من دست نه، سایه ای بی قرار بودم!

کد خبر: 576226

به سرعت عقب و جلو می رفتم و هوا را می شکافتم. انگشت هام را مشت کرده بود و می دوید. صدای عمه اش از دور می رسید: «بایست ...یابن الحسن بایست ...» نایستاد. سریعتر می دوید.

من دست نه، سایه ای بی قرار بودم!
سرویس سبک‌زندگی فردا؛ مجتبی تقوی‌زاد: به سرعت عقب و جلو می رفتم و هوا را می شکافتم. انگشت هام را مشت کرده بود و می دوید. صدای عمه اش از دور می رسید: «بایست ...یابن الحسن بایست ...» نایستاد. سریعتر می دوید.
بالای سر عمویش که رسید، نفس نفس می زد. گلو را صاف کرد و گفت:« والله لا افارق عمی.»
نفهمیدم چه شد! به چشم بر هم زدنی سایه ام روی سر عمویش افتاد و تا بفهمم چه شده، دردی سراسر وجودم را گرفت. دنیا در برابرم وارونه شد. به یک لایه پوست بند بودم. عمویش در آغوشش کشید. من می خواستم شمشیر بزنم، اما تنها چند لحظه سایه ای برای بی قراری های عمویش شدم و حالا سال هاست خودم بی قرارم.
من دست نه، سایه ای بی قرار بودم!
من دست نه، سایه ای بی قرار بودم!
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد