نامه دختر خبرنگار شبکهخبر به یونسکو
پیکر سید حمید رضا حسینی خبرنگار شبکه خبر که در حادثه منا فوت کرده بود؛ شناسایی شد و تا پایان وقت امروز با دیگر جانباختگان این حادثه به کشور بازگردانده خواهد شد.
میزان: در پی فاجعه انسانی روز عید قربان در منا مکه مکرمه، سرنوشت دو نفر از تیم خبری خبرگزاری صدا و سیما که به منظور پوشش خبری حج 94 در صحرای منا به سر میبردند نامشخص بود که پیکر سید حمیدرضا حسینی خبرنگار 39 ساله شبکه خبر روز گذشته شناسایی و پیکر وی پس از گذراندن مراحل قانونی به کشور باز گردانده خواهد شد. پیکر سیدحمیدرضا حسینی خبرنگار شبکه خبر که پیش از این همراه با پیکر جانباختگان به ایران تحویل داده نشده بود روز گذشته پنجشنبه ۱۶ مهر ماه شناسایی شد. سعید اوحدی رییس سازمان حج و زیارت اعلام کرد که پیکر سیدحمیدرضا حسینی خبرنگار شبکه خبر عصر روز گذشته شناسایی شده است. بنا به گفته اوحدی تلاش می شود تا پیکر وی و دیگر زائران تا پایان وقت امروز به ایران بازگردانده شود. با شناسایی حمیدرضا حسینی و همچنین یک تن دیگر از زائران ایرانی تعداد مفقودان ایرانی فاجعه منا به ۶۷ تن کاهش یافت. نامه دختر سید حمید رضا حسینی به یونسکو به نام خدا سلام اسم من مهسیماست. بابام این اسم رو برام انتخاب کرده. اون میگفت صورتم مثل ماه قشنگه، مثل فرشتهها، شبیه شاپرکها. من مهسیما هستم اما همه منو به نام پدرم سیدحمیدرضا حسینی میشناسن، میگن شهید شده، میگن تو حج بوده که شهید شده، اما میدونم که پدرم زنده است و یه جایی تو عربستانه، خیلی وقته که پدر عزیزم رو ندیدم. بابا حمیدرضا کجایی؟ مگه قول ندادی زود برگردی؟ مگه قول ندادی واسم اون عروسک قشنگی رو که قول دادی، همونی که میدونی دوست دارم بیاری؟ بابا جونم میدونی چند روزه بهم زنگ نزدی؟ چند روزه صدات رو نشنیدم؟ میدونی مهسیمات چند روزه خوابش نمیبره؟ مامان میگه حتما گوشیت رو گم کردی، یا جایی فراموشش کردی، یا از دستت افتاده، خب! پس چرا پیداش نمیکنی تا به یکی یه دونهات، دختر ناز و گلت زنگ بزنی؟ مگه قول ندادی هر روز بهم زنگ بزنی؟ باباجون یادت باشه این اولین باریه که بدقولی میکنی، البته میدونم تو مقصر نیستی، کسانی دیگه مقصرن، میدونم تو بدقول نیستی، اونا هستن که باعث بدقولی تو میشن، واقعا اونا خودشون دلشون برای بچه هاشون تنگ نمیشه؟ شایدم خودشون بچه ندارن! شایدم فکر میکنن من دلتنگ تو نمیشم یا تو دلتنگ من ... تو مگه نرفتی مهمونی خدا، مگه خودت نگفتی زیاد طول نمیکشه، مگه قرارمون این نبود که فقط چند روز مهمون خدا باشی، مگه قول ندادی اون چند روز هم مدام به من زنگ بزنی، مگه خودت نگفتی اگه زنگ نزنی، اگه صدام رو نشنوی روزت شب نمیشه، مگه نمیگفتی گلت، مهسیما از دوریت پرپر میشه ... باباجون من و مامان از دوریت داریم داغون میشیم، البته مامان میگه دخترم توکلت به خدا باشه، همون خدایی که میزبان باباته ازش مراقبت میکنه، مامان میگه که دوستای تو و بقیه دوستات، که مثل تو منتظر پدرشون هستن، به بابات میگن گوشیش رو پیدا کنه و بهت زنگ بزنه و همون عروسکی که دوست داری رو برات کادو بیاره ... بهش گفتم مامان! دوستای من و دوستام کیا هستن؟ میگه دوستای خوب یونسکو ... دوستای خوبم پس میشه لطف کنید و زودتر به بابام بگید که گوشیش رو پیدا کنه و بهم زنگ بزنه که کی میاد پیشم، به خدا دلم براش یه ذره شده ... بازم ازتون ممنونم. اگرم میخواین کمکتون کنم باید بگم آخرین صحبتی که با بابام داشتم در منا بود، میگفت صورتم مثل ماه قشنگه، مثل فرشتهها، شبیه شاپرکها، دوستای خوبم بابا آخرین بار در منا بود..... اگه خبری از بابام داشتین به شماره عموم زنگ بزنید.
دیدگاه تان را بنویسید