مأموریت پزشک چوپان +عکس
هنوز مثل دوران کودکیاش چوپانی میکند؛ پزشکی که سختیهای دوران کودکیاش باعث شد عهدی با خود ببندد که هنوز پای آن ایستاده است. دکتر «سید ناصر عمادی» متخصص پوست در بین پزشکان ایرانی چهرهای سرشناس و سالهاست که در مناطق محروم و کشورهای مختلف بهویژه آفریقا خدمت میکند.
هنوز آسمان گرگومیش است و سکوت همهجای روستا حکمفرمایی میکند که صدای در طویله و بعد زنگوله گوسفندان فضا را پر میکند. «سید ناصر» در حالی که از سمت چپ گله را هدایت میکند به فکر حال عجیب و غریب برادرش است و هرازگاهی نیمنگاهی به او میاندازد که پشت گله چوبدستیاش را میچرخاند و گوسفندان را هی میکند. وقتی به دشتهای «خیل» میرسند آفتاب که همهجا را فراگرفته است منظره زیبایی را نمایان میکند. گوسفندان مشغول چرا هستند که برادر ناصر شروع به نی زدن میکند. صدای نی غم عجیبی دارد. ناصر که حدوداً 7 ساله است مشغول بازیگوشی در دشت میشود. بعد از چند لحظه صدای نی قطع میشود. با نگرانی بهطرف برادرش میرود. برادرش خوابیده. با خودش میگوید: «دوباره خودش را به خواب زده تا کار نکند.» میخواهد برادرش را بیدار کند ولی هرچه تکان میدهد فایده ندارد. بیتاب و هراسان به طرف آبادی میدود و اهالی را صدا میکند. اهالی هم به خیال اینکه گرگی به گله زده است چوب و بیل و کلنگشان را برمیدارند و بهطرف پسرک میدوند. وقتی به ناصر میرسند بریدهبریده به آنها میگوید: «داداش... بیدار نمیشود.» وقتی اهالی برادرش را با طی فاصله صد کیلومتری تا مرکز درمانی میرسانند دیگر جانی در بدن ندارد. ماجرا از این قرار است که مدتها پیش برادر ناصر به دلیل اینکه ضربهای به سرش وارد شده دچار ضربه مغزی شده بود. ناصر میگوید: «مدتها بیحال بود. وقتی از او میپرسیدم چرا اینقدر میخوابی لبخندی میزد و میگفت: به خدا دست خودم نیست.» با یادآوری خاطرات کودکی اشک از چشمان «سید ناصر عمادی» 52 ساله و متخصص پوست امروز جاری میشود. میگوید: «همه دردها از محرومیت است ولی همین سختیهاست که آدم را میسازد. آنجا بود که تصمیم گرفتم پزشک شوم.» این متخصص پوست که سالهاست که شاید روایتهای از زندگیش را خوانده باشید. در مناطق محروم و کشورهای مختلف بهویژه آفریقا بهصورت شخصی یا از طرف هلالاحمر ایران خدمات ارائه داده است در کودکی و جوانی چوپان بوده و هیچ ابایی از بیانش ندارد. با دکتر عمادی که جانباز 8 سال دفاع مقدس هم است به گفتوگو نشستهایم.
خدمت به مردمان سیستان و بلوچستان
چشمانش برق می زند وقتی از خدمت به مردم سخن میگوید. نفس عمیقی میکشد و با آرامشی منحصر به فرد درباره آخرین مأموریتش تعریف میکند. تا چشم کار میکند کویر است و کویر. بی دریغ از حتی یک جرعه آب، پسرک بلوچ با صورتی سرخ و ملتهب نگاه بی کران میاندازد بی ویرانها دارد. همه چیز درهم شده روستاهایی های یک به یک در حال کوچاند که دکتر عما و همکارانش با ماشین وارد روستا میشوند و نوای امید را جاری میکنند. «از زمانی که به آنجا رسیده بودم تا اینکه به روستا برسیم، به این فکر میکردم با چه چیزی مواجه خواهم شد. فقط میدانستم مردم از شرایط بد آب و هوایی به شدت بیمار بودند، خاک و آب و هوای خشک باعث بیماریهای پوستی شده بود.» لحظه ای مکث میکند ولی آشوب را میتوان به راحتی در چهرهاش حس کرد. صدایش میلرزد ولی خودش را کنترل میکند. «وقتی آنجا رسیدم فقر محض را دیدم. مردم در کپرها و خانههای با حداقل امکانات زندگی میکردم. برای همین در کوتاهترین زمان ممکن کمپ را برپا کردیم.» وقتی میگوید بچهها و مردم تمام مدت برپایی چادر پزشکی ایستاده بودند، چنان با از احساسش نسبت به آن نگاه توضیح میدهد که چشمان معصوم تک تکشان را میتوان تصور کرد. «یک به یک بیماران را رسیدگی میکردم و از صبح اول وقت یعنی ساعت ۶ تا نیمههای شب مدام بیماری میدیدم. اهالی روستای اطراف وقتی متوجه شده بودند که برای درمان آمدهایم خودشان را رسانده بودند. تک به تک خانههای روستا را سرزدم تا بیماری جا نمانده باشد.» اغلب آنها با کلامی صادقانه از دکتر می خواستند آنجا بماند. او هم به آنها قول داده مرتب به آنجا سربزند و همین کار را هم انجام می دهد.
وقتی صورتم را برای سیلی آماده کردم
در سفر اخیر برای درمان و آموزش کودکان و بیماران اهل سنت ساکن در روستای ذکری و گل نی از استان خراسان جنوبی رفته بودیم. از میان همه کودکان، کودکی بنام عثمان به دلیل چهره مظلوم ( اصلا حرف نمی زد) و زخم های صورت و چرخش پلکش به خارج حاکیت از وضعیت بدی داشت. باید در طول دو روزی که آنجا بودم چندبار به منزلشان می رفتم تا کرم های موضعی خودم به صورتش بمالم تا زودتر خوب شوند. نوع بیماری صورت و زیر چشم راست عثمان که بسیار دردناک بود و اجازه مالیدن کرم به این قسمت نمی داد و من هم به اصرار با زور و کلک کرم را می مالیدم. در لحظه ای عثمان از شدت درد عصبانی و گریان شد. طوریکه دستش را بلند کرد تا به صورتم سیلی بزند؛ در این لحظه خیلی دلم سوخت و بلافاصله صورتم را جلو بردم وآماده سیلی عثمان کردم تا شاید با سیلی به صورتم احساس آرامش کند. دستش برای سیلی زدن با چشمانی که از اشک حلقه شده، بالا بود و من هم در حالیکه کرم با به صورتش زده می زدم، نگاهش می کردم. تا اینکه برای یک لحظه به یکدیگر خیره شدیم. و بالاخره غضب و اشک چشم کودک آرام آرام به خنده تبدیل شد و از سیلی به صورتم منصرف شد. دستشان را آرام پایین آورد و اینجا حالا من چشم و دلم از جوانمردی و مهر او پر از اشک شد و جالب اینکه عثمان از حال منقلبم خوب با خبر شد و گویا می خواست ابراز همدردی کند و دلم را بدست بیارود مرتب شیرین زبانی می کرد.
سختیهای سازنده
این اتفاق دکتر را به دوران کودکش بر میگرداند. زمانی که برادرش را از دست میدهد و تصمیم میگیرد پزشک شود. با لهجه ای که سخت میشود متوجه مازندرانیاش شد. شمرده و با حسی خوشایند صحبت میکند. میگوید از دوران کودکی به کارهای سخت عادت دارد. آن زمان 400 رأس گوسفند را همراه برادرش به چرا میبرد. روستایشان خیلی محروم بود و مردم برای کوچکترین کارشان باید چند ده کیلومتر جاده خاکی را بهطرف شهر میرفتند؛ اما برای امثال او همین محرومیتها باعث رشد میشود تا برای عوض کردن شرایط تلاش کنند و حتی بجگند. اوایل جنگ تحمیلی بود که سید ناصر در رشته پزشکی فارغالتحصیل شد و در روستایشان بهعنوان پزشک عمومی خدمت کرد. ولی دلش تاب نمیآورد و به جبهه میرود. مدتی در منطقه غرب کشور در پیرانشهر و حاج عمران زیر نظر قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) فعالیت میکند. او چند روز قبل از پایان مأموریت مجروح میشود. هواپیماهای عراق، منطقه را بمباران کردند و موج انفجار باعث مجروح شدن او از ناحیه سر میشود. اینجا دومین جایی است که شروع دوباره ای برای سید ناصر رقم می زند. میگوید: «دوران جبهه مرا ساخت. چیزهای زیادی از همرزمهایم یاد گرفتم. اوج ازخودگذشتگی و معنای درست خدمت کردن به کشور را در آن دوران میشد مشاهده کرد. اینها باعث شد تحول دوباره ای در زندگیام ایجاد شود. وقتی مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم در آنجا رزمندهها بهشدت از تاولهای شیمیایی رنج میبردند و هیچ راهی چاره جز درد کشیدن نداشتند. نمیتوانستم دردهایشان را ببینم. آن روزها بارها در حیاط بیمارستان گریه کردم. مدام صحنههایی که برادرم از ضربه مغزی رنج میبرد و ما خبر نداشتیم جلوی چشمم میآمد. همانجا تصمیم گرفتم تخصص پوست بگیرم و به جانبازان کمک کنم.» تاکنون جانبازان بسیاری به دستان شفاء بخش این پزشک بهبود پیدا کردهاند. و با حالی غریب از روزگار این افراد میگوید: «جانبازان با معرفتترین افرادی هستند تا به آنها روبه رو شدهام. این افراد جانشان را فدا کردن تا ما امروز در آسایش زندگی میکنیم. من هرکاری بتوانم برایشان انجام میدهم. البته وظیفهام را انجام میدهم.» همچنان فعالیتهای سیدناصر در زمینه درمان آسیبهای شیمیایی ادامه دارد و وقتی داعش جنوب شهر «کرکوک» را حمله شیمیایی میکند بی درنگ به آنجا میرود.
بچه روستایی حرف و عملش یکی است
درحالیکه با روپوش سفیدش به صندلی چرم تکیه داده است با افتخار تکرار میکند چوپان بوده و اینکه بچه روستایی حرف و عملش یکی است. تخصص گرفتن سید ناصر مصادف با زلزله بم میشود. مسئولان وزارت بهداشت به او میگویند: «شما جانباز هستید و میتوانید در هرجایی که دوست دارید فعالیت کنید.» او میگوید: «گفته بودم باید به مردم محروم خدمت کنم پس باید پای حرفم بایستم. میدانستم بیماری سالک در بم بیداد میکند. به همین دلیل درخواست کردم مرا به بم بفرستند. آنها در جواب گفتند: آنجا شرایط سخت است و شما باید در یک کانکس کار کنید. موافقت کردم. حکم مأموریتم را 3 ماهه زدند که اگر نتوانستم کار کنم بتوانم برگردم.» سیدناصر همراه خانواده به بم میرود و در یک کانکس کمتر از ۱۲ متر شروع به خدمترسانی میکند. «روزهای سختی از این نظر بود که مردم گرفتار بودند و یک تنه نمیتوانستم پاسخ گوی آن همه مراجعه کننده باشم. وقتی آنجا رفتم برخلاف آمار 200 نفری سالک با 20 هزار نفر روبهرو شدم. روزی 50 نفر را معاینه میکردم. حدود یک سال و نیم آنجا کار کردم تا موفق به ریشهکن کردن این بیماری شدم. بعد از اینکه به تهران آمدم به من گفتند که دستاوردهایم در زمینه بیماری سالک عالی بود. مسئولان از شیوع این بیماری در کشور افغانستان خبر دادند. همانجا تصمیم گرفتم که به افغانستان بروم. در این کشور هم شبانهروز برای ریشهکن کردن بیماری کار کردم.»
وقتی در آفریقا تهدید به مرگ شدم
این دکتر خیر و بشردوست وقتی از افغانستان برمیگردد هلالاحمر از او درخواست میکند بهعنوان سرپرست گروه پزشکی به آفریقا برود: «اول نپذیرفتم. چون واقعاً نمیدانستم چطور بعد از آن همه سختی که همسرم در بم و افغانستان از سر گذراند چطور باید او را برای زندگی در یک جای بدتر مجاب کنم؛ اما وقتی متوجه وخامت اوضاع شدم نتوانستم بر پاسخ منفیام بایستم. ولی گفتم مدتی وقت میخواهم تا شرایط را درست کنم. آنها هم موافقت کردند. مانده بودم که چطور موضوع را به همسرم بگویم تا اینکه خودش حرف بم و افغانستان و سختیهایی را که مردمانش میکشند پیش کشید. من هم از فرصت استفاده کردم موضوع آفریقا را مطرح کردم و در عین ناباوری ایشان موافقت کرد.» سید ناصر میگوید: «در آفریقا شرایط زندگی برای مردم خیلی سخت بود. آنجا برخی مردم برای زنده ماندن به هیچکسی رحم نمیکنند. یکبار در حال برگشتن به خانه بودم که چند نفر ماشینم را محاصره کردند. یکی از آنها مرا از ماشین بیرون کشید و گفت: هرچه داری باید به ما بدهی. من هم هرچه در جیب داشتم دادم. آنها باورشان نمیشد و میگفتند: تو سفیدپوست هستی و پولداری. باید بگویی پولهایت را کجا گذاشته ای. همینکه گفتم ندارم و پزشک هستم یکی از آنها چاقویش را در پایم فرو کرد. خون زیادی از من میرفت. در آن وضعیت شماره یکی از بیمارانم را گرفتم و گوشی را به آنها دادم. آن بیمار هم کلی سرشان فریاد کشید و گفت: این بنده خدا رایگان تمام ما را معاینه میکند. آنها هم که شرمنده شده بودند سریع مرا به نزدیکی یک بیمارستان رساندند و فرار کردند.»
من یک پزشکم
فعالیت پزشک ایثارگر در آفریقا به درمان بیماران ختم نمیشود و او در آنجا یک بیمارستان به نام امام رضا (ع) تأسیس میکند و از آن روزها خاطره ای تعریف میکند: «زمانی که در آفریقا خدمت میکردم یکبار وزیر بهداشتشان به من گفت: شما الآن با هزینه دولت ایران و امکانات رفاهی که در اختیارت گذاشتند اینجا خدمت میکنی. آیا وقتی اینها را از تو بگیرند حاضر هستید اینجا بیایید و مردم کشور ما را درمان کنید؟ من که بههیچعنوان انتظار این سؤال را نداشتم گفتم: من یک پزشک هستم و برایم هیچ فرقی نمیکند کجا و چگونه خدمترسانی کنم. بعد از آنکه مأموریتم در آنجا تمام شد سالی 2 بار با هزینه شخصیام به آفریقا میروم و آنجا خدمت میکنم.» سید ناصر هیچوقت روستا و جانبازان دفاع مقدس را هم فراموش نکرده و تاکنون با حضور در 70 روستای محروم بیماران را درمان کرده است. او دراینباره میگوید: «خیلی از همکارانم بابت این موضوعات مرا نقد میکنند و میگویند با اینهمه تجربه و تخصص حتی مطب ندارم. راست میگویند؛ من میتوانم در یک نوبت کاری چند میلیون تومان درآمد داشته باشم و حتی به جای مطب، یک ساختمان فوق تخصصی پوست داشته باشم؛ اما من برای این چیزها پزشک نشده و سوگند نخوردهام. پزشک شدم تا به مردم خدمت کنم نه پول.» صحبتهای دکتر با این حرفها تمام میشود؛ اما همچنان خدماتش در مناطق محروم کشور و نقاط مختلف دنیا ادامه دارد. او در کرمانشاه و سیستان و بلوچستان مرتب سرمی زند و به خدمت رسانی میپردازد.
انتهای پیام/