سرویس سبکزندگی فردا؛ محمدرضا جوانآراسته: تاريخ نوشته خولى همان روز عاشورا، هنوز عرق سپاه از جنگ خشك نشده، اسبش را سمت كوفه راند و شب رسيد.
نوشته خولى تنها نبود، نوشته اسب را تا كوفه چهار نعل تاخت و بعد كوچه به كوچه تا به دارالحكومه برسد. نوشته از كربلا تا كوفه خولى صداى قرآن را نشنيد، همه مسير خيال صداى سكه هاى طلا در گوشش بود.
تاريخ خولى را خوب مى شناخته، ذوقش را براى اين كه اولين نفر باشد كه خبر كربلا را به كوفه مى رساند، خوب مى دانسته، تلاشش را براى كسب مژدگانى خوب ديده. تاريخ يادش هست خولى به كوفه رسيده و جز چند نگهبان مردى در شهر نديده. شب را پشت درهاى بسته دارالحكومه التماس كرده و وقتى راه برايش باز نكرده اند، تا به خانه برسد باز هم صداى قرآن را نشنيده.
تاريخ شب را در خانه خولى مانده، ديده كه تا صبح از ذوق و وحشت خوابش نبرده. از جنگ هايى كه ديده و طلاهايى كه آرزو كرده. همان جا، اتاقى آن سوتر، همسرش هم بيدارى كشيده، با دست هايى كه خونى بوده، با چشم هايى كه خون بار بوده. همسرش هزار بار استغفار كرده، هزار بار لعن خولى را گفته، هزار بار خودش را نفرين كرده.
تاريخ اين شب فقط روضه تنور خوانده، فقط از خاكستر گفته و از صدايى كه تا صبح آيه به آيه قرآن خوانده: "والسلام علي يوم ولدت ويوم أموت ويوم أبعث حيا". تاريخ تا صبح كنار دست هاى همسر خولى نشسته و خاك از "سر" مهمان تكانده و خون از صورتش پاك كرده.
دیدگاه تان را بنویسید