از همان روز خراب شدم ...
دختر ناله میزد و پدرش را میخواست. هر چه عاقله زنی سعی میکرد ساکت نمیشد. ناله میزد و دقیقه به دقیقه آجری از ما میافتاد.
کد خبر :
577173
سرویس سبکزندگی فردا؛ مجتبی تقویزاد: به خودمان می لرزیدیم. هر نالهای که میزد، انگار آجری از تنمان کنده میشد.
دختر ناله میزد و پدرش را میخواست. هر چه عاقله زنی سعی میکرد ساکت نمیشد. ناله میزد و دقیقه به دقیقه آجری از ما میافتاد.
تا آوردند. روی سینی را پوشانده بودند. گمانم بود غذا آوردهاند تا کودک را ساکت کنند. اما پارچه را که برداشتند دیگر صدای دختر را نمیشنیدم. حس میکردم بند بند آجرهام از هم باز میشدند. سری غرق به خون در سینی بود.