سرویس فرهنگی فردا: از کاخ بیرون می آیید. شهبانو مانتویی به تن دارد به رنگ بژ، با یقه پوست، وکلاه و چکمه ای از پرم درخشان و براق. تو نیز کت و شلوار خاکستری تنت کرده ای، با کرواتی با خطوط نازک، پالتو کشمیر سورمه ای. عینک بزرگ تیره ای به چشم زده ای تا شرم و اندوهت به چشم نیاید.
شهبانو دوست دارد با تمام اشخاص خداحافظی کند. دلداریشان بدهد و آخرین سفارش ها را به جا بیاورد. دلش شور می زند که مبادا چیزی از یادش رفته باشد. مثل تمام زن ها موقع ترک منزل و سپردن خانه و زندگی به دیگران. در حالی که توهیچ احساس خاصی نسبت به خانه و زندگی ات نداری. خیلی راحت به آنجا پشت می کنی و خشک و رسمی، از هلی کوپتر بالا می روی و سرجایت می نشینی.
ناگاه از زمین کنده می شوید و به تاریخ می پیوندید؛ کاخ نیاوران نیز همین طور. به سمت فرودگاه می روید.
در فرودگاه مهرآباد فرود می آئید و به پاویون سلطنتی می روید تا نخست وزیر جدید که برای گرفتن رای اعتماد به مجلس شورای ملی رفته از راه برسد. هواپیمای غول پیکر و غمگین تو، با نشان سلطنتی در باند پرواز نشسته است.
در صف بدرقه کنندگان، از جان نثاران و بندگان همیشگی درگاه همایونی، کسی به چشم نمی خورد. فقط تعدادی انگشت شمار از مقامات لشکری و شکوری و چند تن از سفرای خارجی حضور دارند.
حالت اصلا خوش نیست احساس کسی را داری که همه او را تُف کرده باشند. صدای باد را می شنوی که با حنی تمسخر آمیز انگار در گوشت نجوا می کنند: "بدا به حال کسی که نداند زمانش به سر امده است؛ حتی اگر بهترین پادشاه روی زمین باشد!"
لبخندی تلخ چهره ات را می پوشاندو عکاس ها مثل صیدی بی دست و پا شکارت می کنند. آنها بی صبرانه منتظر پرواز تواند تا افتخار ثبت این لحظه تاریخی را از آن خود کنند. در این هیر و ویر، به سوال خبرنگارها پاسخ می دهی و اعلام می کنی جهت استراحت مدتی به مسافرت می روی. صدایت چنان تو خالی است که کسی حرفت را باور نمی کند.
ماجرایی که از آن می ترسیدی اتفاق می افتد؛ ناگهان نوچ می کنی و اشک از چشمهایت به برون نشت می کند و بغضی که از صبح در گلو داشتی، در چشم هایت می ترکد. خطوط چهره ات در هم می ریزد، می لرزد.
این اتفاق غریب از نگاه دوربین ها دور نمی ماند، تا برای اولین و آخرین بار در تاریخ هزاران سالهی این سرزمین، تصویر فروریختن یک پادشاه به ثبت برسد.
شهبانو بیشتر از اینکه از گریه تو تعجب کرده باشد، کلافه است و تلاش می کند خود را خوددار نشان بدهد تا هر چه زودتر این ماجرا به چایان برسد. خوشحالی که حداقل او توانسته خودش را کنترل کند. گریه زن و شوهر باهم اصلا صورت خوشی ندارد.
"آه پدر تاجدار! انگار تقدیر خانوادگی ما این بودکه هر دو از کشور رانده شویم؛ با این تفاوت که تو را بردند و مرا از کشور بییرون انداختند".
همان طور که نظامی ها به دست و پایت افتاده اند، چشمت می افتد به قله پر برف توچال و گویی به ناگاه از رفتن پشیمان می شوی. اشک هایت را با دستمال معطر خود پاک می کنی و دستور می دهی هر چه زودتر زن ها و چمدان ها و سگ ها را از هواپیما پیاده کنند و به کاخ برگردانند و هر چیزی را دوباره در جای خود قرار دهند. سوار هلی کوپتر می شوی و یک راست می روی به اتاق فرماندهی کل نیروهای مسلح. لباس نظامی ات را از چمدان بیرون می آوری و حمایل و نشان و درجه ها را به خود می آویزی و در همین لحظه در سراسر کشور حکومت نظامی اعلام می کنی...
از هلی کوپتر پیاده می شوی و یکهو چشمت به سفیر آمریکا، که به ساعتش نگاهی می اندازد و صدای نکره اش در گوشت می پیچد: "مبادا یک دقیقه از رفتن شما بگذرد! هر چه بیشتر تاخیر کنید بیشتر به زیان شماست".
چشم هایت را می بندی و اشک های یتسمانه ات را با دستمال شانه ات پاک می کنی. پا به پای شهبانو به سوی هواپیما می روی و پاهای ترحم برانگیزت را روی پله های سرد و بی رحم می گذاری؛ یک اعدامی محکوم به مرگ در پای دار "خدانگهدار!"
سرد و سنگین، همسفرهای خود نگاه می کنی. کسانی که برایت باقی مانده اند همین ها هستند: پیشخدمت، آشپز مخصوص ندیمه و مانیکوریست و آرایشگر شهبانو، جامه دار، پزشک خانوادگی، چندین محافظ و سگ... اگر به میل خود این افراد بود، شاید بیشتر انها الان در هواپیما نبودند.
قلمرو تو به پاین رسیده و از مرز پر گهر عبور کرده ای. سکان را به خلبان مخصوص می سپاری و می روی به کابین سلطنتی. شهبانو در حال نوشتن یادداشت روزانه خود است. به بیرون چشم می دوزی و رود نیل را می بینی که چون ماری سیاه در کنار مدیترانه چنبره زده و آب می نوشد. به کابین خلبان می روی و دوباره سکان را به دست می گیری.
هواپیمای غول پیکر را با مهرات روی باند فرودگاه اسوان می نشانی. رئیس جمهور مصر با همسر و مقامات بلند پایه اش به پیشوازت آمده اند. مثل دوست قدیمی در آغوش میزبانت جای می گیری .
به افتخار شاهنشاه آریا مهر محمدرضا شاه پهلوی، بیست و یک گلوله توپ سینه آسمان را می شکافند. آیا واقعاً این اخرین مراسم تشریفاتی است که در استقبال از تو برگزار می شود؟
-اعلا حضرتا، شما در مملکت خودتان هستید!
این مهمان نوازی کریمانه، اشک در چشمانت می نشاند. برای دومین بار است که امروز به گریه افتاده ای.
- نگران نباشید، شما یاران زیادی در جهان دارید.
- همان یاران مجبورم کردند که مملکت را ترک کنم.
سفیر آمریکا را می بینی که مدام ساعت سوئیسی اش را نشانت می دهد و می گوید:"شما زیان می کنید....! شما زیان می کنید...!"
رئیس جمهور مصر حیرت زده می پرسد: " زیان؟ ...چه زیانی از این بالاتر؟"
اشک هایت را پاک می کنی و سوار اتو مبیل می شوی تا به اقامتگاه بروی. با دیدن عکس های جوانی ات, بر تیرهای چراغ برق، یک لحظه خیال می کنی که در تهران هستی و برای سومین بار در طول روز، به گریه می افتی.
"آه پدر تاجدار! کاش زودتر از این ها می فهمیدم که سرنوشت شاهان را دیگر نه در آسمانها که در خیابان ها رقم می زنند!"
شاه بی شین، روایت گر تصویر فروریختن یک پادشاه در تاریخ
متنی که خواندید، برگرفته از کتاب "شاه بی شین" نوشته کاظم مزینانی است که با استفاده از قلمی روان و منحصر بفرد در نوع خود يك نمونۀ كمنظير از روايت مستندگونۀ سرگذشت پاشاه یک کشور را بیان می کند.
نویسنده در این کتاب سعی کرده است موقعیت تراژدیک شاه را به تصویر بکشد و به گفته خود "شاه بی شین" فرصتی بود تا صدای شاه نیز در لابه لای کتاب ها شنیده شود.
اولين ويژگي اين رمان را میتوان نزديك شدن بسيار زياد آن به زندگي محمدرضا پهلوي دانست. نويسنده پنهانترين كنجهاي زندگي شاه را میكاود و با قلمی روان و با توصیف ها و واژگانی ناب آن را به مخاطب نشان می دهد.
روايت مستند شاه بیشین باعث شده تا مخاطبي كه براي اولين بار فرصت پيدا كرده است، در يك رمان اين اندازه به زندگي محمدرضا پهلوي نزديك شود، همزمان علاوه بر لذت خواندن رمان، لذت مرور برگهای مهمي از تاريخ ايران را نيز درك كند.
در این کتاب مخاطب از دریچه نگاه شاه به وقوع انقلاب پی می برد و اتفاقات از نظر شاه یک کشور بیان می شود، امری که کمتر و شاید بتوان گفت در هیچ یک از کتابها ظهور و بروز پیدا نکرده و همین باعث شده است که این کتاب در نوع خود بی نظیر باشد.
یکی از قسمت های کتاب که توجه مخاطب را به خود جلب می کند، قسمتی است که شاه و بانوی دربار سر در گم و کلافه در فکر پیدا کردن راهی برای رهایی از آشوب هستند و آن خارج شدن از کشور است. دراین قسمت نویسنده با ظرافت خاصی تصویر خروج شاه را از زبان وی بیان می کند که می توان اندوه و آلام یک پادشاه را در رفتن از مملکت خود را دید.
نویسنده در هنگام وقوع انقلاب 14 ساله بوده است و با درک انقلاب و جمع اوری اسناد و مدارک به نوشتن کتاب پرداخته است.
در این رابطه مزینانی می گوید: هنگام سقوط سلطنت شاه خائن، 14 ساله بودم. تمام آثار مكتوب درباره خاندان پهلوی را مطالعه و یادداشتبرداری كردم تا علل این سقوط را دستمایه نگارش رمان "شاه بی شین" شوند.
به هر حال شاه بی شین به عنوان یک نمونه کم نظیر در عرصه رمان بیانگر حوادث نه از دیدگاه مردم، بلکه از منظر شاه بیان می شود تا به گفته نویسنده فرصتی باشد برای شنیدن صدای شاه.
این کتاب از سوی نشر سوره مهر منتشر شده است و علاقه مندان جهت دریافت کتاب می توانند باشماره تلفن 66477001 تماس بگیرند.
**مهدیس میرزایی
دیدگاه تان را بنویسید