اسلامهراسی جایگزین یهودستیزی شده است
«طرد» جای «فتح» نشسته است، اما انگیزهها عوض نشدهاند: در گذشته کشورگشایی به دنبال انقیاد و متمدنسازی وحشیان بود؛ امروزه طرد و اخراج به دنبال حفاظت از ملت در برابر نفوذ مضر آنهاست. همین نکته میتواند بحثهای مکرر پیرامون سکولاریسم و حجاب اسلامی را تبیین کند که به وضع قوانین اسلامهراسانه با پیشتازی فرانسه در ده سال قبل منجر شد که حجاب را در مکانهای عمومی ممنوع میکند. این توافقِ جمعی بر فهمی نواستعماری و تبعیضآمیز از سکولاریسمْ سهم معناداری در مشروعیتبخشی به پسافاشیسم داشته است.
در غرب، موج جدید اسلامهراسی در حال گسترش است. دونالد ترامپ قول داده است که اگر به ریاستجمهوری برسد، همۀ مسلمانان را از ایالات متحده اخراج کند؛ و در اتحادیۀ اروپا، جریانات محافظهکار دستبهکار تدوین قوانینی علیه اسلام شدهاند. اسلام بهمثابۀ وحشیگری و تهدیدی علیه تمدن «یهودی-مسیحی» غربی قلمداد میشود؛ تمایلاتی که در پی یک سلسله حملات تروریستی، در فرانسه، قوت گرفتهاند. در این فرهنگِ بیگانههراسی و تعصب شدید، میتوان تصور کرد شهروندان مسلمان، مثل یهودیان در دوران جنگ جهانی دوم، مجبور شوند ستاره و هلالی زردرنگ روی لباسشان بدوزند. در نیمۀ اول قرن بیستم، یهودستیزی در سراسر دنیا، از اقشار اشرافی و بورژوازی (که مرزهای نمادینی ایجاد کرده بود) تا تحصیلکردگان، شیوع داشت: بسیاری از مهمترین مؤلفان دهۀ ۱۹۳۰ نفرت خود از یهودیان را پنهان نمیکردند. امروزه شکل و هدف نژادپرستی عوض شده است: مهاجران مسلمان جای یهودیان نشستهاند. نژادگرایی (آن گفتمان علمیِ مبتنی بر نظریههای زیستشناختی) جای خود را به تعصبی فرهنگی داده است که بر تفاوت بنیادین انسانشناختی میان اروپای «یهودی-مسیحی» و اسلام تأکید دارد. پدیدۀ یهودستیزی سنتی که بهمدت یک قرن همۀ جریانهای ملیگرای اروپایی را شکل میداد، به حاشیه رفته است؛ و در جهت عکس، یادبودهای هولوکاست نوعی «مذهب مدنی» در اتحادیۀ اروپا آفریدهاند. و مثل مجموعهای امروزه یادبودهای هولوکاست نوعی «مذهب مدنی» در اتحادیۀ اروپا آفریدهاند از ظروف مرتبطه، یهودستیزی پیش از جنگ زوال کرده و اسلامهراسی اوج گرفته است. بازنمایی پسافاشیستی از دشمن مشغول بازتولید همان پارادایم نژادی قدیمی است: «تروریست اسلامی»، مثل «بولشویک یهودی»، اغلب با تأکید بر خصیصههای فیزیکی تصویر میشود که تأکید میکند او «دیگری» است. با این حال، بلندپروازیهای فکری پسافاشیسم تا حد زیادی کمرنگ شدهاند. در حال حاضر چیزی مشابه فرانسۀ یهودی۱ از ادوئار درومون یا بنیانهای قرن نوزدهم۲ از هوستون استوارت چیمبرلین، و یا رسالههای هانس گانتر یا آندره زیگفرید پیرامون انسانشناسی نژادی نمیبینیم. بیگانههراسی جدید تاکنون نویسندگانی مانند لیون بلوی، لوئیس فردیناند سلین و پیر دریو لاروشل نیافریده است، چه رسد به امثال فیلسوفانی مانند مارتین هایدگر و کارل اشمیت. آثار ادبی شایان ذکری هم میدان فرهنگی دوران پسافاشیسم را تغذیه نکردهاند؛ شاید مهمترین جلوۀ آن رمان تسلیم از میشل ولبک باشد که نشان میداد فرانسه در سال ۲۰۲۲ به یک جمهوری اسلامی تبدیل میشود، و کارزار گستردهای برای جلب توجه رسانهها راه انداخت. بسیاری از چهرههای سیاسی و فکری، کانالهای تلویزیونی، و مجلات عامهپسند که مطمئناً فاشیست نیستند سهم شگرفی در خلق این میدان فرهنگی داشتهاند. میتوانیم آن گفتۀ مشهور ژاک شیراک در سال ۱۹۹۱ پیرامون «صدا و بوی» ساختمانهای محل اقامت مهاجرانی مراکشی را به یاد بیاوریم؛ یا نوشتۀ پرالتهاب اوریانا فالاچی دربارۀ مسلمانانی که «مثل موش تولیدمثل میکنند» و به دیوارهای کلیساهایمان ادرار میکنند؛ یا مقایسۀ وزرای سیاهپوست با میمون در فرانسه و ایتالیا؛ و چندین و چند اشارۀ تحقیرآمیز به اسلام بهمثابۀ «احقمانهترین دین». بخش عمدۀ گذار از یهودستیزی قدیم به اسلامهراسی فعلی در رسانههای فرانسه شکل گرفتهاند جورج موس گفته است که در فاشیسم کلاسیک، کلمات شفاهی مهمتر از متون مکتوب بودند. در عصری که «ویدئو» جای «متن» را گرفته است، جای تعجب نیست که گفتمان پسافاشیستی پیش از همه از طریق رسانهها منتشر میشود و رتبۀ دوم را به محصولات متفکران میدهد، محصولاتی مانند تسلیم که فقط تا قدری مفیدند که به رویدادی رسانهای تبدیل شوند. به نظر من، مهمترین شباهتهای میان اسلامهراسی امروز و یهودستیزیِ سابقْ یادآور امپراتوری رایش جرمنها در پایان قرن نوزدهماند، نه جمهوری سوم۳ فرانسه. از زمان ماجرای دریفوس۴ به بعد، یهودستیزیِ فرانسویان به مهاجرانِ یهودی از لهستان و روسیه برچسب میزد، اما هدف اصلیاش مسئولان ارشدی بود که، در جمهوری سوم، مناصب بسیار مهمی در نظام اداری، ارتش، مؤسسات دانشگاهی و حکومت بر عهده داشتند. سروان دریفوس نیز یکی از نمادهای این نوع رشد اجتماعی بود. در دوران جبهۀ مردمی، لئون بلوم هدف یهودستیزی بود: آن شیکپوش یهودی و همجنسگرا که تجسم فتح جمهوری توسط قوای «ضدفرانسوی» محسوب میشد. یهودیها را «دولتی درون دولت» میدانستند، جایگاهی که مسلماً با وضعیت فعلی اقلیتهای مسلمان آفریقایی و عربی متناظر نیست که بسیار کمتر از نسبت جمعیتی خود در نهادهای دولتی کشورهای اروپایی حاضرند. پس مقایسه با آلمان در دوران امپراتوری ویلهلم درستتر است: در آنجا یهودیان بهدقت از تشکیلات دولت طرد میشدند و روزنامهها علیه «حملۀ یهودیانی» هشدار میدادند که به دنبال تغییر ترکیب قومیتی و مذهبی رایش بودند. در آنجا، یهودستیزی همچون یک «آییننامۀ فرهنگی» بود که به جرمنها اجازه میداد تعریفی منفی از ضمیر خودآگاه ملی داشته باشند، آن هم در زمانی که مدرنسازی سریع و تمرکز یهودیان در شهرهای بزرگش (چنانکه پویاترین گروه آن شهرها به چشم میتوان تصور کرد شهروندان مسلمان، مثل یهودیان در دوران جنگ جهانی دوم، مجبور شوند ستاره و هلالی زردرنگ روی لباسشان بدوزند میآمدند) مایۀ دردسر کشور شده بود. به بیان دیگر، یک «جرمن» پیش و بیش از هر چیز دیگر یک «غیریهودی» بود. به همین طریق، امروزه نیز اسلام به آییننامهای فرهنگی تبدیل شده است تا هر فرد با مرزگذاری منفی بتواند شاهد از دست رفتن «هویت فرانسوی»، در گیر و دار فرآیند جهانیسازی، باشد. این ترس از چندفرهنگگرایی و چندرگهشدن نسخهای بِروز از همان اضطراب قدیمی پیرامون «اختلاط خونها» است. امروزه زبان عوض شده است: آلن فینکلکروت از «هویت ناخوشایندش» در مواجهه با دو مخمصهای مانند چندفرهنگگرایی و چندرگهشدن (فرانسۀ «چندقومیتی») میگوید که به عقیدۀ او نابجا آن را ایدئال میانگاریم؛ اما گفتههای او چندان تفاوتی هم با هاینریش فون ترایچکه۵ ندارند. این مورخ بزرگ در سال ۱۸۸۰ از «نفوذ» یهودیان به جامعۀ آلمان شکوه میکرد و مینوشت که آنها عُرفهای «فرهنگ آلمانی» را بر هم زدهاند و همچون یک نیروی فسادانگیز عمل میکنند. نتیجهگیری ناامیدانۀ فون ترایچکه به یک شعار تبدیل شد: «یهودیان غم ما هستند»۶. هرچند بخش عمدۀ گذار از یهودستیزی قدیم به اسلامهراسی فعلی در رسانههای فرانسه شکل گرفتهاند، منتهیِ جلوۀ آن را میتوان در یک چهرۀ ادبی دید: رُنو کامو، نویسندهای که ارتباطاتش با «جبهۀ ملی» را پنهان نمیکند. پانزده سال پیش، کامو در مجلۀ خود از حضور سهمگین یهودیان در رسانههای فرهنگی فرانسه گله کرد؛ ولی، در سالهای پس از آن، توجه او بهسمت مسلمانان چرخیده است که مهاجرت انبوهشان به «جابهجایی بزرگ» یا به تعبیر دیگر «اسلامیسازی» فرانسه منجر شده است. میشل ولبک، که از نسل جوانتر است و میخواهد لوئیس سلینِ آغاز قرن بیستویکم شود، همین «جابهجایی بزرگ» را نقطۀ آغاز تسلیم میداند. و همین ایده جوهرۀ یک رسالۀ موفق دیگر (با فروش پانصدهزار نسخه در شش ماه) از اریک زیمور با عنوان خودکشی فرانسوی۷ است. و در اسلامهراسی صرفاً جایگزین یهودستیزی سابق نیست؛ بلکه ریشههایی قدیمی با مکتب خاص خود دارد: استعمار نمونهای جدیدتر، برخی سرمقالههای روزنامۀ فیگارو از ایدۀ «جابهجایی بزرگ» دفاع کردهاند. پسافاشیسم، ورای غنیمتهای انتخاباتیاش، اینگونه هژمونی فرهنگیاش را میسازد. ولی اسلامهراسی صرفاً جایگزین یهودستیزی سابق نیست؛ بلکه ریشههایی قدیمی با مکتب خاص خود دارد: استعمار. ریشههای اسلامهراسی در خاطرۀ آن سابقۀ استعماری درازمدت اروپا و در جنگ الجزایر، که فرانسویها به پا کردند، نهفته است. استعمار، با دوگانهسازی میان شهروندان و رعایای مستعمرات، انسانشناسی سیاسی خاصی آفرید که مرزهای اجتماعی، مکانی، نژادی و سیاسی را تحکیم میکرد. هرچند آن تفکیک حقوقیای که در زمان جمهوری سوم به قالب قانون درآمد از میان رفته است، اما مهاجران مسلمانی که شهروندان فرانسه شدند کماکان با واکنشهای بیگانههراسانۀ ناشی از این انسانشناسی سیاسی مواجهاند که آنها را عناصر فسادآور و «ملتی درونِ ملت» میداند. ماتریس استعماری اسلامهراسی میتواند این خصومت و ماندگاری را تبیین کند. یک روش برای بررسی واقعیت عینیِ این مرزهای مکانی و نژادی و سیاسی آن است که ادغام طبیعی نامهای مهاجران ایتالیایی، لهستانی و اسپانیایی در نامهای خانوادگی فرانسوی را بکاویم، فرآیندی که اغلب سه نسل طول میکشد. این ادغامْ ماندگاری نام و نام خانوادگیهای آفریقایی و عربی را نشان میدهد؛ که صاحبانشان را بلافاصله متعلق به یک ردۀ خاص و دستهدوم معرفی میکنند: «صادرۀ مهاجرت»۸. ماتریس استعماری اسلامهراسی کلید درک دگردیسی ایدئولوژیک پسافاشیسم است: جنبشهای راست افراطی مانند جبهۀ ملی در فرانسه، لیگا نُرد در ایتالیا، پگیدا در آلمان، و جریانهای مشابه در دیگر کشورهای اروپایی. این جریانها آن سوداگریهای امپریالیستی و فاتحانه را رها کردهاند تا ژستی بهمراتب محافظهکارتر و دفاعیتر به استعمار، با دوگانهسازی میان شهروندان و رعایای مستعمرات، انسانشناسی سیاسی خاصی آفرید که مرزهای اجتماعی، مکانی، نژادی و سیاسی را تحکیم میکرد خود بگیرند. اینها نه به دنبال فتح که به دنبال اخراجاند (و حتی از جنگهای نوامپریالیستی ایالات متحده و متحدان غربیاش از آغاز دهۀ ۱۹۹۰ بدینسو هم انتقاد میکنند). استعمارگری قرن نوزدهم از طریق فتوحات خود در خارج اروپا به دنبال تحقق «مأموریت تمدنسازی» خود بود؛ ولی اسلامهراسی پسااستعماری تحت لوای همان ارزشها به دنبال مبارزه علیه یک دشمن داخلی است. «طرد» جای «فتح» نشسته است، اما انگیزهها عوض نشدهاند: در گذشته کشورگشایی به دنبال انقیاد و متمدنسازی وحشیان بود؛ امروزه طرد و اخراج به دنبال حفاظت از ملت در برابر نفوذ مضر آنهاست. همین نکته میتواند بحثهای مکرر پیرامون سکولاریسم و حجاب اسلامی را تبیین کند که به وضع قوانین اسلامهراسانه با پیشتازی فرانسه در ده سال قبل منجر شد که حجاب را در مکانهای عمومی ممنوع میکند. این توافقِ جمعی بر فهمی نواستعماری و تبعیضآمیز از سکولاریسمْ سهم معناداری در مشروعیتبخشی به پسافاشیسم داشته است. این موج اسلامهراسی، با آن شعار ستیزهجویانۀ «ما در جنگ علیه تروریسم هستیم»، اسلام را در جایگاه تنها دشمن موجه نظم غربی مینشاند که، در نهایتِ کار، خود تغذیهگر تروریسم است. همچنین رزمندگان علیه «فاشیسم اسلامی» و مدافعان «ارزشهای انسانی» به یک نتیجۀ مهم دست یافتهاند: قربانیان جنگهای غربیان در عراق، لیبی و سوریه (که تعدادشان بهمراتب بیشتر از قربانیان تروریسم اسلامی در اروپاست) عمدتاً فراموش شدهاند.
پینوشتها:* این مطلب با عنوان Islamophobia: The New Western Racism در وبسایت پلوتو پرس منتشر شده است. * انزو تراورسو (Enzo Traverso) استاد علوم انسانی دانشگاه کُرنل است. [۱] Jewish France [۲] The Foundations of the Nineteenth Century [۳] Third Republic: حکومت فرانسه در بازۀ ۱۸۷۰ تا ۱۹۴۰. [۴] Dreyfus Affair: یک درجهدار یهودیتبار ارتش فرانسه که، به اتهام خیانت و افشای اسرار نظامی فرانسه، به حبس ابد محکوم شد اما در نهایت تبرئه گردید. این ماجرا رسانهها و افکار عمومی را از ۱۸۹۴ تا ۱۹۰۶ میلادی درگیر خود کرد. [۵] Heinrich von Treitschke [۶] die Juden sind unser Unglück [۷] Le suicide français [۸] issu de l'immigration
دیدگاه تان را بنویسید