قاتل داداشی: طاقت این همه عذاب را ندارم!
من نام مقتول را نمیدانستم و او را نمیشناختم. صبح دوشنبه وقتی سوار تاکسی شدم، از طریق رادیو شنیدم مردی که از قویترین مردان ایران و جهان بوده به طرز مرموزی کشته شده است، با شنیدن این خبر به شدت شوکه شده و میترسیدم او همان مردی باشد که من با چاقو به او حمله کرده بودم.
جام جم: با پایان تحقیقات در مورد پرونده قتل قویترین مرد ایران، متهمان به زودی صحنه حادثه را بازسازی میکنند و پرونده آنها با صدور کیفرخواست به دادگاه کیفری استان تهران ارسال میشود. متهمان این پرونده 3 پسر به نامهای علیرضا، ناصر و علیرضا 17 و 18 ساله هستند. آنها شنبهشب گذشته هنگام تردد با خودروی پراید در 45 متری گلشهر کرج با خودروی روحالله داداشی، قویترین مرد ایران و سرنشین همراه وی بهصورت سطحی تصادف کردند که میان آنها مشاجره درگرفت. در این حادثه 3 پسر جوان با قویترین مرد ایران درگیر شدند و یکی از آنها به نام علیرضا با 3 ضربه چاقو به قلب و گردن روحالله داداشی، او را مجروح کرد و همراه دوستانش متواری شد. داداشی در راه انتقال به بیمارستان از شدت جراحات درگذشت اما با تلاش ماموران، متهمان در کمتر از 30 ساعت دستگیر شدند و به اتهام وارده اعتراف کردند. با عامل این جنایت گفتوگو شده است: خودت را معرفی کن؟ علیرضا هستم و 18 سال دارم. میزان تحصیلات؟ تا سال سوم راهنمایی درس خواندم و به دلیل این که علاقهای به ادامه تحصیل نداشتم، درس خواندن را رها کردم و اکنون کارگری میکنم. رابطه شما با خانوادهات چطور بود؟ بد نبود و اختلافی با هم نداشتیم. چطور با علیرضا و ناصر ـ همدستانت ـ آشنا شده بودی؟ در بوستان نزدیک خانهمان با هم دوست شده بودیم. آنها نیز مانند من به درس خواندن و ادامه تحصیل علاقهای نداشتند. چرا چاقو حمل میکردی؟ یک روز برای ملاقات با دوستانم ـ ناصر و علیرضا ـ به بوستان نزدیک خانهمان رفته بودم که مشاهده کردم مردی غریبه راه یک پسر نوجوان را سد کرده و با تهدید چاقو از وی پول زور میخواهد. ترسیدم و فرار کردم و از همان موقع برای دفاع از خود سلاح حمل میکردم. از شب حادثه بگو؟ آن شب از برادرم خواستم تا خودروی پرایدش را به من امانت دهد تا مادر بیمار یکی از دوستانم را به بیمارستان ببرم. با این ترفند خودرو را از برادرم گرفتم و سراغ ناصر و علیرضا رفته و برای تفریح به یکی از بوستانها رفتیم و پس از آن با خودرو در سطح شهر میگشتیم. حادثه چگونه رخ داد؟ ساعات پایانی شب شنبه بود. در بازگشت به خانهمان در منطقه 45 متری گلشهر ناخواسته آینه کناری خودرو من به یک خودروی آزرا برخورد کرد و همین موضوع باعث درگیری ما با راننده و همراه وی شد. بعد از طی مسافتی خودروی هر دویمان در خیابان پونه در همان حوالی متوقف شد. با بالا گرفتن درگیریمان وقتی مقتول قصد نزدیک شدن به من را داشت با دیدن هیکل تنومند وی ترسیده و برای نجات جان خود و دوستانم با چاقو به او حمله کردم و سپس فرار کردیم. خانوادهات از ماجرا خبر داشتند؟ نه، وقتی به خانهمان آمدم خواب بودند. بلافاصله لباس خونآلودم را در سطل زباله انداخته و در خیابان گذاشتم و تا صبح خوابم نمیبرد و چهره مرد جوان مقابل چشمانم بود. گمان میکردم مردم او را به بیمارستان منتقل کرده و نجاتش دادهاند. روز بعد پول و لباسهایم را درون ساکی گذاشته و از خانه بیرون زدم و به مادرم گفتم به مسافرت میروم. سرگردان کوچه و خیابانها بودم از دوستانم نیز خبری نبود. به شدت احساس ترس کرده بودم. چطور از مرگ روحالله داداشی با خبر شدی؟ من نام مقتول را نمیدانستم و او را نمیشناختم. صبح دوشنبه وقتی سوار تاکسی شدم، از طریق رادیو شنیدم مردی که از قویترین مردان ایران و جهان بوده به طرز مرموزی کشته شده است، با شنیدن این خبر به شدت شوکه شده و میترسیدم او همان مردی باشد که من با چاقو به او حمله کرده بودم. بعد چه شد؟ با پیاده شدن از خودرو به سمت کیوسک روزنامهفروشی رفته و چند روزنامه خریدم و با خواندن خبر قتل و دیدن عکس مقتول دیگر مطمئن شدم او همان مردی بوده که با وی درگیر شده بودم. چند بار با تلفن دوستانم تماس گرفتم اما پاسخی نمیدادند. با احتمال این که آنها از سوی پلیس شناسایی و دستگیر شدهاند، به فرار ادامه دادم تا این که هنگام خروج از کرج در میدان امام خمینی (ره) از سوی ماموران شناسایی و دستگیر شدم. اکنون که دستگیر شدهای چه احساسی داری؟ تا پیش از دستگیری عذاب وجدان داشتم و چهره مقتول یک لحظه از مقابل چشمانم دور نمیشد، اما اکنون کمی آرامتر شده و فقط منتظرم هر چه زودتر مجازات شوم. دیگر نمیخواهم زنده باشم. من شرمنده خانوادهام هستم. با لحظهای غفلت، کاری از من سر زد که باعث شد جوان بیگناهی را قربانی و زندگی خود و دوستانم را نیز تباه کنم. سابقه کیفری داری؟ نه، ندارم. حرف آخر؟ طاقت این همه عذاب را ندارم، از مسوولان قضایی میخواهم مرا مجازات کنند، کاش چاقویی حمل نمیکردم، کاش کسی به من میگفت در زندگی سرانجام خلاف و حمل چاقو مرگ است، از همه خجالت میکشم...
دیدگاه تان را بنویسید