وحشت از اشک‌های واقعی

کد خبر: 1188545

جام جهانی برای من یک مبدا است، بزنگاهی تاریخی برای یادآوری گذشته. مثلا ایتالیای ۹۰ برایم یادآور سوی نگاه عمه است، فروغ خانم دست به کمر هاج و واج به بهت تماشای من و مهدی (پسرعمه قلچماقم) نگاه می‌کرد که خیره به تلویزیون 14 اینچ فلیپس بودیم. تلویزیون، سوغاتی جعفرآقا از زیارت حج بود. در خانه فروغ‌خانم ارج و قربی داشت. ما اما به دست‌کش‌های گویگوچه‌آ خیره بودیم. همان روز وقتی رگ گردن اسکیلاچی از خوشحالی گلزنی باد می‌کرد عمه فروغ هنوز من را به یاد داشت، هنوز فراموشی سیطره نزده بود روی همه خاطراتش

وحشت از اشک‌های واقعی

میثم اسماعیلی

اول: «سرجیو گویگوچهآ» نام دیگر عمه من است!

جام جهانی برای من یک مبدا است، بزنگاهی تاریخی برای یادآوری گذشته. مثلا ایتالیای ۹۰ برایم یادآور سوی نگاه عمه است، فروغ خانم دست به کمر هاج و واج به بهت تماشای من و مهدی (پسرعمه قلچماقم) نگاه می‌کرد که خیره به تلویزیون 14 اینچ فلیپس بودیم. تلویزیون، سوغاتی جعفرآقا از زیارت حج بود. در خانه فروغ‌خانم ارج و قربی داشت. ما اما به دست‌کش‌های گویگوچه‌آ خیره بودیم. همان روز وقتی رگ گردن اسکیلاچی از خوشحالی گلزنی باد می‌کرد عمه فروغ هنوز من را به یاد داشت، هنوز فراموشی سیطره نزده بود روی همه خاطراتش. مهدی هنوز ریز میخندید و از حرص من هم که شده طرفدار گیدو بوخوالد بود. طرفداری‌اش به دلیل قلچماقی‌اش بود، من اما شیفته سرجیو شده بودم. حالا اما چشمان فروغ سو ندارد. خاطراتش هم کنار اسم‌ها فراموش شده‌اند. هر چند هنوز هم که نگاهم می‌کند، لبخند شیرینی صورت تکیده مهرباش را می‌پوشاند اما دیگر یادی نیست. فراموش شده‌ایم؛ هم من، هم مهدی، هم گیدو بوخوالد و هم سرجیو گویگوچه‌آ که بیشتر از آنکه نمادی از جام عجیب ایتالیای 90 باشد یادآور نگاه خیره فروغ‌خانم است، از پشت تلویزیون کوچک 14 اینچ فیلیپس رنگی.

دوم؛ رقص روی نفت‌های خلیج

اقوام تهرانی در شهرستان، آن سالها همان ارج و قربی را داشتند که حالا مهاجران خوش‌نشین اروپایی دارند، یک تابستان بود و یک سفر دسته‌جمعی اقوام  مرکزنشین به شهرستان تا عیش ما برای پلکیدن اطراف آنها کامل شود. خرداد 73 ؛ برای ذهن نوجوانم هنوز عجیب است اینکه درحالی شب‌هنگام به تماشای جام نشسته‌ایم که بازیکنان در آن سوی گیتی زیر تیغ آفتاب می‌دوند. نیمه‌های شب، تلویزیون را از هراس هرم گرمای تابستان کاشان چرخانده‌ایم سمت پنجره، خودمان روی تخت در حیاط آب‌پاشی‌شده خانه لم داده‌ایم به انتظار! اقوام مرکزنشین‌ در بهترین جای تخت چُرت می‌زنند، ما اما سرتق در انتظاریم تا بازی عربستان و بلژیک را ببینیم! آن سالها فراغت معنای دیگری داشت، پخش مستقیم یک بازی (که حالا بی‌اهمیت به نظر می‌آید) فراغت سرگرم‌کننده‌ای بود که از دست دادنش به معنای کش‌آمدن ملالی بود که روزها ادامه پیدا می‌کرد. دم‌دم‌های صبح «سعید الاویران» همه را دریبل می‌زند، ما مبهوت گام‌های بلند سیاهش هستیم، دروازه میشل پرودوم بهترین دروازبان جام باز می‌شود، حمید‌آقا داماد قوم تهران‌نشین حرص می‌خورد، می‌گوید «با پول بشکه‌های نفتی بلژیکی‌های حریص را خریده‌اند!» صدایش در همان خنکای نیمه شب تابستان دم‌کرده کاشان عصبانی است، همیشه گوشش به رادیو کوچک دستی است، تازه چند سالی است جنگ خلیج تمام شده و او تراز کارشناس سیاسی خانواده است، به خصوص که تهران‌نشین هم است. از فردایش اما بازی‌ها را تنها می‌بینیم، حمید‌آقا شال و کلاه می‌کند سمت پایتخت، آنطرف‌تر «به‌به تو» و «روماریو» با گهواره بچه خوشحالی می‌کنند، «مارادونا» معتاد می‌شود، «پاگلیوکا» تیر دروازه را می‌بوسد، «باجو» سرش را پایین می‌اندازد و «آندره اسکوبار» تیر می‌خورد، خاک می‌شود، می‌میرد!

سوم؛ سیگار نصفه‌کاره روی جهنم کریکت

دبیرستانی‌ام. هنوز نشئه حضور در جشن فوتبالم اما دیگر خیلی کاری به جام جهانی نداریم. هنوز مزه رهایی از آن جهنم 8 دقیقه وقت اضافه ملبورن زیر زبانمان است، طعم آن سیگار نصفه دور انداخته «ویرا» گوشه ورزشگاه کریکت استرالیا، روبوسی عجیب دایی با «ساندروپل» خدابیامرز، آن دستی که «هری کیول» با فرار غزال تیزپای ما روی سر گذاشت؛ «باز هم روی زمین، باز هم روی زمین، باز هم روی زمین». جام 98 برای ما با سوت پایان روانشاد ساندرو پل مجارستانی نه در عروس شهرها که در استرالیا تمام شده بود. تابستان غریبی بود، تلویزیون آن سالها در قرق مادر بود، تماشای دادگاه کرباسچی از هر سریالی پربیننده‌تر شده بود، نوبت تماشای فوتبال ما بعد از دفاعیات شهردار وقت تهران بود. تابستان غریب‌تر هم شد وقتی نیما نکیسا درست چند صدم ثانیه قبل از زدن شوت میهالویچ یک گام به چپ رفت، توپ به راست دروازه غلطید، سکوت شد. پایان دادگاه؛ حکم؟ حبس حسرت در دل ما. حتی بعدتر گریه‌های حمید استیلی، سیو عجیب احمدعابدزاده و دست دعای علی منصوریان نتوانست آن حسرت را بشورد. آن تکه فرش کوچکی که به کلینزمان دادیم شد خوشحالی حرص‌درآورش در گلزنی به ما، بوسه لوران بلان به سر بی‌موی فابیان بارتز اما شد یک جام خوش رنگ و لعاب برای خروس‌ها.

چهارم؛ وحشت از اشک‌های واقعی

بزرگتر شده‌ام، شتاب عمر با رسیدن موعد جام خودنمایی می‌کند. چیزهایی اما هنوز به یاد می‌ماند، از تفاخر چشم‌بادامامی‌های جام 2002  به اولین میزبانی در قاره کهن، قاره خسته! از هاکان شوکوری که ستاره آن جام بود و حالا پشت فرمان تاکسی اوبر در کالیفرنیا مسافر جا به جا می‌کند، جشن بعدی چهارسال بزرگتر شده‌ایم، برایمان یک عمر گذشته است، زندگی در یک خانه 40 متری با 6 همخانه عجیب در انتهای سه راه آذری. همخانه‌ها علاقه‌ای به فوتبال ندارند، خاصه اینکه دیروقت و شب باشد، من اما لذت ضربه محکم سر زیدان به سینه ماتراتزی را با صدای خاموش تلویزیون خانه اجاره‌ای 40 متری می‌برم، لذتی که زود می‌دود زیر پوستم، فردایش روزنامه‌ها نامه حمایت کمیسیون امنیت مجلس را در حمایت از زیدان منتشر می‌کنند! چقدر عجیب است یادآوری‌اش، چقدر دور است از زمانه ما. جشن بعدی جام زرین می‌رود به قاره سیاه. ما پیرتر. قهرمان اسپانیاست، هر چند مهم هم نیست. برای مایی که ضعیف‌پرستیم از آن جام فقط حسرت تیم غنا می‌ماند که با شرارت سوارز نمی‌تواند به عنوان اولین تیم آفریقایی تاریخ به نیمه‌نهایی برسد، در پس‌زمینه این تصویر غم‌انگیز صدای وووزلا نغمه‌سرایی می‌کند، «آساموا ژیان» اشک می‌ریزد. پیرتر، پیرتر ، پیرتر. ریودوژانیرو. گریه‌های هولناک کودک برزیلی از تحقیر تیم محبوبش توسط ارتش آلمان بی‌رحم. آشویتس در ماراکانا؛ وحشت از اشک‌های واقعی. پیرتر، خسته‌تر، گرفتارتر. میانسالیم اما هنوز حسرت به دلیم. یک توپ بادآورده زیرپای مهدی طارمی افتاده اما مهم‌ترین گل تاریخ ملی فوتبال نشکفته می‌پژمرد. جام دست خروس‌هاست. ما اما دلخوشیم به مهار یک پنالتی، یک لایی به پیکه و فریاد از ته دل برای یک گل به خودی مراکش. دوحه؛ حتما سالها بعد به یاد خواهیم آورد.

 

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت