عکس از رضا عزیزی
سرویس سبکزندگی فردا؛ محمدرضا جوانآراسته: تاریخ به دیوارهاى «بعلبک» که رسیده، آواز شنیده، صداى ساز شنیده. کاروان که از دروازهها گذشته، کوچهها و گذرها را دیده که پر بوده از زنها، از مردها و بچهها.
تاریخ شهر را دیده که جشن داشته، پرچمها افراشته و دُهلها زده. تاریخ چشم زنان کاروان را دیده که از نگاه مردم رو بر مىگردانده، نگاه بچهها را دیده که پشت دست مادرها مىمانده، لبهاى امام را دیده که به ذکر باز بوده.
تاریخ شادى سربازان را دیده و بزم پذیرایى از آنها را شاهد بوده. خوان گسترده والى شهر را در استقبال از نگهبانان کاروان دیده و سرخوشى آنها را از حس پیروزى یادش مانده.
تاریخ ندیده اما شب، گوش اسیران پر بوده از صداى پایکوبى اهل شهر و خیال کودکان پر از تصویر خندهها و طعنههاى مردم. جان خسته زنها را دیده و تن بیمار امام را که همه شب چشم راحت بر هم نگذاشتهاند.
صبح، آفتاب که بالا آمده تاریخ هم قدم کاروان از شهر بیرون آمده. تاریخ بین کوچهها از امکلثوم شنیده که براى اهل شهر تباهىِ کار و کشت آرزو کرده، آرزو کرده ستمگران حاکم شهر بمانند و زندگىشان روى عدل نبیند.
تاریخ دروازههاى شهر را رد کرده و پشت سرش شهر را باقى گذاشته با آدمها و دیوارها و آیندهاى که منتظرشان بوده.
با نگاهى به فیض الدموع
دیدگاه تان را بنویسید