مردی که عبای مداحی را با درجه تیمساری عوض نکرد! +تصاویر

کد خبر: 810538

مرحوم حاج علی آهی، شاعر، مداح و شاگرد آیت‌الله میلانی که خیلی از ذاکران و مداحان، وامدار راهنمایی‌های او هستند، در سال‌های اولیه انقلاب، رئیس کمیته انقلاب اسلامی شد، اما عبای مداحی را با درجه تیمساری عوض نکرد.

مردی که عبای مداحی را با درجه تیمساری عوض نکرد! +تصاویر
خبرگزاری فارس: مرحوم حاج علی آهی در 16 فروردین 94 در 87 سالگی درگذشت. او که پدر دکتر حسین آهی، شاعر، استاد ادبیات فارسی و مدرس دانشگاه بود، زندگی پرنشیب و فرازی را تجربه کرد و با کوله‌باری از آموزه‌های دینی از محضر عالمانی، چون آیت‌الله میلانی، بخش عظیمی از مداحان و ذاکران شهر تهران را آموزش داد. استاد علی آهی در نامه‌های متعددی به رهبر معظم انقلاب، خواستار تشکیل نهادی برای حمایت صنفی از مداحان و ازکارافتادگان این حوزه شد که بنیاد دعبل خزاعی با پیگیری‌های او شکل گرفت. همچنین با تلاش او و تنی دیگر از ذاکران و مداحان در زمان تصدی محمدباقر قالیباف در شهرداری تهران، خانه‌ای برای مداحان اهل‌البیت (ع) در عمارت تاریخی فخرالدوله تأسیس شد. آهی در بیش از 70 سال کوشش معنوی و کسب فیض از محضر علم، کتاب‌ها و اشعار فراوانی از خود به یادگار گذاشت که باید در فرصت دیگری به آن پرداخت. بخشی از خاطرات این پیرغلام اهل‌بیت علیهم‌السلام را که به کوشش حمید محمدی محمدی در کتاب «پرچمدار ستایشگری» جمع‌آوری شده است، می‌خوانید: نماز شب با پیراهن آیت‌الله میلانی حاج علی آهی در خاطرات خود می‌گوید: «شبی از شب‌های حضور در محضر حضرت آیت‌الله‌العظمی حاج سیدمحمد‌هادی میلانی، مرجع تقلید شیعیان، به مباشر ایشان گفتم که رختخواب مرا پایین تخت آقا قرار دهند. آقا وقتی می‌خواستند بخوابند، متوجه شدند که رختخواب، پایین پای ایشان انداخته شده است. ناراحت شدند و دستور دادند که رختخواب من به موازات تختخوابشان انداخته شود.
ترفند جالب برای ندیدن پهلوی
حاج علی آهی در کنار آیت‌الله العظمی میلانی
آن شب، سعی کردم بیدار بمانم تا شاهد مناجات و نجوای ایشان با حضرت حق باشم. پاسی از شب گذشت و خواب بر چشم‌هایم غلبه کرد. نیمه‌های شب از خواب برخاستم و تخت آقا را خالی یافتم. آهسته به حیاط خانه آمدم و دیدم آیت‌الله میلانی، آن مرجع بزرگ تقلید، در حالی که شمدی بر سر انداخته، در حال مناجات و ضجه زدن است. از شدت استغفار و فریاد آقا به گریه افتادم و به اتاق برگشتم. بعد از این ماجرا، دلم می‌خواست یکی از پیراهن‌های شخصی حضرت را از ایشان بگیرم و در اماکن متبرکه و نماز شب‌ها از آن استفاده کنم. دیگر با آقا خودمانی شده بودم. با این حال، بار‌ها با این سئوال ایشان که می‌فرمودند: «من شما را دعا می‌کنم، شما هم مرا دعا می‌کنی؟» شرمنده معظم‌له می‌شدم. تا این که بالاخره روزی تقاضای خودم را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم: «آقا! یکی از پیراهن‌های شخصی خود را به حقیر بدهید.» آیت‌الله‌زاده میلانی، مرحوم حاج سیدمحمدعلی میلانی یکی از پیراهن‌های پدرشان را برایم آوردند و من آن را سال‌ها در اماکن متبرکه و نماز شب‌ها می‌پوشیدم.» کارت دعوت رمزدار! در دوران زعامت آیت‌الله میلانی در سال 1345 و در شب ولادت حضرت امام حسین (ع) آیت‌الله سیدمحمدعلی میلانی به حاج علی آهی گفت: «چون از طلبه‌ها امتحان گرفته‌ایم و اکثر آنان قبول شده‌اند، می‌خواهیم در شب ولادت امام حسین (ع) اطعام بدهیم. شما چه نوع غذایی صلاح می‌دانید؟» آهی گفت: «چلوکباب.» آیت‌الله زاده، طبخ غذا و توزیع آن را به عهده آهی گذاشت. آهی هم دو آشپز خبر کرد و برای 600 نفر غذا تهیه دید؛ چون غیر از طلبه‌ها، ائمه جماعات مشهد و آیات عظام هم دعوت بودند که از بین آن‌ها می‌توان به حضرت آیت‌الله حاج حسن آقای قمی و آیت‌الله‌زاده کفایی اشاره کرد. نکته بسیار جالب، موقعی که می‌خواستند کارت دعوت چاپ کنند، آهی به حاج سیدمحمدعلی میلانی گفت: «شما دشمن زیاد دارید. علامتی در کارت بگذارید تا کارت‌های جعلی معلوم شود.» آیت‌الله زاده گفت: «چه علامتی؟» آهی گفت: «یکی از حروف مطلع کارت را تو خالی بگذارید و دو نفر سر کوچه بگمارید تا از طلبه‌های ناشناس کارت بخواهند. اگر کارت، آن نشانه را داشت، بیایند و آن‌هایی که آن حرف توخالی را ندارد و توپُر است، کارتشان قلابی است.» عده‌ای را در آن شب سرکوچه نگه داشتند. سیدمحمدعلی میلانی به آهی گفت: «این افراد را چه کنیم؟» آهی گفت: «غذا زیاد است. این 40 نفر را در یک اطاق بزرگ جا دهید.» برای آن‌ها هم سفره انداختند و به دارندگان کارت‌های جعلی هم غذا دادند. موقع شام، سفره‌ای انداخته شد و نمک، نان، پارچ دوغ، لیوان، قاشق و چنگال در آن گذاشتند. آهی در 45 دقیقه غذای 600 نفر را داد. جمعیت که رفتند، به او خبر دادند که آیت‌الله میلانی برای دیدنش به آشپزخانه می‌آید. آهی فوراً خود را به سالن رساند. آیت‌الله میلانی، او را در آغوش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید. بعد فرمود: «من که عوض ندارم به شما بدهم، امام زمان (عج) به شما عوض بدهد!» صلوات گرفتن از آدم‌های بی‌حال! قرار شد حاج علی آهی و دکتر قاسم رسا (ملک‌الشعرای آستان قدس رضوی) در شب ولادت سیدالشهدا (ع) که آقایان همه جمع شدند و مجلس آراسته شد، با اشعاری مجلس را مستفیض کنند. اول قرار شد علی آهی بخواند. او پشت میکروفون قرار گرفت و یک رباعی صلوات خواند. هیچ یک از طلبه‌ها و روحانیون صلوات نفرستادند. علی آهی پشت تریبون گفت: «به استثنای مراجع عظام و بزرگان و علمای حاضر در مجلس، شما چه مباحث و درس و کتابی خوانده‌اید که من نخوانده‌ام؟ شما این کتاب‌ها را خوانده‌اید: جامع‌المقدمات، حاشیه ملاعبدالله، منطق، لعمه، رسائل و مکاتب و کفایه را خوانده‌اید.» سکوت، سراسر مجلس را احاطه کرد. آنگاه علی آهی گفت: «من خارج خوانده‌ام؛ آن هم خارج امثله.» حضار شروع کردند به خندیدن. آن گاه آهی این رباعی را خواند: روزی که آفرید تو را صورت آفرین از آفرینش تو به خود گفت: آفرین صورت نیافریده بدین معنی و کمال بر صورت آفرین و بر آن صورت، آفرین! که حضار مجلس با صدای بلند گفتند: «اَعِد اَعِد» یعنی دوباره بخوان. یک عده هم گفتند دوباره بگو ما می‌خواهیم آن را بنویسیم. آهی گفت: «اگر سه صلوات بلند فرستادید، من دو مرتبه می‌خوانم.» سه صلوات فرستادند. آهی آن را تکرار کرد و آنان نوشتند. سپس آهی شروع کرد به خواندن یک رباعی دیگر. قیامت قامت و قامت قیامت قیامت می‌کند این قدّ و قامت مؤذن گر ببیند قامتت را به قد قامت بماند تا قیامت دو مرتبه حضار گفتند: «اعد اعد! دو مرتبه بگو می‌خواهیم بنویسیم.» آهی گفت: «سه مرتبه صلوات بفرستید.» سه مرتبه صلوات فرستادند و آهی آن را تکرار کرد. سپس به حضار گفت: «دیدید چگونه شما را وادار به صلوات فرستادن کردم؟!»
ترفند جالب برای ندیدن پهلوی
تدبیر مدیر کاروان در آتش‌سوزی منا حج تمتع سال 1354 با یک حادثه بزرگ در منطقه «منا» همراه بود و آن، آتش‌سوزی بسیار گسترده‌ای بود که آن سال بین حاجیان، حمله‌داران (کاروان‌داران) و مردم عادی به «سال آتش‌سوزی» معروف شد. حاج علی آهی در آن سال، مدیر کاروان بود. خودش می‌گوید: «آن سال از همدان حاجی داشتیم. ناهار را که خوردیم، آتش‌سوزی شروع شد. همه به سویی فرار می‌کردند. حاجیان را به خیابان آوردم و به آن‌ها گفتم: «متفرق نشوید. آتش که به طرف شما آمد، به طرف مکه فرار کنید و کنار تیر‌های چراغ برق بایستید.» چند نفر هم برای نگهبانی آن‌ها گماشتم و خودم و اخوی برای جمع‌آوری اثاثیه به خیمه رفتیم. بعد از مهار آتش، حاجی‌ها را به خیمه آوردیم و به اخوی حاج محمد آهی گفتم: شما چند نفر از کارمندان را ببرید و هر چقدر می‌توانید، نان تهیه کنید. او هم رفت و 1200 قرص نان تهیه کرد که این تعداد، خیلی بیش‌تر از نیاز کاروان ما بود. بنابراین، آن نان‌ها را بین کاروان‌های دیگر تقسیم کردیم. کاروان ما با اتحاد و یکپارچگی و جلوگیری از هول‌زدگی نجات یافت و خون از دماغ کسی نیامد.» ترفند جالب برای ندیدن شاه و امیرالحاج حاج علی آهی ـ. که از مبارزان دوران ستمشاهی بوده است ـ. با شنیدن خبر حضور شاه در مکه و الزام دیدار مدیران کاروان با او، تصمیم جالبی می‌گیرد تا در این دیدار حضور نداشته باشد. باز هم او می‌گوید: «در یکی از سال‌ها که به مکه مشرف شدیم، به ما خبر دادند که محمدرضا پهلوی هم به عربستان آمده و قرار است با شاه عربستان در جده دیدار کند. بنده و مدیران برای اجاره منزل به مکه رفته بودیم که این خبر را دادند. تعدادی از مدیران گروه در جده برای شاه ایران تاق نصرت زده بودند، اما من خودم را به مریضی زدم و در بهداری بستری شدم تا به دیدار آن ملعون نروم. همچنین روز یازدهم ذیحجه هر سال، یعنی یک روز بعد از عید سعید قربان، باید مدیران کاروان به چادر سفیر ایران و امیرالحاج می‌رفتند. من لباس احرام از تن خارج نمی‌کردم و وقتی مدیران دیگر به من می‌گفتند که بیا نزد سفیر و امیرالحاج برویم، می‌گفتم: با لباس احرام صیح نیست بنده نزد آقای سفیر و امیر الحاج بیایم. یادم هست بعد از آن همواره برای نرفتن به دیدن سفیر در روز یازدهم ذیحجه و تاق نصرت نزدن برای شاه مورد غضب بعضی از مدیران گروه و سازمان حج آن زمان بودم.» جلوگیری از فرستادن 400 سرباز به دنبال نخود سیاه در ماه‌های نخستین پیروزی انقلاب اسلامی، حزب نهضت ملی قصد داشت با به راه انداختن راهپیمایی علیه نظام، قدرت خود را به رخ جمهوری اسلامی بکشد. یکی از افسران ژاندارمری پادگان رینه (در جاده هراز، بعد از پلور) که خود گرایش‌های ضدنظام داشت، 400 نفر از سربازان پادگان را بدون دلیل به تهران اعزام کرد. او به سربازان گفت که به سوی جماران بروند و از امام امت حراست کنند. آن افسر می‌خواست زمانی که به دلیل راهپیمایی مخالفان نظام مؤاخذه شود، نداشتن نیرو را بهانه کند، اما خبر نداشت که یکی از پاسداران دلسوز کمیته انقلاب اسلامی گزنک به نام علیرضا منفردی (که اکنون سرهنگ بازنشسته است) تلفنی به علی آهی، فرمانده کمیته خبر می‌دهد. آهی هم پاسداران را در پاسگاه اصطلک بسیج می‌کند تا جلوی ماشین‌ها از باری، سواری و اتوبوس را گرفته و سربازان را از خودرو‌ها پیاده کنند. پاسگاه اصطلک، 7 کارخانه داشت که در آن‌ها استخر‌هایی بود. آهی دستور داد سربازان را برای شنا به استخر‌ها بفرستند. بعد برای آنان ناهار تهیه کرد و سپس موضوع را به ژاندارمری تهران خبر داد. حدود 3 ساعت طول کشید تا چند سرهنگ و سرگرد از مرکز به پاسگاه اصطلک آمدند، با سربازان گفتگو کردند و وقایع را شنیدند. آن‌ها از حاج علی آهی، فرماندهی کمیته خواستند که برای سربازان ماشین تهیه کند و آنان را به پادگان رینه برگرداند. آهی هم همین کار را کرد، اما سربازان به سرهنگ ژاندارمری که از تهران اعزام شده بود، گفتند: ما به شما و فرماندهانمان اعتماد نداریم. می‌ترسیم ما را بدون تقصیر تنبیه کنید. باید آقای آهی با ما به رینه بیاید. سرهنگ از آقای آهی خواهش کرد تا با سربازان به رینه برود. عاقبت آن افسری هم که سربازان را مأمور کرده بود که به جماران بروند، این شد که به تهران احضار شد. سرهنگ‌های ژاندارمری از حاج علی آهی تشکر کردند و گفتند: شما آبروی ژاندارمری را با این کار خریدید. سیلی به ازای سیلی در پیست اسکی آبعلی، هر تلسکی یک هفته به بانوان اختصاص داشت و مردان، حق استفاده آن را نداشتند. آهی این عمل را قانونمند کرده بود، اما پاسداری از زیردستان او بی‌جهت به صورت یک زن سیلی زد و آن زن، نزد آهی شکایت آورد. فرمانده کمیته پس از تحقیق و اثبات به آن شخص گفت: «شما آن سیلی را که از او خوردید، به او بزنید.» آن زن، گذشت کرد و گفت: «همین که شما از روی عدالت قضاوت کردید و طرف پاسدارتان را نگرفتید، من خوشم آمد و از عمل او گذشتم. چون تا به حال چنین عمل و عدالتی ندیده بودم.» نوازش بی‌گناه سال 1359 چند تن از پاسداران کمیته از سد لار به سمت پیست اسکی آبعلی در حال حرکت بودند. حوالی منطقه «آهک دره» به یک دستگاه خودروی پیکان مشکوک شدند و پس از بازرسی، یک بطری مشروب الکلی از داخل خودرو کشف کردند. آن‌ها در این بررسی، 4 نفر را دستگیر کرده و به کمیته آوردند. قرار شد متهمان، عصر روز جمعه در بازداشتگاه بمانند تا روز شنبه به کار آن‌ها رسیدگی شود. روز شنبه پس از بازجویی از آنها، 3 نفرشان به شرب خمر اعتراف و دیگری انکار کرد. موضوع را با حاج آقا آهی در میان گذاشتند. او شخصا رسیدگی به پرونده را بر عهده گرفت و از متهمان بازجویی کرد. در آن بازجویی نیز، آن یک نفر گفت که مشروب نخورده است. 3 رفیق او هم تأیید کردند که آن مرد، مشروب نخورده و فقط 3 نفر دیگر شرب خمر کرده‌اند. حاج آقا از او پرسید: «شغل شما چیست؟» جوان پاسخ داد: «شاگرد کفاشم.» حاج آقا مجدداً پرسید: «چقدر حقوق می‌گیری؟» او گفت: «روزی 100 تومان.» حاج آقا به جوان گفت: «من باید دیروز به کار تو رسیدگی می‌کردم، اما به واسط مشغله کاری زیاد منطقه نتوانستم. شما باید دیشب آزاد می‌شدی و، چون امروز از کار بیکار شدی، دادن یکصد تومان مزد امروز شما به عهده من است.» آهی، یکصد تومان از جیب خودش به او داد. 20 تومان هم به آن کارگر کفاش کرایه ماشین که به تهران برگردد. جوان، اول از گرفتن آن پول خودداری کرد، اما حاج آقا اصرار کرد که باید این پول را بگیرد. جوان پول را گرفت و حیرت‌زده با چشمانی به اشک نشسته کمیته انقلاب اسلامی را ترک کرد. آن سه نفر مشروب‌خوار هم برای اجرای حدّ به اداره مبارزه با منکرات تهران اعزام شدند. وقتی دختران منافق را آزاد می‌کند سال 1360، تعدادی از اعضای گروهک منافقین که قصد تخریب یکی از دکل‌های مخابراتی منطقه را داشتند، پس از پیگیری‌های مستمر به دست پاسداران کمیته دستگیر شدند. در میان دستگیرشدگان 2 دختر هم حضور داشتند. آهی از فرمانده کمیته گزنگ می‌خواهد که پدر آن دو ختر را به کمیته احضار کند. بر همین اساس، حسن آهی همراه با احمدعلی کاشانی (که بعد‌ها به درجه شهادت نایل شد)، علی مخدوم و علی‌اصغر عبدالله‌بیگی به نشانی روستای مورد نظر اعزام می‌شوند و پدر آن دو دختر را به کمیته منتقل می‌کنند. آن روز، مادر و برادر متهمان نیز به کمیته آمدند. حاج آقا دستور می‌دهد که آن دو دختر را آزاد کنند و تعهد بگیرند که شب را در منزل خود سپری کنند تا صبح فردا اول وقت برای رسیدگی به پرونده‌شان به کمیته برگردند. آهی، این‌ها را به پسرش که مبهوت به او نگاه می‌کرد، گفت و اضافه کرد: «لازم نیست پدر آن‌ها را هم در بازداشتگاه نگه داری! همان قدر که در نمازخانه تحت نظر باشند، کافی است.» مادر دختر‌ها از حاج آقا پرسید: «شوهر من، گناهی مرتکب نشده که بخواهد تحت نظر باشد. چرا او را آزاد نمی‌کنید؟» حاج آقا آهی پاسخ داد: «مادر جان! اسلام نمی‌پسندد دختر شما که ناموس ما هم محسوب می‌شود، میان مرد‌ها بازداشت باشد. چون یک بازداشتگاه داریم و آن هم برای مرد‌هاست. روستای شما منطقه کوچکی است. ممکن است در آینده برای این دو دختر حرف‌های نامناسبی در بیاورند. مردم می‌گویند: حتماً فاسد بوده‌اند که در کمیته بازداشت شده‌اند. بعد هم اسباب آزار و اذیت آن‌ها فراهم می‌شود.» مادر دختر، دیگر چیزی نگفت و با دختر‌ها از کمیته خارج شدند. صبح فردا وقتی دختر‌ها با مادرهایشان به کمیته مراجعه کردند، آثار تحولی شگرف در چهره‌شان نمایان بود. آن‌ها که دیروز مدام ضدانقلاب و حکومت اسلامی سخن می‌گفتند، امروز تحت تأثیر برخورد هوشمندانه حاج آقا باچشمانی اشکبار با اعتراف به اشتباهشان در انتخاب راه صحیح، قول دادند و در نهایت با افشای محل اختفای یک خانه تیمی در روستای گزنگ، حُسن نیت خود را ثابت کردند. کمیته هم با شناسایی آن خانه تیمی موفق شد اسناد قابل توجهی از فعالیت‌های درون گروهی سازمان و همچنین یک دستگاه چاپگر دستی کشف کند. این قصه هم با پایان خوش توبه آن دو ختر و خانواده‌شان خاتمه یافت.
ترفند جالب برای ندیدن پهلوی
استاد غلامرضا سازگار در مراسم تجلیل از حاج علی آهی با عنوان «پرده عشاق»
شما پیرو علی (ع) هستید یا معاویه؟ روز قدس سال 1359، گروهک منافقین پس از فراخوان اعضای خود از سمت شمال با 40 دستگاه اتوبوس به منطقه گزنگ آمدند و قصد اشغال مسجد شهر و مبدل کردن آن به ستاد عملیاتی سازمان منافقین در منطقه لاریجان را داشتند. روز موعود، حدود 500 نفر از اعضای سازمان منافقین در قالب تظاهراتی از پیش تعیین شده به طرف مسجد محل حرکت کردند و میانه‌های راه با پاره کردن تمثال مبارک امام (ره)، عکس مسعود رجوی را به عنوان کاندیدای نسل انقلاب به دست گرفتند. آن‌ها پلاکارد‌ها و پارچه‌نوشته‌های متعددی تهیه کرده بودند تا به در و دیوار شهر بچسبانند. هنگامی که آن‌ها قصد نصب ادوات خود را داشتند، حسن آهی به همراه سیدعلی سیدی، احمدعلی کاشانی، فضل‌الله سلیمانی، عباس کفشگر، حسین توکلی و تنی چند از پاسداران کمیته با آن‌ها درگیر شده و عکس مسعود رجوی را پایین آوردند. درگیری سرانجام با یک کشته و چند زخمی به پایان رسید و پاسداران موفق شدند غائله را با دستگیری 150 نفر از آن‌ها ختم کنند. دستگیرشدگان به کمیته انقلاب منتقل شدند تا در آنجا برای همه‌شان پرونده تشکیل شود. زمان تشکیل پرونده مصادف با زمان افطار پاسداران بود. آن‌ها به خاطر درگیری با منافقین، خیلی خسته شده بودند و کار را در زمان افطار، موقتاً تعطیل کردند؛ در حالی که بازداشت‌شدگان در حال تماشای آن‌ها بودند. در همین حال، حاج آقای آهی آمد و با مشاهده بازداشت‌شدگان و پاسداران کمیته که در حال باز کردن روزه‌شان بودند، بسیار ناراحت شد. او رو به فرزندش کرد و با حالتی غضب‌آلود گفت: «تو پیرو چه کسی هستی؟ علی (ع) یا معاویه؟ علی (ع) بعد از ضربت خوردن از ابن ملجم، جام شیر را پیش از این که خودش بنوشد، به قاتل داد. شما چطور می‌توانید افطار کنید؛ زمانی که اسیران شما مقابلتان ایستاده، شما را نگاه می‌کنند و حسرت می‌خورند؟ این آن اسلامی نیست که باید از آن پیروی کنید. اسلام دستور داده اول اسیر خود را سیر کنید، بعد خودتان مشغول غذا خوردن شوید.» حاج آقا با همان حال، وارد بازداشتگاه شد و با افطاری ساده‌ای که از نان و پنیر و چای تشکیل می‌شد، از آن‌ها پذیرایی کرد. همان جا بازداشت‌شدگان حسابی تحت تأثیر قرار گرفتند، دور تا دور حاج آقا حلقه زدند و تقاضای عفو و بخشش کردند. آن‌ها با چشمانی اشکبار اعتراف کردند که راهی که در پیش گرفته بودند، راه باطلی است. بسیاری از آن‌ها اقرار کردند که پس از رویارویی با فرامین نجات‌بخش اسلام راستینی که از سوی حاج آقا عینیت یافته بود، توبه کرده‌اند. جالب این جاست که بعدها، تعدادی از آن‌ها در جبهه‌های جنگ حضور یافتند و 3 نفر از آنان در شمار شهدای منطقه لاریجان هستند. بعد از آن ماجرا در کمیته انقلاب اسلامی دماوند و فیروزکوه و کمیته مناطق مربوط، اول به بازداشت‌شدگان غذا می‌دادند و بعد از آنان پاسداران غذا می‌خوردند. تسویه حساب شخصی ممنوع! در ماه‌های اولیه پیروزی انقلاب، یکی از نظامیان بازنشسته طاغوت از سوی یکی از سازمان‌ها دستگیر شد و زمانی که می‌خواستند او را به کمیته تحویل دهند، هنگام صرف ناهار بود. فرمانده دستگیر شده را به اتاق حاج آقا آوردند. تنی چند از بچه‌های کمیته در حال صحبت با حاج آقا بودند که فرد دستگیر شده با مو‌های ژولیده و صورت پف کرده به همراه مأمور مراقب وارد اتاق شد. آهی پیش از هر چیز از او سئوال کرد: ناهار خوردی؟ همین یک سئوال حاج آقا او را به هم ریخت. با چهره‌ای اشک بار گفت: «ناهار؟! مدت‌هاست که لب به غذا نزده‌ام؟ حتی شام هم به من ندادند.» حاج آقا برافروخته شد. بلافاصله او را به اتاق فرماندهان کمیته دعوت کرد و نظامی دستگیرشده را کنار سفره نشاند. بعد از صرف ناهار نیز اجازه استحمام به او داد. این گونه برخورد حاج آقا در آن زمان با متهمان همه بچه‌های کمیته را تحت تأثیر قرار می‌داد. قصه دستگیری آن فرمانده نظامی، اما جالب بود. او که قبل از انقلاب، کارفرمای پدر کاظمی دینان بود باهم اختلاف شخصی داشتند. آن سرهنگ بازنشسته هم اهل دینان لاریجان بود و، چون کاظمی دینان حساب شخصی با سرهنگ داشت، پاسدارانش او را بازداشت کرده بودند. حاج آقا آهی جلسه‌ای گذشت و سرهنگ را که سید هم بود با آقای کاظمی دینان آشتی داد. بعد از آن که سرهنگ آزاد شد، هر روز برای دیدن حاج آقا به کمیته اصطلک می‌آمد و کنار او می‌نشست و خاطرات خود را تعریف می‌کرد.
ترفند جالب برای ندیدن پهلوی
برکات شعری برای غریب مدینه در خاطرات حاج علی آهی هست که: «عصر یک روز در کتابخانه شخصی خودم نشسته بودم که حالم دگرگون شد. بغضم گرفت و شروع به گریه کردم؛ در حالی که خودم نمی‌دانستم علت گریه‌ام چیست. همین طور راه می‌رفتم و مثل زن جوان‌مرده اشک می‌ریختم. مانده بودم اگر کسی به کتابخانه بیاید و مرا ببیند، باید چه بگویم و علت گریه‌ام را چه چیزی معرفی کنم. فردای آن روز، یکی از مداحان بااخلاص سیدالشهدا (ع) با من تماس گرفت و گفت: «دیروز عصر، یکی از اشعار شما را که در وصف کریم اهل بیت (ع) و غریب مدینه، امام حسن مجتبی (ع) گفته بودی، کنار قبر بی‌شمع و چراغ آن حضرت زمزمه کردم و مردم حسابی گریه کردند.» تازه فهمیدم شعری که برای سبط اکبر گفته‌ام تا این اندازه برای سراینده‌اش اثر و برکت دارد و آن بزرگواران به شاعرانشان لطف فراوان دارند. این خاطره مرحوم حاج علی آهی، بی‌مناسبت با یک خاطره کوتاه دیگر نیست. شاعری از شاگردان آن استاد می‌گوید که قصد داشتم درباره یک موضوع سیاسی شعر بگویم. به حاج آقا مراجعه کردم و به او گفتم که چنین نیتی دارم. گفت: «لازم نیست مخ‌ات را برای این چیز‌ها به کار بیندازی! شعری برای امیرالمومنین (ع) بگو و تأثیراتش را ببین.» من می‌گویم باید بخوانی زمانی که آیت‌الله العظمی وحیدی قصد داشت حسینیه قائم (عج) را در شهر مقدس قم افتتاح کند، حاج علی آهی با یکی از شاگردان بسیار جوانش راهی این شهر و مراسم افتتاح حسینیه می‌شوند. وقتی به آن‌جا می‌رسند که مجلس، پر از روحانیون و علمای جلیل‌القدر بوده است. اندکی که می‌نشینند، خطیب مجلس اشاره می‌کند که، چون استاد علی آهی در مراسم حضور دارند، بهتر است که سخن را کوتاه کند تا همه از بیانات او مستفیض شوند. وقتی آن خطیب از منبر پایین می‌آید، آیت‌الله وحیدی از حاج علی آهی می‌خواهد که به منبر برود، اما آهی، شاگرد جوان خود را بلند می‌کند و می‌گوید: «ایشان به جای من منبر می‌رود.» آن شاگرد جوان که از جو سنگین مجلس ترسیده بوده، به استاد خود می‌گوید: «من نمی‌توانم در چنین مجلسی بین این همه عالم و روحانی بخوانم.» که آهی با تحکم می‌گوید: «من به تو می‌گویم باید بخوانی.» آن مداح جوان به منبر می‌رود و با دلهره، اول یک رباعی صلوات می‌خواند، سپس غزلی از خود حاج علی آهی با این مطلع: «ای حجت حق رهبر اسلام کجایی؟» و دست آخر با یک صلوات می‌نشیند. وقتی کنار استاد خود قرار می‌گیرد، آهی او را تشویق می‌کند و می‌گوید: «خوب کردی که کوتاه و مختصر خواندی. اگر کمی بیش‌تر می‌خواندی، مجلس از دستت خارج می‌شد و کار خراب می‌شد.» آهی به دنبال این بود که شاگردان جوانش را در مجالس سنگین و بزرگ بیازماید و در اثنای آن، به آن‌ها روحیه و اعتماد به نفس بدهد.
ترفند جالب برای ندیدن پهلوی
حاج علی آهی و استاد حاج منصور ارضی
مداحی که علمای اهل سنت دوستش داشتند هنگامی که حاج علی آهی مسئولیت کمیته انقلاب اسلامی سیستان و بلوچستان را عهده‌دار بود، با علما و روحانیون اهل تسنن، همواره به بحث و گفتگو می‌نشست، اما هیچ وقت سراغ نقاط اختلاف و خطوط قرمز برادران اهل سنت نمی‌رفت. همیشه با آن‌ها چنان در گپ و گعده بود که نقاط اشتراک تشیع و تسنن مطرح می‌شد. مثلاً می‌گفت که مگر شما این حدیث را قبول ندارید؟ یا این آیه آیا مورد تأیید شماست؟ یا این روایت را می‌پذیرید؟ وقتی علمای اهل تسنن می‌گفتند که آیین آن‌ها این احادیث، روایات و تفسیر آیات شریف قرآن کریم را قبول دارد، حاجی آهی می‌گفت: «پس ما تا این جا باهم اختلاف و مسئله‌ای نداریم. بیایید با همین اشتراکاتی که داریم باهم صحبت کنیم.» این همدلی و همزبانی با علمای سنی موجب می‌شد که آن‌ها آهی را به عنوان یک انسان وحدت‌طلب بشناسند و همواره برای همنشینی و گفتگو با او از یکدیگر سبقت بگیرند. این گپ‌ها البته یک زحمت هم برای همسر آهی داشته است. او هر شب برای دست کم 20 نفر شام تدارک می‌دیده است! دستم را بوسیدی، پولش را بده! حاج آهی، تا این اواخر اجازه نمی‌داد کسی دستش را ببوسد. تا می‌خواستند این کار را انجام دهند، دستش را می‌کشید. این اواخر به دلیل ضعف و بیماری، توان کشیدن دستش را نداشت. وقتی هم که کسی موفق می‌شد دستش را ببوسد، به شوخی می‌گفت: «پولش را بده پدر!» خیلی وقت‌ها هم وقتی افرادی دور او حلقه می‌زدند و دستش را می‌بوسیدند، نگاهشان می‌کرد. وقتی می‌رفتند، سری به تأسف تکان می‌داد و می‌گفت: «کاش زبان و دلشان یکی باشد!»
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت