تاب آوردن در «لحظه گرگ و میش»
فیلمها ما را در دنیای خودشان غرق میکنند، اما اینکه دنیای فیلمها زائیده جهان و زندگیِ ماست و یا جهان و زندگیِ این روزهای ما زائیده دنیای فیلمهایی است که ما را برای یک مدت مشخص به درون خود میبلعند، مرز باریکی است که این سو یا آن سویش ایستادن، دو جهان مختلف را خلق میکند. جهان سوم هم از تبادل این دو فضا خلق میشود، اینکه هر دو بر یکدیگر موثرند و رابطهای دوسویه با یکدیگر برقرار کرده اند.
روزنامه کیهان: فیلمها ما را در دنیای خودشان غرق میکنند، اما اینکه دنیای فیلمها زائیده جهان و زندگیِ ماست و یا جهان و زندگیِ این روزهای ما زائیده دنیای فیلمهایی است که ما را برای یک مدت مشخص به درون خود میبلعند، مرز باریکی است که این سو یا آن سویش ایستادن، دو جهان مختلف را خلق میکند. جهان سوم هم از تبادل این دو فضا خلق میشود، اینکه هر دو بر یکدیگر موثرند و رابطهای دوسویه با یکدیگر برقرار کرده اند.
اما دنیایِ سریال این شبهای شبکه سوم سیما/همایون اسعدیان/صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران یعنی «لحظه گرگ و میش» به کدام رویکرد تعلق دارد؟! از زندگیِ واقعیِ ما ایرانیها نشات گرفته یا در حال خلقِ جهانی جدید برای ماست و یا اینکه رابطهای دوسویه با جهانِ پیرامون دارد؟!
برای پاسخ به این سوال باید کمی وارد جهانِ فیلم شویم. «لحظه گرگ و میش» قصه خانوادهای است در طولِ زمانی طولانی، در چهل سالِ انقلاب اسلامی. خانوادهای با سه پسر و یک دختر. هرکدام از این فرزندان دوستان و روابطی دارند که زندگیِ آنان و روابطشان در طول زمان و در مقاطع مختلف زمانی- مکانی نیز به ساختِ جهان فیلم کمک میکند. اما آیا ماجرای اصلی همین است؟! من ماجرای اصلیِ فیلم را در انتخابهای مختلف جوانان و جهانی که در نتیجه انتخابهایشان ساخته میشود میبینم. انتخابهایی حساس در برهههای مختلفِ زندگی فردی و اجتماعیشان. حساسترین برهه انتخاب برای هرکدام از ایشان خلاصه میشود در برهه دفاع مقدس!
احسان و دوستش حامد- که هرکدام رابطهای عاطفی با خواهرِ دیگری دارد- به جبهه میروند، هردو مفقود میشوند و مفقود شدنِ یکی تاثیری عمیق بر زندگیِ عاطفیاش میگذارد-؛ یوسف از ترس سربازی متواری میشود، ولی بعد به جنگ میرود؛ هادی به جبهه میرود و جانباز میشود-این انتخاب تاثیری عمیق بر زندگیِ عاطفیِ پنهانیاش دارد به نحوی که دختری که دوستش دارد به همین علت رهایش میکند-؛ یاسمن بعد از مفقود شدنِ نامزدش حامد با دیگری ازدواج میکند؛ دوستِ یاسمن حنانه که جنگ زده است برای ادامه زندگی به خانه آنها میآید و در نهایت با پسرِ خانواده یعنی یوسف ازدواج میکند.
انتخابهای اساسیِ اعضای خانواده در دوره دفاع مقدس رخ میدهد و هرکدام از اعضا با انتخابهای خود مسیر جدیدی را پیشِ روی خود و وابستگانِ خود قرار میدهند. در ادامه زندگیِ اعضای خانواده در مسیرهای شکل گرفته دنبال میشود، اما دوربین فیلم بیش از بقیه شخصیتها روی تک دخترِ خانواده یعنی یاسمن و زندگیاش متمرکز است. انتخابِ او پس از مفقود شدنِ نامزدش حامد، او را به زندگیِ سروش، دکترِ جوانی وارد میکند که همسرش مرده و با دختر کوچکش به تنهایی زندگی میکند. یاسمن با او ازدواج میکند، اما روزی که قرار است جهیزیهاش را به خانه همسر ببرند، خبرِ اسارتِ حامد به گوش خانواده حامد میرسد. آنها از انتقالِ خبر به یاسمن و خانوادهاش میپرهیزند، اما این خبر به گوش مخاطب میرسد، مخاطب از زنده بودنِ حامد آگاه است و یکی از نقاط عطف اساسی در ذهنش شکل میگیرد: «آیا امکانِ بازگشت وجود ندارد؟!»
آیا این فکرِ لحظهای و تاسف بار که آمیخته است با «اه ه. ه. ه. ه» طولانی، تنها در ذهنِ مخاطبین فیلم به وجود آمده است؟! نه چندان، باید گفت: نطفه این فکر در گوشهای از جهانِ فیلم به شکلی ظریف و نامحسوس شکل گرفته است تا در زمانی مناسب دوباره تکرار شود و کمی بیشتر جان بگیرد و حتی بزرگ شود. بدیهی است که جهانِ ذهنیِ مخاطب در تمامِ قسمتهای گذشته با جهانِ فیلم درآمیخته و یکی شده است، او حق دارد به مناسبات شخصیتها بیندیشد، به آنها نهیب بزند، با آنها بخندد و بگرید و عصبی بشود و صدالبته که مفاهیمِ شکل گرفته در تار و پودِ جهانِ فیلم را نیز به خوبی بفهمد و دریابد.
نقطه عطفِ بعدی در بروز اولین تفاوتها، تضادها و درگیریهای میانِ یاسمن و سروش شکل میگیرد: «از هم جدا میشن و یاسمن برمیگرده به حامد!» حتی نوعی انتظارِ مثبت هم در این فکر نهفته است. در واقع نطفه بزرگتر میشود، اولین درگیری میانِ زوجِ محوریِ فیلم، ذهنِ مخاطب را به سمتِ نقطه عطفی که در روزِ جهازبران متوقف شده است سوق میدهد: «حامد زنده است!» این یعنی شخص ثالثی وجود دارد که با تکیه بر حضورِ او بتوانِ بنیانِ خانوادهای که با وجودِ مخالفتهای فراوانِ اطرافیان شکل گرفته است- حتما دلیل قانعکنندهای برای تشکیلش و آن همه مقاومت وجود داشته است- را بر هم زد. از اینجا میتوان جهان فیلم را بهتر و دقیقتر فهمید و کنکاش کرد.
حامد در تمامِ درگیریهای میانِ سروش و یاسمن در ذهن مخاطب حضور دارد، او هر لحظه منتظرِ آن تصمیم و انتخابی است که مدتهاست در تاروپود فیلم بیشتر و بیشتر تنیده میشود و جهانِ ذهنیاش را درگیرتر میکند. حامد معمولا غایب از نظرِ همیشه حاضر است، چون تعیینکننده اصلیِ تصمیمِ نهاییِ یاسمن که حالا مادرِ فیلم است، اوست. سروش و یاسمن در روحِ جهانِ فیلمی میزیند که قرار نیست، اختلافاتِ آنها را مدیریت کند و یا خانواده آنها را از بحرانها برهاند، آنها در جهانی میزیند که زیر سایه شخصی ثالث، «عشقی قدیمی و قهرمان» نفس میکشد. سروش آنقدر بد است که مخاطب هر لحظه منتظرِ پاره شدنِ این بندِ ضعیف است و حامد آنقدر خوب است که مخاطب در تمام لحظات او را در کنارِ یاسمنِ فداکار و مهربان تصور میکند. اما خانوادهای که یاسمن و سروش برای برپاداشتنش جنگیدهاند، از کمترین ارزشی برخوردار نیست. جهانِ فیلم در پی رفع اختلافات و مدیریت بحرانها نیست، جهانِ فیلم در پی گسستنِ بنیانِ این خانواده جوان است، آن هم به خاطر شخصی ثالث که اگرچه در گذشته زن حضور داشته است، ولی با انتخابِ او دیگر نمیتواند آنقدرها محق باشد که به خاطرش خانواده را از هم متلاشی کرد. اما فیلم و جهانش اینگونه میپسندد، از هم پاشیدنِ خانواده به خاطرِ حامد!
اما چرا باید این گونه باشد؟! چرا باید رابطهای اینچنین-که فعلا رنگ و لعابِ شرعی دارد، اما روحِ این مناسبات ناپسند است و به عریانی در ذهنِ مخاطب شکل میگیرد- در دلِ فیلمی که در ظاهر مناسباتی خانوادگی به هنجار دارد شکل بگیرد؟! آیا این جهان متاثر از جهان ماست و یا جهانی که رسانههایی همچون جمتیوی و دیگران میسازند؟! آیا نمیتوان لحظه گرگ و میش را لحظه انتخابِ نهایی رسانه ملی میانِ جهانِ رسانههای آنسوی آبی و جهانِ واقعیِ زندگی ایرانی دانست؟! آیا این لحظه گرگ و میشِ رسانه ملی نیست که در روح و کالبد این سریال دمیده شده است؟!
در نهایت میتوان پرسید در چنین فضایی «لحظه گرگ و میش» را باید سریالی خانوادگی دانست و یا سریالی ضدخانواده؟!
دیدگاه تان را بنویسید