من دست نه، سایه ای بی قرار بودم!
به سرعت عقب و جلو می رفتم و هوا را می شکافتم. انگشت هام را مشت کرده بود و می دوید. صدای عمه اش از دور می رسید: «بایست ...یابن الحسن بایست ...» نایستاد. سریعتر می دوید.
به سرعت عقب و جلو می رفتم و هوا را می شکافتم. انگشت هام را مشت کرده بود و می دوید. صدای عمه اش از دور می رسید: «بایست ...یابن الحسن بایست ...» نایستاد. سریعتر می دوید.
دیدگاه تان را بنویسید