سرگروهبانی که نامش در تاریخ ثبت شد
هلیکوپترها را میبینم. هنوز حواسم به آنهاست که صدای شلیک تانک سرگروهبان مرا به خود میآورد. با حالت تردید رویم را به طرف سرگروهبان برمیگردانم که فریاد میزند: «زدم...»
خبرگزاری فارس: هلیکوپترها را میبینم. هنوز حواسم به آنهاست که صدای شلیک تانک سرگروهبان مرا به خود میآورد. با حالت تردید رویم را به طرف سرگروهبان برمیگردانم که فریاد میزند: «زدم...»
آن چه پیش رو دارید، خاطرهای است از رزمنده بسیجی «اسماعیل میرزاباقری» از بهار سال ۱۳۶۱ شمسی. در این خاطره یکی از وقایع بدیع و نادر سالهای جنگ بیان شده است. متاسفانه هیچ نام و نشانی از سرگروهبان «بوجار» به دست نیاوردیم:
هیچ کس زمان حمله را به درستی نمیداند، اما همه چیز نشان میدهد که حمله بزرگی در پیش است. ما از «بنه» اصلی جدا شده ایم و دو روز است که در بین سوسنگرد و کرخه نور در حرکت هستیم. گاه گاهی صدای غرش توپها به گوش میرسد. در بین بچهها این زمزمه شنیده میشود که امشب باید به طرف خط مقدم برویم. چند لحظه پیش، جناب سروان «شمس» را دیدم که در دست خود کاغذ لوله کردهای داشت و همانطور که از کنار من میگذشت، گفت: «بسیجی چطوری؟»
لبخند زدم و برای او احترام گذاشتم. مقر فرماندهی سروان در یک نفربر است. دو هفته است که از طرف بسیج به گروهان سوم آمدهام و میخواهم آموزش تانک ببینم. تا دو هفته پیش در نزدیکیهای درختهای اطراف کرخهنور مستقر بودم. وقتی شنیدم که میخواهند یک نفر بسیجی را مأمور در گردان تانک کنند، خودم را معرفی کردم. از خیلی وقت پیش قصد داشتم با تانک هم آشنا شوم. فرمانده قبول کرد و من هم به این گروهان منتقل شدم. هفته قبل سرگروهبان «بوجار» همه چیز را به من آموزش داد. غیر از رانندگی تانک، فشنگ گذاری و توپچیگری را یاد گرفتم. حالا میتوانم به راحتی گلولههای توپ را به سوی دشمن شلیک کنم.
هنوز به مقر نرسیدهام که صدای سروان شمس را از پشت تلفن میشنوم: «برادر اسماعیل را بگوئید بیاید به مقر فرماندهی.»
- «بفرمائید آقا سروان.»
- «اسماعیل جان برو به سرگروهبان بگو بیاید اینجا.»
تعجب میکنم. ساعت نزدیک دوازده شب است. پیش خودم میگویم، یعنی سرگروهبان بوجار بیدار است. اسلحه را به دوش میگیرم و در تاریکی خود را به چادر سرگروهبان میرسانم. از پشت چادر صدای آنها را میشنوم، پیداست که چند نفر دارند صحبت میکنند. درب چادر را باز میکنم. هیچکس به جز سرگروهبان مرا نمیشناسد. سرگروهبان بوجار میگوید: «چکار داری؟»
- سروان شمس شما را کار دارد.
با او به راه میافتیم. در راه میگوید: «حالا میتوانی دشمن را به توپ ببندی؟»
- بله
- «فشنگ گذاری هم بلدی؟»
- «بله بلدم.»
سرگروهبان میخندد، اما خنده او طولی نمیکشد. خیز برمیدارد و داخل نفربر میشود. بعد از گذشت نیم ساعت بیرون میآید. میگویم: «خسته نباشید، چه خبر؟»
- «خبر خوش، امشب حمله است. سر ساعت ۳ حرکت میکنیم.»
و هنوز سئوال اصلی را از او نپرسیدهام، دل را به دریا میزنم و میگویم: «سرگروهبان، سرگروهبان.»
رویش را بر میگرداند و میگوید: «چیه، چکار داری؟»
- میخواستم بگویم، آیا من هم توی حمله هستم؟
- نه، تو و چند نفر دیگر همینجا میمانید.
سرگروهبان به سوی چادر میرود و بعد از مدت کوتاهی برمیگردد. در دستش یک بسته است. به ما نزدیک میشود و میگوید: «آماده باشید، میخواهم هرچه زودتر برویم خط.» و فکر میکنم شاید با ما شوخی میکند، اما نه، پا را روی گاز گذاشت و جیب از جا کنده شد و به سرعت به جلو رفتیم.
تانکها در جاهای مختلف آرایش گرفتهاند. هنوز از جیپ پیاده نشدهام که ماشین به جلو میآید و قلب من مثل تلمبه میزند. با خود میگویم: خدایا! چکار دارد که با این عجله میآید.
چشمم به سرگروهبان میافتد که از ماشین پیاده میشود، میگویم: «خسته نباشید، خوش خبر هستید یا نه؟»
-خوش خبریم، جلو رفتهایم، عراقیها را تا پشت کرخه نور عقب راندهایم.
-کسی طوری نشده؟
- زیاد نه، بیشتر زخمی داریم تا شهید.
اسلحهام را پائین آوردم، حرفهای سرگروهبان توی مغزم سوت میکشد.
***
از دور صدای غرش توپ و گرد و خاک بلند است. موشکهای دشمن هر لحظه زیادتر میشود. همانطور که داخل چادر هستم، صدایی به گوشم میرسد: «اسماعیل، اسماعیل.»
سراسیمه خود را از چادر بیرون میاندازم و به نقطهای که از دور گرد و خاک به هوا بلند شده چشم میدوزم.
بچهها را میبینم. همه بسیجی هستند. با «آر. پی. جی»های خود دور میشوند. همین طور که نگاه میکنم سرگروهبان بوجار از پشت سر صدا میزند: «اسماعیل، اسماعیل، چرا ایستاده ای، بیا کمک کن، مهمات بیاور.» و دیگر چیزی نمیفهمم، دوان دوان سوی ماشین مهمات میدوم. گلوله توپ ۱۲۰ میلیمتری را میشناسم. گلولهها خیلی سنگین است. سربازها گلولهها را میرسانند و مثل فشنگ بر میگردند. پانزدهمین گلوله توپ را به سرگروهبان رساندهام. سرم را بالا میگیرم. هلیکوپترها را میبینم، هر سه کبری هستند. هنوز حواسم به آنهاست که صدای شلیک تانک سرگروهبان مرا به خود میآورد. با حالت تردید رویم را به طرف سرگروهبان برمیگردانم که فریاد میزند: «زدم، هلیکوپتر دشمن رو زدم.»
سرگروهبان راست میگوید. یکی از هلیکوپترهای دشمن را با تانک زده است. از سمت راست فریاد دیگری به گوش میرسد: یکی از تانکها آتش گرفته، کمک کنید. نمیدانم چه شده، برمیگردم به طرف ماشین مهمات که فریادی را میشنوم: «بیائید اینجا، شما را کار دارم، با شما هستم. بیائید اینجا.» میروم جلوتر، فرمانده تیپ است. درجه او را میبینم. سرهنگ است. بی سیم را رها میکند و میپرسید: «توپچی، توپچی.»
منظور سرهنگ را نفهمیدم. دوباره میگوید: «کدامیک از شما توپچی هستید؟»
یک قدم جلو میروم و میایستم، و چشم به فرمانده میدوزم: «من توپچی هستم، اما سازماندهی نشدم، بسیجی هستم.»
فرمانده چند قدم جلو میآید رویم را میبوسد و میگوید: «برو توی تانک، بسیجی و ارتشی یکی است، هر دو برای این مملکت میجنگند.»
سرهنگ از دور به نقطهای اشاره میکند. از میان دود و آتش آن نقطه را جستجو میکنم. بولدوزری را میبینم که برای یکی از تانکها سنگر میکند. نمیدانم فرمانده تانک کیست، اما توپچی آن را میشناسم. توپچی آن اسماعیل است. با عجله سرم را خم میکنم و به سوی تانک میدوم.
***
مهتاب روشنی است، و برخلاف شب قبل که ماه در آسمان نبود، امشب همهجا روشن است. در دور دستها منورهای عراقی روشنایی خود را در مقابل ماه از دست میدهند. آنها از ترس حمله مجدد ما آرام و قرار ندارند.
در مسجد هنگام وضو گرفتن، سربازان را میبینم که یکییکی میآیند و وضو میگیرند. سرگروهبان بوجار را میبینم که بچهها دور او حلقه زده اند. مرا که میبیند از ته دل میخندند: «بسیجی، تو هم سازماندهی شدی؟»
لبخند میزنم. سرگروهبان جلو میآید و دستی به پشتم میزند و میگوید: «اسماعیل جان، تو قهرمان هستی، میخواهم بگویم قهرمان شما هستید که ...»
صدای هیس، هیس بچهها بالا میرود. همه دور رادیوی کوچک گروهبان «حصاری» جمع میشوند: «شنوندگان عزیز توجه فرمائید، اطلاعیه شماره ... لحظاتی قبل بدین شرح منتشر شد. در این اطلاعیه آمده است ...
خود را جلوتر میبرم تا بهتر بشنوم: «.. همچنین براثر رشادتهای رزمندگان اسلام، دشمن از جبهههای کرخهکور عقبنشینی کرد. در این عملیات علاوه بر انهدام دهها تانک و نفربر دشمن، دو فروند هلی کوپتر دشمن ...
سروصدای بچهها به هوا میرود، صدای سرگروهبان بوجار را میشنوم: «دِ، اینکه نگفت کی هلی کوپترها را زد.»
گروهبان حصاری رادیوی خود را خاموش میکند و آنرا در جیبش قرار میدهد و میگوید: «احتیاج به گفتن نیست، اسمت به تاریخ پیوست.»
سرگروهبان با تعجب میگوید: «به تاریخ؟!»
گروهبان حصاری میخندد و میگوید: «بله! اسمت به تاریخ پیوست. کسی که با تانک هلیکوپتر را بزند، اسمش به تاریخ میپیوندد.»
صدای خنده بچهها از کرخه نور هم میگذرد و به گوش عراقیها هم میرسد.
دیدگاه تان را بنویسید