و کاروان به شام رسید ...
تاریخ دیده، پهلو به پهلو آدم جمع شده، صدا بلند بوده و جمعیت موج مىخورده. تاریخ شمر را دیده که خودش نیزه اول را برداشته، روى دست بالا گرفته و جورى که اطرافش بشنوند خوانده: من همانىام که فرزند على (ع) را کشتم و سرش را براى امیرالمومنین آوردم.
کد خبر :
585402
سرویس سبکزندگی فردا؛ محمدرضا جوانآراسته: تاریخ دیوارهاى دمشق را که از دور دیده، نزدیک زنان اسیر آمده و خبر داده و بعد پیامى از زینب (س) براى شمر برده: یکى این که از دروازهاى کم رفت و آمد داخل شهر شوند و دیگرى این که نیزهها و سرها را جایى دورتر از زنان کاروان راه ببرند تا چشمها کمتر سوى اسیران بیافتد.
تاریخ اما برق شادى را روى لبهاى شمر دیده و صدایش را شنیده که از بالاى سر اسبها و شترها و نگهبانان و بارها گذشته و نیزه دارها را بین کاروان پخش کرده تا کنار هر زنى از اسیران سرى از شهدا همراه باشد.
تاریخ همراه کاروان که به دروازه «ساعات» رسیده، ایستاده و دیده کسى داد مىزند و اهل شهر را به تماشا دعوت مىکند. صداى طبلها را از دور شنیده، کوچک و بزرگ را دیده که لبخند به لب سرک مىکشیدند و ردیف شترها و اسبها را نگاه مىکردند و در گوش هم چیزى مىگفتند.
تاریخ دیده، پهلو به پهلو آدم جمع شده، صدا بلند بوده و جمعیت موج مىخورده. تاریخ شمر را دیده که خودش نیزه اول را برداشته، روى دست بالا گرفته و جورى که اطرافش بشنوند خوانده: من همانىام که فرزند على (ع) را کشتم و سرش را براى امیرالمومنین آوردم.
تاریخ قدم به شام که گذاشته، چشمش تار شده، گوشش مىشنیده اما از پشت اشکها تصویرى نمىدیده. تاریخ هر چه مى رفته، شهر تمام نمىشده، کوچهها به آخر نمىرسیده، آدم ها تمام نمىشده و صداها کم نمىشده.
با نگاهى به مقتل مقرم