سرویس سبکزندگی فردا؛ محمدرضا جوانآراسته:
تاریخ امشب مهمان صومعهاى در مسیر دمشق بوده. کنار راهبى مانده و تا میانه شب هم صحبتش بوده.
تاریخ نیمههاى شب، صدایى از بیرون شنیده و همراه راهب تا حیاط آمده. کسى را ندیده اما همه جا پُر بوده از صداى تسبیح، از صداى حمد خدا.
تاریخ صورت رنگ پریده راهب را دیده و بعد نورى را تا آسمان و بعدش ملائک را که دسته دسته تا صومعه پایین مىآمدند و به سر بر نیزه ماندهاى سلام مىکردند.
تاریخ کنار راهب نشسته و تا صبح محو روشنایى شب از نور نیزه بوده. چیزى نگفته و صبح، همراه راهب میان کاروان اسیران و شمشیرداران گشته. راهب را دیده که سراغ بزرگ کاروان بوده و خولى را که نشانش دادند، ماجراى اسیران و سرها و نیزهها را جویا شده. نام و نشان و نسب سرى را پرسیده که دیشب دیده.
تاریخ اشک را در چشمهاى راهب دیده و کیسه پر سکهاى را که به خولى داده و سر را براى ساعتى امانت گرفته. تاریخ پشت سرش به صومعه آمده و او را دیده که دو زانو نشسته و صورت از سر بر نداشته. راهب را دیده که صلیب گردنبندش را باز کرده و سر را شاهد مسلمانىاش گرفته. شهادت داده به خدایى که تنهاست و به پیامبرى مردى که نوهاش را شهید کردند.
تاریخ آهسته از صومعه بیرون آمده، زمان را نگه داشته و سر را در آغوش راهب تازه مسلمان رها کرده.
با نگاهی به فیض الدموع
دیدگاه تان را بنویسید