خبرگزاری فارس: آن چه پیش رو دارید، روایتی است جذاب و خواندنی از محفوظات تاریخی سردارِ آزاده و جانباز «مرتضی حاجباقری». او از پاسدارانِ «لشکر 41 ثارالله» بود و در مقاطع مختلف، فرماندهی «گردان تخریب» و فرماندهی یکی از تیپ های لشکر و معاونت عملیات همین لشکر را بر عهده داشت: یک روز رفتم واحد موتوری لشکر و به مسئولش آقای «محمداسماعیل کاخ» گفتم: به راننده می خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت کپی بچه های تخریب». «اسماعیل کاخ» گفت: « اتفاقا به دونه راننده دارم که همه ویژگیها رو داره». خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد». رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری» داشتم لحظهشماری می کردم برای دیدن رانندهای که به قول «اسماعیل کاخ» تمام ویژگیهای تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. جوانی آمد با موهای بلند و فری. یک دستمال یزدی دور گردنش بسته بود، یکی هم دور دستش. دگمههای یقهاش باز بود و آستینهایش کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخلخ کنان آمد جلو، رفت پیش «اسماعیل کاخ». من اعتنایی نکردم. چون منتظر رانندهای با آن ویژگیهایی مذکور بودم. «اسماعیل کاخ» داشت
با جوان تازه وارد پچپچ میکرد. مرا نشان میداد و آهسته در گوشش چیزهایی میگفت. یک لحظه شک کردم. نکند رانندهی مورد نظرش همین باشد؟! صدایم کرد: «آقا مرتضی!» - بله. - بفرما. این هم رانندهای که می خواستی! - چی؟! به یکباره جا خوردم. خیال کردم شوخی میکند. چون آن بندهی خدا به همه چیز میخورد، الا آن کسی که من گفته بودم. «اسماعیل کاخ» را کشیدم کنار، یواشکی در گوشش گفتم: «مرد مؤمن! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه والا. این همونه که تو میخوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلا نگران نباش. با خیال راحت برش دار، برو تا از دست ندادیش». گفتم: «آخه سر و وضعش ...» گفت: «اتفاقا برای اینه که ریا نشه. عمدا سر و تیپش رو اینطوری کرده». گفتم: «عجب!». خیلی تحت تأثیر حرف «اسماعیل کاخ» قرار گرفتم. اگر اینطور بود که او میگفت، پس عجب نیروی باحالی گیرم آمده بود. یک لندکروز تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما برادر. روشنش کن بریم گردان تخریب». نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. رفتیم تخریب۔ علاوه بر رفتار سؤال برانگیزش، مانده بودم سر و تیپش را چگونه برای بچههای تخریب توجیه کنم. توکل بر خدا کرده، با اعتماد به
حرف های «اسماعیل کاخ» تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. یک روز به اتفاق همین راننده داشتیم از «کوشک» میرفتیم «اهواز». در جاده «خرمشهر» بودیم که رو به من کرد و گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله». گفت: «اگر به چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی کنی؟!» تعجب کردم. یعنی چه می خواست بگوید؟! با این حال گفتم: «نه برادر. برای چی بیرونت کنم؟» گفت: «مردونه؟» گفتم: «مردونه». یکهو برگشت، گفت: «برادر مرتضی! من بلد نیستم نماز بخونم!» مرا می گویی؟ شوکه شدم. سه ماه از سابقهاش در تخریب میگذشت، «اسماعیل کاخ» آن همه از عرفانِ مخفی او حرف زده بود، حالا خودش داشت اعتراف می کرد: «من بلد نیستم نماز بخونم!» باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، تو صف نماز میایستی! خودم دیدمت». گفت: «بله، میام. ولی اینقدر خودمو مشغول میکنم تا صفها پر بشه و من صف آخر بایستم. اونوقت هر کاری دیگران میکنن، منم میکنم. الکی لبهامو میجنبونم. هر وقت دولا میشن، منم میشم. دستاشون رو میگیرن جلو صورت، منم میگیرم. ولی راستش هیچی بلد نیستم.» متحیر ماندم. هم از خبری که میداد، هم از زرنگیاش. خیلی زرنگ و باهوش بود.
رانندگیاش حرف نداشت. رد گمکنیاش از آن بهتر. من در این سه ماه متوجه بینمازیاش نشده بودم. یک پیشنماز داشتیم به نام «عباس دهباشتی». بچهی «زابل» بود. طلبهای وارسته که شهید شد. رفتم پیشاش و گفتم: «آقای دهباشتی! بین خودمون باشه. این بندهی خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هیچکس هم نفهمه». شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش میآمد، میرفت سراغ حاج آقا. بین مأموریتها اگر ده دقیقه وقت خالی بود، همان ده دقیقه را غنیمت میشمرد. قرآنش را بر میداشت. میگفت: «حاج آقا کجاست؟» یک روز حاج آقا دهباشتی آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو در آورده!» گفتم: «چرا؟ مگه چی شده؟» گفت: «دیر اومده، زود هم میخواد بره! می گم تو قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه نه. شما یه چیزی میگین که خیلی طولانیه. همون رو یادم بده. یه شبه میخواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره. بابا آتیشش خیلی تنده.» گفتم: «حوصله کن حاج آقا. اون باهوشه. زود یاد میگیره». خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا نماز را یادش داد. تازه خیال من راحت شده
بود که یک بار دیگر با همان حالت آمد سراغم. گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله عزیزم.» - یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمیکنی؟ مغزم گُر گرفت. گفتم این دفعه دیگر چه اعتراف تکاندهندهای دارد؟! خودم را کنترل کردم و گفتم: «بفرما برادر. ناراحت نمیشم.» گفت: «راستیاتش، من سیگاریام!» عجب! سیگار ؟! دیگر لجم در آمده بود. باورم نمیشد. چون نه دهانش بوی سیگار میداد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود. گفت: «شرمنده. من روزی دو پاکت سیگار می کشم». گفتم: «آخه چه جوری؟ پس چرا من اصلا ندیدم؟» گفت: «شرمنده، میرم تو توالت میکشم. بعد آدامس میجوم تا بوش بره.» همان جا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبر رو به شما دادم که بگم از امروز گذاشتم کنار. وقتی تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شد، تصمیم گرفتم به شما هم بگم.» پاکت سیگار را از او گرفتم، مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیدهای بود این رانندهی استثنایی. خصلتهایش، تصمیماتش ... هر روز در حال رشد و شکوفایی بود. تابستان بود و هوا گرم. روزها میرفتیم «خرمشهر»؛ آبتنی. آقای راننده به قدری در شنا حرفهای بود که لباسهایش را در
یک دستش میگرفت و با دست دیگر شنا میکرد. لباسها را بیرون از آب نگه میداشت؛ بدون این که خیس شود، با سرعت میرفت آن ور «کارون» و برمیگشت. تعجبم از این بود که هیچوقت زیر پوشش را درنمیآورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش قرمز به تن داشت. یک روز گفتم: «مرد حسابی! چرا دهاتی بازی در میاری؟ خوب، زیرپوشت رو دربیار. چرا با لباس آبتنی می کنی؟» وقتی خیلی گیر دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابههای «خرمشهر» و باز هم شروع کرد به اعتراف تکاندهنده! - برادر مرتضی! یه چیزی بگم ... گفتم: «خیلی خوب بابا. تو کشتی منو. ناراحت نمیشم، اخراجت نمیکنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟» گفت: «خیلی ببخشیدا. پشت کمر منو بزن بالا!» زدم بالا. تصویری جلوی چشمم ظاهر شد که از شرم پرده را انداختم. عکس تمام قد خانمی را در وضعیتی بد، از بالا تا پایین کمرش خالکوبی کرده بود! گفتم: «لا اله لا الله ...» گفت: «هی به من میگی زیر پوشت رو در بیار، زیر پوشت رو در بیار ..... اگر بچه های تخریب این صحنه رو ببینن، چه فکری میکنن؟ چی میگن؟ برای خود شما بد نمیشه که منو آوردی تخریب؟» گفتم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی بچه جان؟!» گفت:
«دست رو دلم نذار برادر مرتضی. گذشتهی من خیلی سیاهه. من از گذشتهام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم. البته سیاه نبودا، اتفاقا خیلی هم سفید بود. خودم سیاه کردم. من تو استان خودمون قهرمان ورزشی بودم. همین قهرمانبازی حرفهای کار دستم داد و به انحرافم کشید. معتاد شدم. اون هم چه جور! میافتادم گوشه خیابون، منتظر این که یکی پیدا بشه، یه ذره مواد بذاره کف دستم. هیچکس محلم نمیذاشت. تا این که یه روز اتفاق عجیبی افتاد. همین طور که علیل و ذلیل افتاده بودم کنار خیابون و در انتظار یه ذره مواد داشتم لهله می زدم، یکهو دیدم سروصدا میاد. اول ترسیدم. بعد دیدم یه جماعتی دارن به طرف من میان. اومدن و اومدن. نزدیک که شدن، معلوم شد تشییع جنازه است. این همه جمعیت راه افتاده بودن دنبال یه مرده! خیلی عجیب بود. خدا داشت درس بزرگی به من میداد. اون جماعت هیچکدام به من محل نذاشتن، اما برای اون جوون مرده داشتن زارزار گریه میکردن. پیش خودم گفتم منم یه جوونم، اونم یه جوونه. من هنوز زندهام، هیچکس حاضر نیست نگام بکنه. ولی اون مرده، این همه آدم دنبالشن. انگار یه چیزی خورد تو سرم و بیدارم کرد. گفتم ای خدا! منو از اینجا نجات بده،
قول میدم منم به همون راهی برم که این جوون رفته. خلاصه یکی از رفقا سر رسید و با یه ذره مواد جمع و جورم کرد. بعد دیگه همون شد. اون جوون شهید جبهه بود. منم اومدم جبهه که شهید بشم.» آقای راننده قصهی تکان دهندهای داشت. ایام میگذشت و او هر روز رشد بیشتری میکرد. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی من دیگه نمیخوام راننده باشم.» گفتم: «واسه چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. میخوام رزمنده باشم، تخریبچی باشم! برم تو عملیات. کار مهم و با ارزشی انجام بدم.» گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و شد تخریبچی. «عملیات رمضان» فرا رسید(تیر ماه 1361). شب اول عملیات، من و او در باز کردن معبر شدیم همتای هم. یک معبر من باز میکردم، یک معبر او، به موازات هم پیش میرفتیم. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز دیگر آمد، گفت: «برادر مرتضی! من میخوام برم اطلاعات.» گفتم: «بفرما.» از گردان ما رفت. بعدها شنیدم شبها میرفتند تو عمق خاک عراق برای شناسایی. مسؤول تیم شناسایی «حسین برزگر» بود. یکی از این شبها که هوا ابری و خیلی تاریک بوده، «برزگر» به او میگوید: «برو از اون سنگر تانک دشمن به گزارش بیار» او میرود، ولی
«برزگر» هر چه منتظر میماند، دیگر برنمیگردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را میشنود که میگوید من اسیر شدم. بعدها یک نامه از او به دستم رسید. نامهاش را هنوز نگه داشتهام. بالای نامه نوشته بود: «خدا عادل است.» بعد ادامه داده بود؛ «اگر من شهید میشدم و پیکرم را به شهرم میبردند، با گذشتهای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا بدبین میشدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را پس بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم نسبت به گذشتهی من پاک شود.» بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن برگشت، حافظ کل قرآن شده بود. عزا گرفته بود که با آن خال کوبی پشت کمرش چکار کند؟ یک روز هم رفت بیمارستان و آن را هم محو کرد.
دیدگاه تان را بنویسید