آخرین حرف های نوروزی حجازی

کد خبر: 194290

مصاحبه‌ای که می‌خوانید، برای نوروز ۸۷ از ناصر حجازی گرفته شده بود. امسال در اولین عید پس از رفتن او بازخوانی اش شاید یادآورخاطرات شیرین با او باشد.

به گزارش خبر: یکی از همکاران مطبوعاتی با اشاره به سفر ابدی ناصر حجازی در سال ۹۰ نوشت: هنوز خیلی‌ها دلتنگ ناصرخان هستند و نجابت چشمانش را به خاطر دارند. همین که آدم‌های شهر ما در آخرین نفس‌های اسفند خاکستری به اولین نوروز بدون ناصر فکر می‌کنند، خودش گواه خوبی است بر اینکه مردم ایران فرزندان واقعی‌شان را از یاد نمی‌برند، آنها که مثل مردم زندگی کنند، از تبار آنها باشند و دل به دغدغه‌های آنان بسپارند، حیات ابدی خودشان را تضمین کرده‌اند. ناصر حجازی هنوز سنگ صبور همه آنهایی است که از دروغ، فساد، تقلب، خوش‌خدمتی و ریاکاری به ستوه آمده‌اند. مردم در گوشه قلب‌شان همچنان جای خالی اسطوره‌ای کم‌نظیر را حس می‌کنند. ناصر حجازی جزو معدود مردان این دوره بود که به بهانه چند صباح زندگی راحت‌تر، سفیدی ماست را کتمان نکرد، هرگز قدر را به قدرت نفروخت و در کشاکش تقسیم غنایم، هیچ‌گاه سنگر مردم را خالی نکرد. *** در آستانه نوروز ۹۱ مصاحبه‌ای از ناصر حجازی تقدیم‌تان می‌گردد که قبلاً هم در خبرورزشی به چاپ رسیده است. مصاحبه‌ای که برای نوروز ۸۷ صورت گرفت. مصاحبه‌ای که اواسط اسفند سال ۸۶ انجام شد، در منزل ناصرخان و در حضور اعضای خانواده‌اش. *یادتان هست اولین نخ سیگار را چه سالی و کجا و به چه دلیلی کشیدید؟ (خنده) بله، در ۲۰ سالگی در هندوستان! *چرا؟ با یکی از دوستان سوار درشکه شدیم تا بگردیم که دوستم سیگار خرید و گفت بیا یک نخ بکش حال می‌دهد! کمی مکث کردم که گفت: ‌نترس، بمب که نیست! یک پک زدم که دوباره گفت این جوری نمی‌کشند، خلاصه یک پک عمیق زدم و سرم گیج رفت... *دوست‌تان فوتبالیست بود؟ نه، خبرنگار بود! *جداً؟ قدیم یک خبرنگار همیشه با تیم‌ملی بود و با بچه‌ها هم رفیق و صمیمی بود. البته الان ایران نیست. *در دلتان لعنتش نمی‌کنید که شما را سیگاری کرد؟ (خنده) نه! تقصیر خودم بود. *بعد از آن هم در حین بازی سیگار می‌کشیدید؟ بله ولی نه مثل دوره مربیگری. بیشتر تفریحی بود. *مربیانتان هم می‌دانستند؟ حتماً شنیده بودند. یک‌بار با تیم‌ملی، سوریه بودیم که داشتم در لابی هتل سیگار می‌کشیدم، یک خبرنگار همراهمان آمده بود سوریه و مرا دید و گفت هی پسر چرا سیگار می‌کشی؟ *همان خبرنگار که اولین سیگار را دستتان داد؟ نه، یک خبرنگار دیگر که اتفاقاً از اول حضورم در تیم‌ملی علیه من مطلب می‌نوشت و مدام به رایکوف می‌گفت چرا یک بچه ۱۸ ساله را آورده‌ای تیم‌ملی؟ *وقتی از شما سؤال کرد چرا سیگار می‌کشید چه جوابی دادید؟ گفتم به تو چه ارتباطی داره؟ *این موضوع را انعکاس نداد؟ یادم نیست! *برخی ملی‌پوشان دیگر هم در آن برهه سیگار می‌کشیدند. ۴، ۵ نفر دیگر هم بودند ولی مثل من تفریحی سیگار می‌کشیدند. من بعد از آنکه فوتبال را کنار گذاشتم و مجبور شدم به بنگلادش بروم، سیگاری شدم. تنهایی و اعصاب‌خرابی، شده بود بهانه سیگار کشیدن من. البته بهانه خوبی نبود. *چند مرتبه هم ترک کردید ولی دوباره... تا قبل از اینکه برگردم استقلال، سیگار را ترک کرده بودم. یعنی حدود یک سال بود که یک نخ هم نکشیده بودم ولی بعد از بازی دوستانه استقلال با هنرمندان در بم که باختیم، خیلی ناراحت بودم و متأسفانه دوباره شروع کردم. *قبول دارید برای شما که فوتبالیست بزرگی بودید، سیگار نماد خوبی نبود؟ صددرصد همین‌طور است. همین سیگار یک برهه‌ای شده بود اسلحه دشمنان که حتی می‌گفتند ناصر، تریاک هم می‌کشد. *خود من که با شما ۳، ۴ مسافرت خارج از کشور بوده‌ام، دیده‌ام چقدر به سلامتی‌تان اهمیت می‌دهید. از ورزش سرصبح گرفته تا نحوه سشوار کشیدن، مسواک زدن، تغذیه، استراحت و... اما چرا سیگار را خیلی زود کنار نگذاشتید؟ من تا همین اواخر حتی یک روز نشده بود ورزش نکنم. برنامه پیاده‌روی، دویدن، فوتبال بازی کردن، کوهنوردی شنا و... هرگز از دستور کارم خارج نشد، هر سال یک‌بار تمام آزمایشات را انجام می‌دادم و به اصطلاح «چکاپ» کامل می‌کردم ولی زندگی ما همراه با استرس و اضطراب است و همین بهانه‌ای شده بود تا سیگار بکشم. البته دیده‌اید که در سال چند ماه را اصلاً سیگار نمی‌کشیدم تا مثلاً به ریه‌هایم استراحت بدهم اما لعنتی به ریه‌هایم آسیب جدی زد. *اهل موسیقی هستید؟ نه آنچنان، جوان که بودم موسیقی‌های ملایم و لایت را دوست داشتم. *فیلم چطور؟ هفته‌ای دو، سه فیلم اکشن تماشا می‌کنم. *تاریخ ازدواجتان یادتان هست؟ مگر می‌شود یک مرد تاریخ ازدواجش را فراموش کند؟ سوم بهمن‌ماه ۵۲ ازدواج کردم. *زود نبود؟ زود بود وی مصلحت هم بود. ۲۳ سالم بود، مطرح شده بودم. عکسم روی جلد اکثر نشریات چاپ می‌شد، فضا فرق می‌کرد. دیدم اول راه هستم اگر ازدواج نکنم، مثل خیلی‌ها تا نیمه‌شب باید بروم مهمانی و خلاصه نیازی به گفتن نیست (می‌خندد). هدف بزرگی داشتم و حقیقت این است که خوشگذرانی دوره‌ای به ظاهر لذت‌بخش اما در واقع بسیار بد است و تبعات سنگین و سهمگینی دارد. ازدواج کردم و سروسامان گرفتم. بعد از تمرین و مسابقه مستقیم می‌رفتم منزل. حواسم به شغلم یعنی فوتبال و زندگی‌ام بود، نه چیز دیگر و همین بزرگ‌ترین دلیل پیشرفت و موفقیتم شد. *پس هیچ وقت پشیمان نشدید که زود ازدواج کردید؟ البته پشیمان هم می‌شدم ولی جرأت بیانش را نداشتم (می‌خندد)، با همسرم در دانشگاه آشنا شدم و دیدم همه‌جوره تفاهم داریم. سریع ازدواج کردم و خدا را شکر خوشبخت شدم. *مهریه همسرتان چیست؟ یک سکه طلا! *واقعاً؟ بله. *نگفتند کم است؟ یعنی چه کم است؟ اصلاً مهریه چیست؟ مهریه بالا، سرآغاز اختلاف و جنگ و جدل و جدایی در زندگی زوج‌هاست. دیده‌ام در مهمانی‌ها برخی زوج‌ها به شوخی حرف مهریه را به میان می‌کشند و بعداً‌ سر همان اختلاف پیدا می‌کنند. مثلاً خانم به شوخی می‌گوید مهریه‌ام را می‌گذارم اجرا. آقا هم به غرورش برمی‌خورد و جواب می‌دهد مهرت را می‌دهم و یک زن جوانتر می‌گیرم! خانم هم فکر می‌کند آقا واقعاً دوست دارد همسر دیگری بگیرد... (می‌خندد) *مهریه فرزندانتان چیست؟ مهریه دخترم که همسر سعید رمضانی است، ۱۴ سکه بهارآزادی و مهریه همسر آتیلا هم ۱۴ سکه. اتفاقاً در مراسمی که برای آتیلا صحبت می‌کردیم وقتی صحبت مهریه شد، گفتم ۱۴ سکه! خانواده مقابل گفتند مهریه مهم نیست اما اگر دختر خودتان هم باشد قبول می‌کنید؟ همان‌جا گفتم اتفاقاً می‌خواهم مهریه عروسم مثل مهریه دخترم باشد. تازه کلاس اینها بالاتر از ماست چون مهریه ما یعنی همسرم یک سکه است. مهریه بالا گذاشتن یعنی بی‌اعتمادی و آغاز ناسازگاری. به زور زندگی کردن هم که گذران زندگی در جهنم است. *هزینه مراسم ازدواجتان چقدر بود؟ ۷ هزار تومان. *مراسم را کجا برگزار کردید؟ باشگاه بانک مرکزی. البته دو مرتبه برگزاری مراسم عروسی به تعویق افتاد. *چرا؟ دو تن از اقوام همسرم فوت کردند و به خاطر احترام چند ماه صبر کردیم. *فامیل درجه یک؟ پسرعمویشان. آن موقع حرمت‌ها بالا بود. الان طرف پدرش فوت می‌کند، روز شمار می‌گذارد که شب چهلم تمام شود و پارتی‌اش را برگزار کند. *موقع ازدواج صاحب خانه بودید یا مستأجر؟ یک خانه ۱۸۰ متری در خیابان سهروردی شمالی اجازه کردم که ماهی ۱۸۰۰ تومان اجاره‌اش بود. زمانی که از تاج به شهباز رفتم یک واحد ۱۰۲ متری در جلفا خریدم ۴۰۰ هزار تومان. بعد خانه را فروختم و یک خانه ۱۲۶ متری خریدم یک میلیون و سیصدهزار تومان. *در جوانی با کسی درگیری فیزیکی پیدا کردید؟ یک بار! *درستان چطور بود؟ افتضاح! سه مرتبه مردود شدم! کلاس سوم ابتدایی، ششم و سال آخر. البته در دوره انتهایی تحصیل، درسم خوب شده بود؛ اما به تیم‌ملی دعوت شده بودم و نشستم فکر کردم دیدم اگر سرامتحان نروم، سال بعد فرصت امتحان دوباره دارم اما اگر اول فوتبال تیم‌ملی را ول کنم، همه‌چیز از دستم می‌رود. *ببخشید یک سؤال دیگر در مورد ازدواجتان به ذهنم رسید. وقتی رفتید خواستگاری همسرتان، می‌دانستند چهره مطرحی هستید؟ (می‌خندد) پدرخانمم را دوست داشتم. یادم هست آقای شفیعی اصلاً نمی‌دانست فوتبال چیست! گفت شغلت چیه جوون؟ گفتم دروازه‌بان هستم. گفت یعنی چه؟ گفتم فوتبالیست. دوباره ادامه داد فوتبالیست تو چه رشته‌ای، صنعتی یا اداری؟ جواب دادم دروازه‌بان تیم‌ملی هستم! خلاصه رویم نشد بگویم ۲۰ نفر دنبال یک توپ مید‌وند، من هم باید توپ را بگیرم (خنده)، فقط به ایشان فهماندم فوتبال چیست و خدا بیامرز گفت خوش تیپ، اینکه نون و آب نمی‌شه! *پس جواب رد دادند؟ نه، یادش به خیر، یاد جوانی‌ام افتادم. قدر جوانی‌ات را بدان، دوران خیلی خوبی است. *در این ۳۴ سالی که از زندگی مشترکتان می‌گذرد، با همسرتان دعوا کرده‌اید؟ مگر می‌شود زن و شوهر دعوایشان نشود؟ *کدام طرف بیشتر مقصر بوده است؟ حقیقتش را بخواهید در ۹۰درصد مواقع من مقصر بوده‌ام. مثلاً باخته بودیم و خیلی ناراحت و عصبانی می‌آمدم خانه و الکی از یک چیزی بهانه می‌گرفتم البته همسرم همین‌جاست و می‌توانی از خودش سؤال کنی. دعواهای ما به دقیقه نمی‌انجامید. *چطور؟ بر فرض می‌گفتم چرا شام حاضر نیست؟ بنده خدا جواب نمی‌داد. آخر ساعت ۶ بعدازظهر که شام نمی‌خورند! می‌گفت الان حاضر می‌شود. خلاصه اینکه به ساعت نمی‌کشید که می‌رفتم و از همسرم عذرخواهی می‌کردم و شرمنده‌اش می‌شدم البته اینها چون دعوا نبود، من می‌گویم دعوا چون مشکل خاص دیگری به‌وجود نمی‌آمد. وقتی زن، خلق‌وخوی مردش را بشناسد و دوستش داشته باشد، می‌تواند خیلی راحت زندگی‌اش را شیرین کند متأسفانه امروزه می‌شنوم برخی زوج‌ها سر کوچک‌ترین مسائلی دعواهای تند می‌کنند و از هم جدا می‌شوند. *پس هیچ وقت دعوای شدید یا قهر اتفاق نیفتاده؟ یک‌بار با همسرم قهر کردم و سه روز نرفتم خانه (می‌خندد)... شما هم داری تمام اسرار ما را رو می‌کنی. *حمل بر فضولی یا ورود به حریم شخصی نباشد. هرکدام از سؤال‌ها را دوست نداشته باشید اصلاً نمی‌پرسم چه برسد به اینکه چاپ شود. شوخی کردم. اعتمادم به شما فوق‌العاده بالاست. وقتی خودم می‌گویم بیا منزل راحت صحبت کنیم، یعنی اینکه هم به شما اعتماد دارم و هم دوستت دارم. *ممنون ناصرخان. این قضیه قهر کردن شما خیلی برایم جالب است. تازه ازدواج کرده بودیم. آن موقع خیلی برایم نامه، هدیه، عکس و کارت‌پستال می‌فرستادند. می‌آوردند سر تمرین، می‌فرستادند دفتر فلان هفته‌نامه‌ و من هم این نامه‌ها و هدیه‌ها را می‌گرفتم، می‌گذاشتم داخل ماشین و می‌بردم خانه. خلاصه همسرم جوان بود و رویم حساسیت زیادی داشت و با دیدن سومین سری نامه‌ها و هدیه‌ها خیلی ناراحت شد و گفت ناصرجان چرا ازدواج کردی؟ چند سال، جوانی‌ات را می‌کردی و بعد زن می‌گرفتی، تو که دنبال دوستی با این همه آدم هستی چرا زن گرفتی؟! اصلاً چطور رویت می‌شود این نامه‌ها و هدیه‌ها را بیاوری خانه و بریزی جلوی همسرت؟! *شما چه گفتی؟ گفتم اینها طرفدار هستند نه دوست! گفت طرفدار که نمی‌آید برایت کادوی گرانقیمت بخرد. آدرست را از کجا آورده‌اند! چرا توجیه می‌کنی؟! *خب! گفتم خانم عزیز، همسر گرامی! اینکه می‌گویی چرا توجیه می‌کنی، تهمت است. مگر من از تو می‌ترسم که بخواهم توجیه کنم یا دروغ بگویم؟ همسرم که خیلی غیرتی شده بود، گفت مجبوری دروغ بگویی تا خودت را تبرئه کنی! تا آن موقع هرگز جوابم را نداده بود و اینکه گفت دروغ می‌گویی، برایم خیلی گران تمام شد. آنقدر ناراحت شدم که درجا ساکم را برداشتم و از منزل خارج شدم و سه روز خانه نرفتم. *بعد چی شد؟ (می‌خندد) هیچی، برگشتم! نشسته بود، فکر کرده بود و مسلماً تحقیق کرده بود و فهمیده بود من درست می‌گویم. خوب شد این سؤال را پرسیدی چون این اواخر فکر می‌کردم در جروبحث‌ها همیشه من مقصر بوده‌ام (خنده). همسر ناصرخان یعنی خانم شفیعی هم داشت می‌خندید و گفت ناصر جوان بود و از اینکه می‌دیدم عکسش توی روزنامه‌ها چاپ می‌شود، حرص می‌خوردم. اوایل زندگی، نامه‌ها و هدیه‌ها را که می‌آورد منزل، نه اینکه شک کنم، بلکه ناخواسته حرص می‌خوردم. وقتی دیدم ناصر دارد نامه‌ها را می‌خواند یک لحظه عصبی شدم و الکی بهش گیر دادم. (سؤال از همسر آقای حجازی) سر این ماجرا از ناصرخان عذرخواهی کردید؟ فقط از اینکه بهش گفته بودم دروغ می‌گویی خیلی ناراحت شده بود. بله، بابت به کار بردن این واژه عذرخواهی کردم چون درست می‌گفت و اینقدر صداقت داشت که همه‌چیزش علنی بود وگرنه چرا باید نامه‌ها و هدیه‌ها را می‌آورد منزل. (ناصرخان وارد صحبت شد) اتفاقاً یکی، دو هفته از این ماجرا گذشته بود که با همسرم بیرون بودیم. فکر کنم ظهر بود که پشت چراغ قرمز خیابان حافظ، همین‌جایی که الان ورزشگاه حیدرنیا را ساخته‌اند، توقف کرده بودیم، یک دبیرستان تعطیل شده بود و ناگهان ۲۰، ۳۰ نفر دختر ریختند دور ماشین و ابراز لطف کردند. چند نفر آنها جلوی خود همسرم می‌گفتند چرا اینقدر زود ازدواج کردی؟! (خنده) من هم از فرصت استفاده کردم و به همسرم گفتم بیا خانم، حالا بگو خودت آدرس می‌دهی، بگو مگر مردم بیکارند، اصلاً به تو چه‌کار دارند؟ اینها را من استخدام کرده‌ام تا مثلاً به تو پز بدهم؟ (خنده) *خانم‌تان چه گفتند؟ (ناصرخان در حالی که می‌خندید به همسرش نگاه کرد و گفت مجبورم حقیقت را بگویم) کلی حسادتش شده بود و گفت دل خودت را خوش نکن، اینها بیکارند و فکر تفریح خودشان هستند. آدم عاقل و درست و حسابی اگر شخصیت داشته باشد که خودش را به ماشین نمی‌کوبد و از این حرف‌ها نمی‌زند! تازه دردسرمان شروع شد. (می‌خندد) *چرا؟ چند پیشنهاد خوب برای بازی در فیلم‌های سینمایی داشتم که ایشان نگذاشت در فیلم‌های سینمایی بازی کنم. (می‌خندد) همین چند سال قبل هم چند پیشنهاد خوب دیگر رسید ولی مخالف است دیگر... *خودتان دوست داشتید فیلم بازی کنید؟ آره! به لحاظ مالی هم خیلی خوب بود اما خانم (می‌خندد) می‌گفت: با توپ بازی می‌کنی این جوری است، وای به روزی که فیلم بازی کنی! *اگر می‌خواستید، می‌توانستید همسرتان را متقاعد کنید... بله، ولی می‌دانستم خیلی ناراحت می‌شود و حقیقتاً دلم نمی‌آمد به خاطر خودم باعث عذاب همسرم شوم. گذشت این مدلی، برای خود مرد هم شیرین است. *شما که اینقدر به خانواده علاقه‌مند هستید، چطور توانستید ۵ سال در بنگلادش زندگی کنید؟ چاره‌ای نداشتم، مجبور بودم. *چرا...؟ مهم نیست. امشب با این سؤال‌ها خیلی روحیه‌ام شاد شده، اما صحبت در مورد دوران بنگلادش ناراحتم می‌کند. *آشپزی‌تان چطور است؟ عالی! *کدام غذاها را بهتر درست می‌کنید؟ تخم‌مرغ و املت! *جداً؟ وقتی چیز دیگری بلد نیستم درست کنم، چه باید بگویم؟! در ماه‌های ابتدایی زندگی‌ام در بنگلادش فقط همین دو غذا را می‌خوردم تا اینکه به ستوه آمدم و به مدیر باشگاه محمدان گفتم و آنها هماهنگ کردند و یک رستوران، غذاهای متنوع دیگری برایم درست می‌کرد. *در کارهای منزل به همسرتان کمک می‌کنید؟ در خوردن غذا بله (می‌خندد) اما کارهای دیگر را یک‌بار هم انجام نداده‌ام. *چرا؟ پسرم! مردی گفتند، زنی گفتند!‌ کار مرد تهیه مایحتاج زندگی است نه ظرف شستن. *یعنی همسرتان نشده یک‌بار بخواهند کمک‌شان کنید؟ اصلاً و ابداً. *اسم آتیلا را خودتان انتخاب کردید؟ دوست داشتم اسم پسرم را بگذارم ارسلان تا اینکه یک‌بار در سینما یک فیلم دیدم که اگر اشتباه نکنم، نقش اصلی را «آنتونی کوئین» بازی می‌کرد. حکایت فیلم به یک سردار شجاع بازمی‌گشت که بسیار قدرتمند، شجاع و زیبا بود و حتی داشت «رم» را هم فتح می‌کرد و اسمش آتیلا بود. آنقدر از سردار آتیلا خوشم آمد که اسم پسرم را گذاشتم آتیلا! جالب است بدانید همین که آتیلا بزرگ شد و رفت مدرسه از اسمش متنفر شد! *چرا؟ یک روز آمد خانه و زد زیر گریه! مضطرب شدم چون آتیلا اهل گریه نبود. پرسیدم پسر چی شده؟! جواب داد چرا اسم من را گذاشتید آتیلا؟ همه دوست‌ها و همکلاسی‌ها من را مسخره می‌کنند و می‌گویند اسمت دخترانه است. گفتم پسرم! آتیلا قوی‌ترین مرد دنیاست که گفت دوستانم باور نمی‌کنند. خلاصه رفتم سمت میدان انقلاب و از یک کتاب‌فروشی ۲۰، ۳۰ جلد کتاب آتیلا (کتاب به همین اسم منتشر شده بود) خریدم و آوردم منزل دادم به پسرم و گفتم ببر مدرسه، هرکس بهت گفت اسمت دخترانه است، یک کتاب بهش بده تا ببرد و بخواند! *مشکل حل شد؟ بله! بعدش به اسمش می‌نازید (می‌خندد) اسم دخترم را هم می‌خواستم بگذارم «ناتیلا» که همسرم مخالفت کرد و گفت فردا دخترمان بزرگ می‌شود و باید کلی هم زحمت بکشی تا به او بگویی معنی اسمش چیست. فکر کردم روی دخترم اسمی بگذارم که شبیه اسم پسرم باشد و آخر سر اسم آتوسا را برایش انتخاب کردیم. *حالا معنی ناتیلا چیست؟ ناتیلا یعنی زیباترین دختر عرب. این اسم در کتاب داریوش و کوروش هم وجود دارد. حتی اسم نوه عبدالمطلب هم «ناتیلا» بود. *اسمی را که برای آتیلا در نظر گرفته بودید روی نوه‌تان گذاشتید. سعید رمضانی با اسم ارسلان مخالف نبود؟ نه، اتفاقاً خیلی هم خوشش آمد و اسم پسرش را گذاشت امیرارسلان. خیلی هم شیرین‌زبان به نظر می‌رسد. (امیرارسلان نوه حجازی چند متر جلوتر مشغول بازی با پلی‌استیشن بود و با دایی‌اش آتیلا فوتبال بازی می‌کرد) به خدا بچه‌های این نسل خیلی باهوش‌تر از بچه‌های نسل‌های گذشته هستند. ما پنج سالمان بود هیچی نمی‌فهمیدیم اما ارسلان و بچه‌های هم‌سن و سال دوروبرش را می‌بینم متعجب می‌شوم. هر روز حرف‌های جدید، سؤال‌های خاص و ... الان می‌نشیند پای مسابقات فوتبال می‌گوید آفساید. قشنگ می‌فهمد آفساید یعنی چه. (در همین لحظه نوه حجازی برگشت و گفت: وات؟) *ناصرخان، نوه‌تان چه گفت؟ (می‌خندد) شنید که اسمش را می‌آوریم گفت چیه؟ به انگلیسی پرسید. در روز من و همسرم گاهی انگلیسی صحبت می‌کنیم تا در ذهن ارسلان جا بیفتد. البته هنوز خیلی کوچک است ولی می‌تواند کارهای خودش را با کلمات انگلیسی بیان کند. *دوست دارید فوتبالیست شود؟ خیلی، روزی ۲، ۳ ساعت مشغول توپ‌بازی است. موقع بازی با آتیلا دروازه‌بان می‌شود و روی فرش‌ها شیرجه می‌زند. موقعی که با من بازی می‌کند، شوت می‌زند. درباره پدرش اوضاع فرق می‌کند. یا دنبال سعید می‌دود که توپ را از زیر پایش خارج کند و یا اینکه سعید به ظاهر تلاش می‌کند توپ را از پسرش بگیرد. به هر حال سعید هافبک است و کارش این است. بازی پلی‌استیشن را هم که می‌بینی. با آتیلا یا با مادرش بازی می‌کند و خیلی هم وارد و حرفه‌ای شده و تازگی‌ها اینقدر پیشرفت کرده که آتیلا را شکست می‌دهد و دور افتخار می‌زند. *سالی چقدر پول لباس می‌دهید؟ من هرگز به قیمت لباس نگاه نمی‌کنم. حتی چند پیراهن دارم که بین ۴ تا ۱۰ هزار تومان خریده‌ام. *ولی این پیراهنی که الان تن‌تان است، مارک خیلی گرانی است. یک سری از لباس‌هایم را خواهرانم از انگلیس و آلمان برایم می‌فرستند که گرانقیمت است ولی موقع خرید لباس، نه به رنگ و طرح و دوختش نگاه می‌کنم، نه به مارک و قیمتش! نمی‌دانم چقدر لباس می‌خرم اما خیلی اوقات بوده که دوست داشته‌ام یکسری لباس‌ها را بخرم اما پولش را نداشته‌ام. *مثلاً بر فرض ۱۰۰ هزار تومان هم پولی است که بگویید نداشته‌ام؟ چرا بیشتر از این پول در حسابم بوده ولی رویش برای گذران زندگی برنامه ریخته بودم و اگر خرج اضافی می‌کردم، کم می‌آوردم. چند سال قبل که این خانه‌ام را کوبیدم تا دوباره بسازم، فکر می‌کردم با ۲۰۰ میلیون ساخته می‌شود اما طبقه اول تمام نشده بود که پولم تمام شد و با مشکلات خیلی سختی مواجه شدم. واقعاً دستم خالی‌ خالی بود. خانه‌ام نیمه‌کاره مانده بود و خودم و خانواده‌ام مستأجر بودیم. خیلی حرص می‌خوردم اما به هر حال خداوند لطف داشت و کارهایی به وجود آمد که توانستم این خانه را بسازم و خیالم از بابت خودم و دو فرزندم راحت شد. الان دوره و زمانه طوری شده که خرید خانه برای بسیاری از جوانان به یک رؤیا تبدیل شده. داشتم فکر می‌کردم اگر یک جوان تحصیلکرده به عنوان کارمند عالیرتبه وارد یک اداره شود و بیش از ۷۰۰ هزار تومان حقوق بگیرد،‌ پول اجاره ندهد، غذا هم نخورد، لباس هم نخرد، یعنی اینکه عین پول را پس‌انداز کند، پس از ۲۰ سال باز هم نمی‌تواند یک خانه ۱۰۰ متری بخرد. تازه اگر تورم نباشد و قیمت مسکن همین‌طور باقی بماند که این هم غیرممکن است. ضمن اینکه می‌دانم جوان مذکور الان اگر حقوق ۷۰۰ هزار تومانی بگیرد که نمی‌گیرد، نمی‌تواند با این پول زندگی کند چون با ۷۰۰ هزار تومان نمی‌توان هم اجاره داد، هم پول آب و برق و تلفن و غذا و... *بحث را عوض کنیم، دل‌تان برای چه کسی تنگ شده؟ دوست دارید چه کسی را ببینید؟ (مکث) پدر و مادرم. خوابشان را هم ببینم، خوشحال می‌شوم. *مهم‌ترین خواسته‌تان در زندگی چیست؟ خانواده‌ام خیلی برایم مهم است. اینکه فرزندانم در آینده همین اصول را حفظ کنند و البته در آسایش زندگی کنند.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت