سرویس سبک زندگی فردا؛ اعظم ایرانشاهی: بعضی اتفاقها، بعضی از زمانها و یا مکانها یک جوری هستند که آدمها را با هم مهربانتر میکنند. گویا رشته نازکی دلهای تیپهای فکری مختلف را -همانها که در وقتهای دیگر بودن سر به تن همدیگر را برنمیتابند- به هم وصل میکند. آن سالها که هر روز شهید میآوردند، سال پیش که غواصها آمدند، همین دیروز که آتشنشانها سوختند و بعضی وقتهای دیگر این رشته نازک همدلی با چشم غیر مسلح هم قابل دیدن میشود. برای ما که نبودیم و ندیدیم، انقلاب ۵۷ یعنی عکسها و خاطرهها. یعنی همین فیلمهای خطخطیای که صداسیما چندسالیست ناپرهیزی کرده و از آرشیو در آورده.
ما، همین نسلی که نوجوانی و جوانیمان و حالا میانسالیمان میان گرد و خاک اختلافهای سیاسی به سرفه افتاد، همین نسلی که آنقدر دعوا دید که خیال کرد حکماً باید خودش را در یک طرف معرکه جا بدهد و با برادرهای آن طرف بجنگد و بجنگد، برای ما که سوختیم از داغی تنور دوقطبی و چندقطبی، «همدلی» انقلاب ۵۷ یک نسیم خنک است، لبخندیست بر آرزوهای در دل ماندهمان. شاخ در آوردیم وقتی چادریها را کنار بیحجابها توی یک جبهه دیدیم، وقتی فهمیدیم روستاییها و کشاورزها همان کتابهایی را میخواندند که دانشگاهیها مینوشتند و میخواندند. که دانشگاهیها همان جوری مایه میگذاشتند که حوزویها میگذاشتند. این که شعارها یکی بود، چه توی تهران، چه توی آن دهات نزدیک مرز. اینکه آدمها چیزهای مهمتری پیدا کرده بودند که به خاطر آنها از خودشان میگذشتند، اسم امام که میآمد دعوای خیابانی بعد از تصادف تمام میشد، وقتی فروشنده میگفت: «برادرها! جان امام خمینی اگر کسی به اندازه امشب نفت دارد، جای خودش را به دیگری بدهد، تا کسی از سرما آسیب نبیند» انبوه آدمهای پیت به دست، از صف کنار میکشیدند.
راستش گمان میکنم، ما بیش از بوی گل سوسن و یاسمن، بیشتر از ماکت مقوایی، بیشتر از تجدید میثاق، به آن همدلیها نیازمندیم.
روایتهای قبلی:
روایت اول: دریایی که اسمش خمینی(ره) بود
روایت دوم: زنها شاه را بیرون کردند
روایت سوم: هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد...
دیدگاه تان را بنویسید