شبی در ارتفاعات گیلان؛ ما ترسیدیم اما نه از زوزه گرگ

کد خبر: 567541

برای تعطیلات به ارتفاعات گیلان می‌رویم. یکی از دوستان کلبه‌ای چوبی در مرتفع‌ترین جایی که می‌شناسد به ما معرفی می‌کند. گردنه‌ها و قله‌ها و دره‌های زیبا و بکر را پشت سر می‌گذاریم تا به کلبه برسیم.

روزنامه ایران: برای تعطیلات به ارتفاعات گیلان می‌رویم. یکی از دوستان کلبه‌ای چوبی در مرتفع‌ترین جایی که می‌شناسد به ما معرفی می‌کند. گردنه‌ها و قله‌ها و دره‌های زیبا و بکر را پشت سر می‌گذاریم تا به کلبه برسیم. درست کنار جاده مال رو، مشرف به دره‌ای سبز؛ درست تکه‌ای از بهشت. مردی تقریباً 40 ساله با لباس‌های راحتی و پسری جوان با اندام ورزشکاری و لباس تنگ چسبان صاحبان کلبه هستند. با روی گشاده به استقبال می‌آیند.

یک اتاق پشت رستوران اجاره می‌کنیم. برای شبی که قرار است در آرامش و تماشای ستاره‌ها و نسیم روح‌نواز جنگل بگذرد. از کجا بدانیم قرار است چنین شبی تبدیل شود به یکی از ترسناک‌ترین تجربه‌هایمان از سفر به گیلان.با تاریک شدن هوا صدای موتور برق و پارس سگ‌ها و زوزه‌ گرگ‌ها در هم می‌پیچد. ما هستیم و تاریکی هوا و صاحبان کلبه که شاد و سرخوش، دائم در حال شوخی‌‌اند.تصمیم می‌گیریم کمی از کلبه فاصله بگیریم تا به دیدن ستاره‌های شب برویم. یک چراغ قوه و زیراندازی برای نشستن. چند دقیقه‌ بیشتر طول نمی‌کشد تا جای مناسبی پیدا کنیم. زوزه گرگ‌ها فضا را کمی ترسناک می‌کند و درعین حال دلچسب. ما درست در آغوش طبیعت هستیم. دراز می‌کشیم تا باد خنک و دیدار آسمان خستگی‌مان را در کند.
بعد از چند دقیقه که در سکوت محض می‌گذرد، ناگهان صدای مهیب گلوله‌ای دره پایین کلبه را پر می‌کند. همه از جا می‌پریم و مثل فیلم‌های جنگی روی زمین دراز می‌کشیم و منتظر گلوله‌های بعدی و شاید صدای رگبار می‌مانیم. چند دقیقه‌ای در التهاب و اضطراب به سر می‌بریم و بعد صدای گلوله بعدی. صدا نزدیک است و همه ترسیده‌ایم. ساکت در تاریکی نشسته‌ایم تا شاید سکوت از دست رفته برگردد. چراغ قوه را جلوی پایمان روشن می‌کنیم و بسرعت به سمت کلبه می‌دویم. در آخرین پیچ نرسیده به کلبه، گوشه جاده مال‌رو جلوی پایمان جنازه خونین یک حیوان روی زمین افتاده. شکم حیوان هنوز مرتعش است. از ترس دوباره می‌دویم. صاحبان کلبه آرام در حال روشن کردن آتش منقل هستند تا شام را آماده کنند. خونسردی آنها اوضاع را پیچیده‌تر می‌کند.با دیدن اضطراب ما با خونسردی پرس و جو می‌کنند و ما تندتند تعریف می‌کنیم. ماجرای انفجار مهیب گلوله و جنازه حیوانی که از ترس نفهمیدیم چه بود. صاحبان عجیب کلبه کمی دستپاچه می‌شوند و ما را به داخل کلبه راهنمایی می‌کنند. توی اتاق کوچک کسی تاب نشستن ندارد. همه راه می‌رویم و حرف می‌زنیم. چند دقیقه‌ بعد، صاحبان کلبه ما را به شام دعوت می‌کنند. یکی از بچه‌ها که چند باری به این کلبه آمده، پشت کلبه می‌رود تا با یکی از آنها حرف بزند. تازه سر میز نشسته‌ایم که دوستمان با رنگ پریده سر سفره می‌آید و آرام می‌گوید کار خودشان بود! بچه گرگ شکار کرده‌اند. جنازه حیوان خون‌آلود جلوی چشممان می‌آید. بعد از خوردن غذا داخل اتاق می‌رویم و ناخودآگاه یاد فیلم ماهی و گربه می‌افتیم. بچه گرگ؟ چرا بچه گرگ؟
صاحبان مخوف کلبه، آتش روشن کرده‌اند و ما را هم به همصحبتی دعوت می‌کنند. دور آتش می‌نشینیم. آرامش ما از دست رفته است. عصبانیت از نگاهمان می‌بارد. از خودمان می‌پرسیم چرا باید بچه گرگ را شکار کرد؟ پسر جوان، کنار آتش در حال خرد کردن هیزم‌هاست و بدش هم نمی‌آید زور بازویش را به رخ ما بکشد تا بیشتر از او بترسیم! کنده‌های درخت را با یک ضربه خرد می‌کند. از او می‌پرسم هیزم‌ها را از کجا می‌خری؟ می‌گوید: «هیزم وانتی 200 - 300 هزارتومان است اما من نمی‌خرم.» می‌پرسم پس از کجا می‌آوری؟ می‌گوید: «خودم می‌روم از جنگل می‌آورم.» متوجه نگاه ما می‌شود و ادامه می‌دهد: «ولی چوب‌های خشک را می‌آوریم درخت‌ها را نمی‌زنیم.» می‌پرسیم مشکلی پیش نمی‌آید؟ کسی به شما گیر نمی‌دهد؟ می‌خندد و نگاهی به آن یکی می‌کند: «عمو خودش تو جنگلبانی است باهم می‌رویم برای هیزم جمع کردن» عمو هم طوری لبخند می‌زند که انگار صاحب همه جنگل‌های اطراف است.
تازه دستگیرم می‌شود قضیه چیست. ساکت می‌شوم و به آتش نگاه می‌کنم. با افتخار برایم تعریف می‌کند: «پدرم هم سرمحیط بان است. دیگر چه کسی می‌خواهد به ما گیر بدهد؟ الان 10 سالی هست اینجا هستیم. برای ما خوبیت ندارد پول هیزم بدهیم!» دوست دارم از او بپرسم معلوم نیست راست بگوید یا دروغ اما هرچه هست مانند شاهان قاجار تفرجگاه راه انداخته‌اند و بد پولی هم به جیب نمی‌زنند. صبح با طلوع آفتاب از خواب پا می‌شویم و بر خلاف برنامه که قرار است شبی دیگر بمانیم، بسرعت خداحافظی می‌کنیم و از کلبه دور می‌شویم. هیچ کدام دوست نداریم بیش از این آن آدم‌های عجیب و ترسناک را تحمل کنیم. واقعیت این است که همه‌مان آن شب حسابی ترسیدیم نه از محیط و صدای گرگ‌ها، بلکه از آدم‌هایی که برای کارهای غیرانسانی خودشان را محق می‌دانند.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت