داستان عجيب علیمحمد باب به روایت يك جاسوس
یک روز که سید از حمام آمده بود، باز من سخن را باز کردم. او گفت: «آقا شیخ عیسی، این صحبت ها را کنار بگذار، صاحب الزمان از صلب امام حسن عسگری(ع) و بطن نرجس خاتون(س) است. صاحب ید و بیضا است، صاحب معجزه است. مرا دست انداختی؟ من پسر سید رضای شیرازی و مادرم رقیه، موسوم به خانم کوچک و از اهل کازرون است.» گفتم: «آقای من! مولای من!...
بولتن نيوز: «کینیاز دالگورکی» شخصی است که در سال 1834 با عنوان مترجمی سفارت وارد تهران شد اما هرگز نمی توان اعمال او را در دایره این عنوان محدود کرد. او نقش جاسوسی برجسته را دارا بود که با تظاهر به اسلام آوردن و نفوذ در حوزه، از یک سو اخبار و اطلاعات ایران را در اختیار روسها قرار داد و از سوی دیگر باعث پیدایی فرقهای جدید شد. بی شک همان نقشی را که مستر همفر انگلیسی در پدید آوردن وهابیت داشت، او هم در به وجود آوردن بابیت و بهائیت دارا بود. اگر بخواهیم اهمیت وجود کینیاز دالگورکی را در ایران متوجه شویم، به گفته خودش رجوع میکنیم. او درباب ماموریتش به ایران می گوید:«بدین واسطه مرا مامور تهران نمودند با دستورات محرمانه که سفیر هم از آن دستورات مستحضر نبود.» او به روایت خودش، وقتی که جهت جاسوسی به ایران وارد شد، آنقدر به زبان فارسی تسلط داشت که کاملا می توانست به زبان فارسی بنویسد و بخواند. او پس از آموختن عربی موفق به مطالعه فقه و اصول گردید و در خدمت استادش اظهار به اسلام آوردن کرد و با بهانه اینکه «در سن بیست و هشت سالگی ختنه کردن برای من مضر و به علاوه سفیر خواهد فهمید، آن وقت نه فقط مرا بیرون می کند بلکه مرا هم به کشتن می دهد» به ظاهر تقیه را در پیش گرفت. پس از جلب اعتماد معلمش توانست دختر برادر او را که زیور نام داشت به همسری برگزیند. خواندن خاطرۀ بخش مهم ماموریت او از زبان خودش می تواند به شناخت بیشتر ریشه های آن چیزی که بعدها به عنوان یک دین معرفی شد، بیشتر کمک کند. او شکار سید علی محمد شیرازی را اینگونه تعریف می کند: روزی در سر درس آقای آقا سید کاظم، یک نفر طلبه تبریزی از آقا سوال کرد: «آقا؛ حضرت صاحب الامر کجا تشریف دارند؟» آقا فرمود: «من چه می دانم. شاید در همین جا تشریف داشته باشند ولی من او را نمی شناسم.» من مثل برق یک خیالی به سرم آمد، که سید علی محمد این اواخر به واسطه کشیدن قلیان و چرس و ریاضتهای بیهوده با نخوت و جاه طلب شده بود و روزی که آقا سید کاظم این مطلب را فرمود، سید حضور داشت. پس از این مجلس من بینهایت به سید احترام می کردم و برای همیشه بین خود و او در راه رفتن حریم قرار می دادم و حضرت آقا به او می گفتم. یک شبی که قلیان چرس را زده بود، من بدون آنکه قلیان کشیده باشم، با یک حال خضوع و خشوع در حضور او خود را جمع کرده گفتم: «حضرت صاحب الامر! به من تفضل و ترحمی فرمائید. بر من پوشیده نیست، تویی تو.» سید یک پوزخندی زده و خودش را از تک و تا نینداخت، ولی بیشتر متوجه ریاضت بود. من مصمم شدم یک دکان جدیدی در مقابل دکان شیخی باز کنم و اقلا اختلاف سوم را من در مذهب شیعه ایجاد کنم. گاهی بعضی مسائل آسان از سید میپرسیدم او هم جوابهایی مطابق ذوق خودش که اغلب بی سر و ته بود، از روی بخار حشیش می داد. من هم فوری تعظیمی کرده و می گفتم: «تو باب علمی یا صاحب الزمانی، پرده پوشی بس است. خود را از من مپوش.» یک روز که سید از حمام آمده بود، باز من سخن را باز کردم. او گفت: «آقا شیخ عیسی، این صحبت ها را کنار بگذار، صاحب الزمان از صلب امام حسن عسگری(ع) و بطن نرجس خاتون(س) است. صاحب ید و بیضا است، صاحب معجزه است. مرا دست انداختی؟ من پسر سید رضای شیرازی و مادرم رقیه، موسوم به خانم کوچک و از اهل کازرون است.» گفتم: «آقای من! مولای من! تو خود می دانی که بشر هرگز هزار سال عمر نمی کند و این موهبت نوعی است. تو سیدی و از صلب حضرت امیری. آن چه بر من محقق شده تو باب علمی، صاحب الزمانی، پس دست از دامن تو بر نمی دارم.» سید با حال قهر از من جدا شد ولی من مجددا به منزل او رفتم و طرح بعضی از مطالب از جمله تقاضای تفسیر سوره عم (نبأ) را کردم، بدون اینکه به او احترام فوق العادهای بگذارم. سید هم قبول این خدمت کرد. قلیان چرس را کشیده شروع به نوشتن نمود ولی اغلب مطالب او را من اصلاح می کردم و به او می دادم، که بلکه او تحریک و معتقد شود باب علم است. آری سید بهترین آلت برای این عمل بود. خواهی نخواهی من سید را با این که متلون و سست عنصر بود در راه انداختم و چرس و ریاضت کشیدن او هم به من کمک می کرد. تفسیر سوره عم را به من نمود. از او گرفتم. خیلی جرح و تعدیل کردم، آخر هم مفهوم و معنی درستی نداشت ولی از او خواهش نمودم که خط مبارک نزد من بماند و سواد او را که خود درست کرده بودم به او دادم ولی به واسطه استعمال دخان و چرس حوصله آن را نداشت که آن را دوباره بخواند. همیشه تردید داشت و می ترسید دعوی صاحب الامری بکند. به من می گفت که اسم من مهدی نیست. گفتم: «من نام تو را مهدی می گذارم. تو به طرف تهران حرکت کن. اینهائی که ادعا کرده اند از تو مهمتر نبودند. مردم مشرق زمین جن دارند، تو نگیری دیگری می گیرد. من به شما قول می دهم چنان به تو کمک کنم که همه ایران به تو بگروند. تو فقط حال تردید و ترس را از خود دور کن و متلون مباش. هر رطب و یابسی بگوئی مردم زیر بار تو می روند، حتی اگر خواهر را به برادر حلال کنی.» سید درست گوش می داد و بی نهایت طالب شده بود که ادعایی بکند ولی جرات نمی کرد. من برای این که به او جرات بدهم به بغداد رفته، چند بطر شراب خوب شیراز را یافتم و چند شبی به او خوراندم. کم کم با هم محرم شدیم. به او حقایق را حالی کردم. گفتم: «عزیزم تمام این صحبتها در روی زمین برای رسیدن به مال و تجمل است. ما ترکیب از عناصر معین شدهایم و این اظهارات از بخار و ترکیب آن چند عنصر به وجود میآید. تو الحمد لله؛ اهل حالی و ملاحظه می کنی اگر بر این عنصر قدری چرس علاوه کنی، امورات دقیق و موهومات به نظر می آید و کمی که از آب انگور نوشیدی به نشاط می آئی و آن سرود دشتی را غنا می خوانی، همین که زیادتر به چرس افزودی، فکور و اوهام پرست می شوی.» ... از او انکار و از من اصرار. باری به هر وسیلهای بود رگ جاه طلبی او را پیدا کردم و او را به حدی تحریک کردم که کم کم دعوی این کار بر او آسان آمد. من فکر می کردم چگونه است که این عده قلیل شیعه به طوایف سنی و بر یک دولتی مثل عثمانی غلبه کردهاند و چگونه همین جماعت با یک عده قلیل جنگهایی با روسیه نموده و یک لشکر انبوه را از میان برداشتهاند. آن وقت دانستم که به واسطه اتحاد مذهبی و عقیده و ایمان راسخی است که به دین اسلام دارا بوده و هیچ اختلاف مذهبی نداشته اند... من هم در صدد دین تازه دیگری افتادم که این دین وطن نداشته باشد، زیرا فتوحات ایران به واسطه وطن دوستی و اتحاد مذهبی بوده است. ... به سید گفتم: «از من پول دادن و از تو دعوی مبشری و بابیت و صاحب الزمانی کردن.» آری با این که در ابتدا اکراه داشت، ولی به قدری به او خواندم و او را تطمیع کردم که کاملا حاضر شد. مجتبی شایسته نیا منبع: کینیاز دالگورکی جاسوس روسیه تزاری در ایران، هادی اکبری، انتشارات آدینه سبز، صص58 تا 67
دیدگاه تان را بنویسید