چه کسی ابنزیاد را از توهین به سر مبارک سیدالشهدا(ع) منع کرد
«زید بن ارقم» که دید ابن زیاد دست بردار نیست، به او گفت: «این چوب را از این دندانها بردار! به حق آنکه خدایی جز او نیست، من خودم لبهای رسول خدا را دیدم که بر این دندانها نهاده بود و آنها را میبوسید!» سپس به گریه افتاد.
کد خبر :
459929
فارس: در میان حوادث تاریخ اسلام، حادثه شهادت حضرت سیدالشهدا علیهالسلام و اصحاب پاک ایشان از اهمیت ویژهای برخوردار است. نوشتاری که در ادامه میخوانید برگرفته از کتاب «معالم المدرستین» علامه سیدمرتضی عسکری؛ مورخ و صاحبنظر برجسته تاریخ اسلام است که از منابع دست اول و استنادات بیشمار به منابع اهل سنت به رشته تحریر درآمده است. طبری از حمید بن مسلم چنین نقل قول میکند که عمربن سعد مرا خواست و فرستاد تا به خانودهاش بشارت دهم که خداوند پیروزش کرده و به سلامت است! من آمدم تا اینکه به خانوادهاش رسیدم و پیامش را رساندم. سپس عازم دیدار ابن زیاد شدم که دیدم قافله اسیران را به دارالاماره آوردهاند و او به مردم اجازه ورود داده بود. من با وارد شوندگان وارد شدم که ناگهان متوجه شدم سر حسین در مقابل اوست؛ و او با چوب دستی خود، مدتی بر دندان پیشین حسین فشار میآورد! «زید بن ارقم» که دید ابن زیاد دست بردار نیست، به او گفت: «این چوب را از این دندانها بردار! به حق آنکه خدایی جز او نیست، من خودم لبهای رسول خدا را دیدم که بر این دندانها نهاده بود و آنها را میبوسید!» سپس به گریه افتاد و ابن زیاد به او گفت: «خدا دو چشمت
را گریان کند! به خدا قسم اگر پیر و خرفت و بیخرد نشده بودی، گردنت را میزدم!» سپس برخاست و خارج شد و مردم میگفتند: «زید بن ارقم حرفی زد که اگر ابن زیاد شندیده بود، او را میکشت.» گفتم: «چه گفت؟» گفتند که از کنار ما گذشت و گفت: «بردهای، بردهای را حکومت داد و او دیگران را برده خانه زاد خود گرفت! شما ای گروه عرب از امروز به بعد بردهاید! پسر فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را حاکم کردید، او نیکان شما را میکشد و بدانتان را به بردگی میگیرد. پس شما به ذلت راضی شدید و مرگ بر کسانی که به ذلت راضی شوند!» نقل میکند که هنگامی که سر حسین(ع) را به همراه کودکان و خواهران و زنان او نزد عبیدالله بن زیاد آوردند، زینب(س) در حالی که لباسی مندرس به تن کرده بود و خدمه او گردنش را گرفته بودند، ناشناس وارد مجلس شد و نشست. ابن زیاد گفت: «این زنی که نشسته، کیست؟» زینب (س) پاسخش را نداد؛ و او سه بار تکرار کرد و هر سه بار پاسخی نشنید، تا آنگاه که یکی از کنیزان گفت: «این زینب، دختر فاطمه است.» عبیدالله گفت: «سپاس خدای را که رسوایتان کرد و شما را کشت و دروغتان را فاش کرد!» زینب(س) گفت: «سپاس خدای را که با محمد، ما را
گرامی داشت و پاکیزه و پاکمان کرد. چنان که تو میگویی نیست، بلکه این فاسق است که رسوا میشود و این فاجر است که دروغش برملا میشود!» ابن زیاد گفت: «کار خدا را با اهل بیتت چگونه دید؟» زینب (س) گفت: «کشته شدن را برای آنها مقرر فرموده بود و آنها به قربانگاه خود رفتند؛ و خداوند به زودی تو و آنها را گرد هم میآورد و نزد او نزاع و استدلال میکنید!» راوی نقل میکند که ابن زیاد خشمگین و برافروخته شد که عمر و بن حریث به او گفت: «خدا امیر را سلامت بدارد، او تنها یک زن است. آیا زن به خاطر گفتارش مؤاخذه میشود؟ زنان به خاطر لغزش در گفتار و کردار مؤاخذه و ملامت نمیشوند.» ابن زیاد گفت: «خداوند با کشتن برادر سرکش و دیگر عصیانگران اهل بیتت، جانم را شفا بخشید!» زینب(س) به گریه افتاد و گفت: «به جانم قسم که سرورم را تو کشتی و اهل بیتم را از بین بردی و شاخهام را تو بریدی و ریشهام را تو کندی. اگر اینها شفایت میدهد، به راستی که شفا یافتهای!» عبیدالله گفت: «این زن قافیه پرداز است! به جانم قسم که پدرت نیز شاعر و قافیه پرداز بود!» زینب(س) گفت: «زن را با قافیهپردازی چه کار است. من از قافیه پردازی به دورم، ولی سوز دلم را
بیان میکنم.» از قول حمید بن مسلم نقل میکند که من نزد ابن زیاد بودم که علی بن الحسین را آوردند و او [ابن زیاد] پرسید: «نامت چیست؟» پاسخ داد: «من علی بن الحسین هستم.» ابن زیاد گفت: «مگر خداوند علی بن الحسین را نکشت؟» او ساکت شد و ابن زیاد گفت: «چرا چیزی نمیگویی؟» وی گفت: «من برادری داشتم که به او نیز علی میگفتند و این مردم او را کشتند.» ابن زیاد گفت:« خداوند او را کشت.» او ساکت شد و ابن زیاد به او گفت: «چرا پاسخ نمیدهی؟» پاسخ داد: «خداوند جانها را به هنگام مرگشان میستاند؛ و هیچکس جز به اذن خدا نمیمیرد.» این زیاد گفت: «به خدا قسم تو هم از آنانی! وای بر تو!» سپس به اطرافیانش گفت: «ببینید او به سن رشد رسیده؟ به خدا قسم من او را یک مرد میبینم!» راوی نقل میکند که مرّی بن معاذ او را بازرسی کرد و گفت: «آری، او به مردی رسیده است.» ابن زیاد گفت: «او را بکش!» علی بن الحسین (ع) گفت: «چه کسی کار این زنان را بر عهده میگیرد؟» و ناگهان عمهاش زینب(ع) او را در بر گفت و گفت: «پسر زیاد! آنچه از ما کشتی تو را بس است، آیا از خون ما سیراب نشدهای؟! آیا کسی از ما را باقی گذاشتی؟» و به برادرزادهاش چسبید و به ابن
زیاد گفت: «تو را به خدا اگر مسلمانی و او را میکشی، مرا هم با او بکش!» و علی بن الحسین (ع) گفت: «پسر زیاد! اگر بین تو و آنها خویشاوندی است، مردی پاک سرشت را همراهشان کن تا به رسم اسلام، آنها را همراهی کند.» راوی گوید که ابن زیاد مدتی به زینب (ع) نگریست و بعد متوجه اطرافیانش شد و گفت: «شگفتا از پیوند خویشاوندی! به خدا قسم یقین دارم که او دوست دارد اگر برادرزادهاش را بکشم، او را نیز بکشم! این پسر را رها کنید! زنان خانوادهات برو!».