سرویس فرهنگی فردا: سعیده مطهری فرزند شهید مطهری در گفتگویی با جوان به بیان خاطراتی از آن شهید پرداخته است که بخش هایی از آن در ادامه خواهد آمد: من با همسرم در اصفهان زندگی میکردیم. شوهر خواهرم به همسرم تلفن زدند و گفتند به پدرم در موقع سخنرانی تیراندازی شده و ایشان زخم مختصری برداشتهاند و در حال حاضر در بیمارستان هستند. من بهشدت نگران بودم، ولی کسی به من چیزی نگفت. به طرف تهران راه افتادیم. من میدیدم که همراهان ما دارند گریه میکنند و من دلداریشان میدادم که خدا را شکر کنید که فقط زخمی شدهاند. به تهران که رسیدیم، سر چهارراهی، روزنامه آیندگان را دست یک پسربچه روزنامهفروش دیدم که با تیتر درشت زده بود: «مطهری ترور شد!» روزنامه را از دست پسرک قاپیدم و دنیا روی سرم خراب شد! هرگز تصور آن روز را نکرده بودم. پدر معتقد به چادر و حجاب کامل بودند و در این مورد خاص، به ما اختیار کامل نداده بودند و به جد از ما میخواستند که حجاب کامل را رعایت کنیم. ما هم، چون به فضل و درایت ایشان معتقد بودیم، نظر ایشان را پذیرفتیم. البته ناگفته نماند که مادرمان در این زمینه الگوی ما بودند و هستند و شیوه رفتاری
ایشان، تدین و وقارشان برای ما جای شک و شبههای باقی نگذاشته بود که شیوه درست همین است. مادر من زنی مؤمن، بانشاط، امیدوار، اهل دعا و نماز و توکل و توسل و حقیقتاً یار و یاور پدر بودند. با وجود چنین مادری است که ما توانستیم فاجعه فقدان چنان پدری را تحمل کنیم. یک بار برادر کوچکم محمد، موقعی که شش سال داشت، ظاهراً در حیاط مشغول بازی شده و یادش رفته بود نماز بخواند. او در پاسخ پدر که پرسیده بودند: نمازت را خواندی؟ گفته بود: بله. پدر پرسیده بودند: موقعی که نماز میخواندی کسی هم تو را دید؟ و محمد- که بسیار زیرک و باهوش است- جواب داده بود: «آنقدر حواسم به نماز بود که نفهمیدم کسی مرا دید یا ندید!» پدر که از این تیزهوشی و حاضرجوابی محمد خیلی خوششان آمده بود، لبخندی زده و گفته بودند: «آفرین به تو پسر خوب که موقع نماز خواندن اینقدر متوجه نیایش با خدا هستی که متوجه اطرافت نمیشوی!» بعد هم او را با تشویقهای مختلف به خواندن نماز سروقت ترغیب کردند. باید بگویم که من به پدرم عشق میورزم و برای کسب رضایت ایشان همواره تلاش میکردم. در واقع رابطه من و ایشان، بیش از آنکه پدر- فرزندی باشد، رابطه مراد و مریدی بود. من میدانستم
که پدر از اینکه ما نماز را سر وقت بخوانیم، بسیار خوشحال میشوند. به همین دلیل سعی میکردم حتی یک لحظه هم از نماز سروقت غفلت نکنم. به یاد دارم پدر از اینکه ما آدامس بجویم خیلی بدشان میآمد! ایشان اصلاً از کارهای بیهوده و لغو خوششان نمیآمد و همیشه به ما میگفتند که آدامس جویدن برای ما نوعی کسر شأن است! به همین دلیل با اینکه بچه بودیم و دلمان میخواست آدامس بجویم، این کار را نمیکردیم یا جلوی روی ایشان آدامس نمیجویدیم. چون اصلاً دوست نداشتیم که ایشان از ما دلآزرده و مکدر شوند.
دیدگاه تان را بنویسید