرایی و مالی را خودش انجام میداد. اگر وارد امور مالی هم میشد، درست و حسابی کار میکرد.
*
دانشجوی دکتری بودم. وقتی پیش ایشان میرفتم، مثل معلمی که بخواهد به بچه کلاس اول یاد بدهد، اگر اشتباهی میکردم گوشم را میپیچاند و میگفت این را میپیچانم که یادت بماند! گوشم داغ و قرمز میشد و تا نیم ساعت میسوخت! اگر دانشجوی خانمی اشتباه میکرد با خطکش به دستش میزد./ شاگر شهید
*
یک بار در دانشکده ولیمه دادند. همسرشان آبگوشت درست کرده بود. بعد از کلاس ما را صدا کردند و گفتند که هرکس به نوبه خودش بیاید و گوشت این را بکوبد. یکی از بچهها هم فیلم گرفت. آبگوشت را خوردیم؛ چقدر هم صمیمی. اینهایی را که تعریف میکنم، به هیچ عنوان روی بحث علمی تأثیر نمیگذاشت. وقتی سر کلاس درس بودیم، باید شش دانگ حواسمان جمع میبود. روی تمرینها خیلی حساس بود. اگر کسی انجام نمیداد، جدی تذکر میداد. در عین حال اینقدر صمیمی بود. / شاگر شهید
*
سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که سر کلاس درس این را برای بچهها تعریف میکنم، میبینم که بچهها اصلاً در مخیلهشان نمیگنجد. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت میخواهی خانه بگیرم؟ گفتم نه؛ خوابگاه خوب است. با لباس عروس از پلههای خوابگاه بالا رفتم. یک سوئیت کوچک متأهلی داشتیم. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار در همان خانه کوچک خوابگاهی پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هستهای صحبت کردیم./ همسر شهيد
*
اوایل زندگی، مخارج ما از طری پولی که از راه تدریس یا حق تألیف کتاب دکتر و نیز حقوق من که با مدرک لیسانس در دانشگاه امیرکبیر با ماهی 13500 تومان مشغول کار بودم تأمین میشد. در تمام این سالها خودم را در اوج عزّت دیدم. نمیدانم این را چگونه بیان کنم. احساس میکردم خواهرم برادرم، اقوام و هرکس که به خانه من میآید، خیلی مفتخر شده که به خانه من آمده است. این مرد مرا در زندگی غنی کرده بود. عشقش، محبتش، یگانگیاش، خلوصش، نمازهایش برای من ارزش بود. این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت. / همسر شهيد *
صبح از منزل بیرون آمدیم. وارد اتوبان ارتش شدیم. همسرشان هم در ماشین بود. حدود 4، 5 دقیقهای از منزل فاصله رفتیم. موتورسواری بمب را به آن سمت که آقای دکتر نشسته بود چسباند. چند ثانیه نشد که نگه داشتم و صدا زدم که پیاده شوید. دکتر یک پایاننامه را مطالعه میکرد. فکر کنم همان روز جلسه دفاع داشت. کاملاً در فضای پایاننامه بود. زمانی که گفتم پیاده شوید، حاج خانم در را باز کرد و پیاده شد. دکتر سرگرم مطالعه بو دو عکسالعملی نشان نداد. حاج خانم که زود پیاده شده بود، خواست در را باز کند که با انفجار مجروح شد. ایشان ضربه شدیدی خورده بود؛ از پا و سرش خون میرفت. تمام بدنش مجروح شده بود. آمبولانس آمد و ایشان را به بیمارستان فرستادیم. آقای دکتر در جا شهید شده بود./ راننده و محافظ شهید
*
راننده دکتر از شرم اینکه نتوانسته بود موقع انفجار کاری کند، نیامده بود.آن لحظه که من در اتاق عمل بودم؛ همه فامیل منزل ما جمع شده بودند. دخترم می بیند که راننده ما نیست.از بچه های مسئول اطلاعات می پرسد کجاست؟ می گویند نیامده. دخترم می گوید، بروید به او بگویید متین می گوید تا نیایی، ناهار نمی خورم. بعدا که برایم تعریف کردند، تنم می لرزید. دختر کجا این قدر بزرگ شدی؟ خبر مرگ پدرت را دادند؛ مادرت تکه تکه است؛ در این شرایط به محافظ پیغام داده است که اگر ناهار نیایی من هم نمی خورم. این ها رحمت است./ همسر شهيد
دیدگاه تان را بنویسید