منتقد مدافعان حرم بودم؛ حالا عاشقشان شدهام +عکس
بهانه، جشن امضای کتاب بود، اما همه آمدهبودند حالوهوای بهاری دلشان را که باعثوبانیاش داستان عاشقانه یک شهید پاییزی بود، با هم به اشتراک بگذارند. کتابفروشی خیابان مرکزی شهر این بار، نه محل توزیع کتاب، بلکه محفل تکثیر عشق بود...
مجله فارس پلاس؛: جای «فرزانه» خالی است که ببیند با روایت عاشقانههای آسمانیاش با «حمید»، چطور دل ساکنان پایتخت خاکستری را هوایی کرده؛ آنقدر که وسط تمام دغدغههایشان و در ترافیک کلافهکننده بعدازظهر، از چهارگوشه شهر خود را به جشن امضای کتابش برسانند. خیلیهایشان بهشوق دیدار با خالق کتابی که حالوهوای دلشان را بهاری و آسمان چشمهایشان را بارانی کرده، پرسان پرسان به کتابفروشی رسیدهاند. اینطور است که وقتی تکذیبیه خبر حضور همسر شهید به گوششان میرسد، آتشفشان شوقشان انگار بهیکباره فروکش میکند. برای آنها، اما ابلاغ یک سلام از راه دور به یادگار شهیدی که داستان زندگیاش رنگ داده به زندگیشان هم کافی است. مراسم خودمانی جشن امضای کتاب «یادت باشد»، به دورهمی پرشور جوانانی تبدیل شد که با خواندن داستان زندگی شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالی مرادی»، رایحه متفاوتی از عشق به مشامشان رسیده؛ عشقی که بوی خدا میدهد...
شبانه پیدایشان کردم
«همان شب که از زبان آقا داستان زوج جوانی را شنیدم که برای جلوگیری از گناه در مراسم ازدواجشان، ۳ روز روزه گرفتند، نشستم پای اینترنت تا ببینم این عروس و داماد کی هستند. هیچ نام و نشانی از آنها نمیدانستم. اما آنقدر گشتم تا اینکه ساعت ۲ نیمهشب بالاخره پیدایشان کردم. یک کلیپ از صحبتهای همسر شهید دیدم و شیفتهشان شدم. از آن روز دیگر از فکرشان بیرون نیامدهام.» «فاطمه مزینانی» که از نیم ساعت قبل از شروع مراسم خودش را به کتابفروشی رسانده، هم مثل خیلی از جوانان حاضر در این مراسم، گمشده دارد: «میدانید امثال من، دنبال یک روزنهایم. دلمان عاقبتبهخیری میخواهد و فکر میکنیم شهدا میتوانند دستمان را بگیرند و راه را نشانمان بدهند. درست است مثلاً من نمیتوانم مثل شهید سیاهکالی شوم، اما مدافع حرم شدن که فقط به معنی جنگیدن نیست. هرکس در این مسیر، وظیفهای دارد. من از حمید آقا همین را میخواهم؛ مسیر را برایم روشن کند.»
باهاش قهرم!
کتابفروشی را بالا و پایین میکند، بین قفسهها میگردد و آه میکشد. میگوید شهدا سالهاست دلش را بردهاند و او را مسافر دائمی مناطق جنگی جنوب و غرب کردهاند. اینطور است که حسابی هم از آنها انتظار دارد: «من شیفته شهدا هستم. شهید سیاهکالی را هم دوست دارم، اما قهرم باهاش! آخه جوابم را نمیدهد. آن وقت دست کسانی را میگیرد که اصلاً اهل این وادیها نیستند...» «سمیه شعبانی» دلش پر است، اما خودش زود از جایگاه شاکی بلند میشود و در جای قاضی مینشیند: «البته میدانم این هنر شهداست که حتی دل آنهایی که در این مسیر نیستند را هم میلرزانند و جذبشان میکنند. ارزش کتاب زندگی شهدا هم به همین دلیل بالاست، چون تلنگری شده برای تحول زندگی خیلیها...، اما خب من هم از شهید سیاهکالی انتظار دارم خودش یک کاری بکند و مرا بطلبد که سر مزارش بروم.»
آرزو میکنم فرزانه هم زودتر شهید شود...
«یک شب رفتهبودم هیئت، دیدم این کتاب را در بخش کتابهای امانتی گذاشتهاند. کنجکاو شدم و کتاب را برداشتم. خواندم و دیوانه شدم... آنقدر با فرزانه همراه شدهبودم که تمام کتاب را با گریه خواندم.» سمیه سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «نمیتوانم درک کنم چطور رفتن و برنگشتن حمید را تحمل کرده! احساس میکنم بعد از شهادت او، شرایط خیلی سختی دارد. برای همین آرزو میکنم فرزانه هم زودتر شهید شود و برود پیش حمید...»
زندگی من با یکی از همین کتابها زیر و رو شد
شاهد حرفهای سمیه از غیب میرسد. «مرجان دارایی» که به گفته خودش از آن طرفداران دوآتشه کتاب است که هرکجا مراسم رونمایی و جشن امضای کتاب باشد، خودش را میرساند، میگوید: «راستش را بخواهید، این کتاب را هنوز نخواندهام، اما تا دوستم خبر داد امروز جشن امضای کتابی درباره یک شهید برقرار است، کلاس دانشگاهم را رها کردم و آمدم. حالا کمکم دارم نکاتی درباره شهید سیاهکالی میشنوم. خیلی خوشحالم که سعادت داشتم امروز اینجا باشم و با این شهید آشنا شوم. از شما چه پنهان، زندگی خود من هم با یکی از این کتابها زیر و رو شد. کتاب «سلام بر ابراهیم» وقتیکه خیلی سردرگم بودم، به دستم رسید و خیلی چیزها را در من تغییر داد. حالا هفتهای ۲ بار سر مزار شهید هادی میروم و آرامش میگیرم.»
شما دعا کنید همسر شهید شوم
آرام و بیصدا گوشهای ایستاده، با کتاب یادت باشدی که برگهای کاهیاش نشان میدهد از اولین نوبتهای چاپ آن است. سر صحبتمان که باز میشود، میگوید: «داستان زندگی فرزانه و حمید دلم را قرص کرد که آن سبک زندگی که همیشه در ذهنم برای خودم ترسیم میکردم، مابهازای بیرونی دارد و در همین دوره هم هستند کسانی که اینطور زندگی میکنند؛ زندگی عاشقانه و معنوی که عطر خدا میدهد.» «بهار کُمائی فرد» لبخند بر لب در ادامه از اتفاقات قشنگی که او آر با دنیای این کتاب پیوند داده، اینطور میگوید: «اول، عنوان کتاب جذبم کرد. «یادت باشد»، تکیهکلام یکی از استادان عزیز ماست که وقتی نمیخواهد نکته مهمی را دوباره تکرار کند، آن را بهکار میبرد. استاد عزیزی که مدافع حرم هم هست. کتاب را به همین دلیل خریدم که ببینم قهرمان این کتاب چه چیزی را نباید یادش برود. اما کتاب را گذاشتم در کتابخانهام و فراموش شد. من عادت دارم هر کار خیری که شروع میکنم، هر روزش را به نیت یک شهید انجام میدهم. چند وقت قبل، دومین روز یک کار خیر را بیاختیار برای شهید حمید سیاهکالی نیت کردم؛ و اینطور شد که خواندن کتاب را شروع کردم و دیگر نتوانستم زمین بگذارمش و تمام برنامه زندگیام حتی درس خواندن برای کنکور ارشد کنار رفت.» در همین اثنا، خانمی جلو میآید و با اشاره به مصاحبهشونده، از من میپرسد: «همسر شهید هستند؟» و بهار پیشدستی میکند و با لبخند معناداری در جوابش میگوید: «شما دعا کنید همسر شهید بشوم.» و بعد صدایش رنگ حسرت میگیرد و زمزمه میکند: «انسانم آرزوست...»
پیشکشی با یک دنیا حرف... بهار انگار این پا و آن پا میکند چیزی بگوید. عاقبت دلش را به دریا میزند و میگوید: «یک هدیه کوچک برای همسر شهید آوردهام که اگر نویسنده کتاب قبول زحمت کند، برایشان ببرد. یک انگشتر عقیق است که یادگار همان استاد مدافع حرم ماست که بانی آشنایی من با این کتاب شد.» از او دور میشوم تا حال و هوای باقی حاضران را زیرنظر بگیرم که لحظاتی بعد آرام به طرفم میآید و میگوید: «این انگشتر را فقط به شما نشان میدهم...» و درحالیکه در جعبه را باز میکند، اضافه میکند: «یک نامه هم داخلش گذاشتهام با یک دنیا حرف.» برگه کوچکی که داخل جعبه است را بیحرف پیش چشمم باز میکند، برگهای که فقط ۳ کلمه در آن نوشته شده؛ «بسم رب الشهدا» و در مقابل نگاه پرسشگرم میگوید: «خیلی حرف داشتم. جز با این کلمات نمیتوانستم بیانش کنم...»
این صف دوستداشتنی!
نیم ساعت از قرار شروع جشن امضا گذشته و هنوز از آقای نویسنده خبری نیست. جمعیت زیادی در کتابفروشی جمع شده و همه نگاهها با نگرانی به در کتابفروشی است که نکند خبر حضور نویسنده کتاب هم مثل حضور همسر شهید، به وقوع نپیوندد. اما بالاخره انتظارها بهسرمیرسد. همهمه حاضران با صحبتهای کوتاه «محمدرسول ملاحسنی» فروکش میکند و بعد، صف علاقهمندان در گوشهای از کتابفروشی برای امضای کتابها تشکیل میشود؛ همان صف فرهنگی و عرض ارادت به شهید که آقای نویسنده قبلتر وعدهاش را دادهبود: «در این روزهایی که در چهارراه استانبول و خیابان فردوسی، صفهای طویل دلار، خبر اول رسانههای مختلف شده است، ما میخواهیم در خیابان انقلاب یک صف متفاوت درست کنیم تا بگوییم میشود برای خوانش زندگی یک زوج جوان، صفی بهاندازه ایثار آنها درست کرد. میخواهیم این بار صف بکشیم، در پاییز که فصل عاشقانههاست، برای همه حمیدها، برای همه فرزانهها و برای همه آنهایی که صف کشیدند از اینجا تا زینبیه، از اینجا تا کربلا... مگر رهبر انقلاب نفرمود: اجتماع اهل حق لازم است؟ حالا اجتماع یادت باشدیها در خیابان انقلاب جلوی چشم همه دوربینهایی که دنبال یک خبر خوب هستند، جالب خواهد بود...»
کوچکترین «یادت باشد»ی
صف که جلو میآید، همه عکاسان حاضر در کتابفروشی خم میشوند تا تصویر جذابترین طرفدار کتاب یادت باشد را ثبت کنند. «فاطمه» خانم ۴ سال و نیمه که کتاب را در دست و پیکسل منقش به تصویر شهید سیاهکالی را بر سینه دارد، حسابی نگاهها را به خود جلب کرده است. سراغ مادرش میروم و از ماجرای حضورش در این مراسم میپرسم. «معصومه باقری» میگوید: «دخترم عاشق شهداست، مخصوصاً شهید حججی. من پیکسل همه شهدا را میگیرم و در خانه نصب میکنم. پیکسل شهید سیاهکالی را هم به انتشارات کتابش در قزوین سفارش دادم و از آنجا برایم ارسال کردند. حالا دخترم عاشق شهید سیاهکالی هم هست. برای همین پیکسل را به چادرش نصب کرده و امروز با من به اینجا آمده.» میگوید نگاه به سن و سالش نکنید. همهچیز را درباره شهدا درک میکند: «وقتی کتابهای شهدا را میخوانم، سئوال میکند و من هم برایش به زبان کودکانه توضیح میدهم. حالا بسیاری از شهدا را میشناسد و میداند هرکدام کجا و چطور شهید شدهاند. شهدا همه زندگیاش شدهاند. هر روز هم که بیدار میشود، میگوید: مامان خواب دیدم رفتیم پیش آقا و من هم کنارشون نشستم. تنها آرزویش این است که به دیدار مقام معظم رهبری برود.»
بهاندازه فاصله ایران تا حلب، راه آمدهام!
دقایق زیادی از مراسم گذشته و هنوز عده زیادی در صف هستند. اینطور است که از عقب صدایی میرسد که میگوید: «آقا! یک صف جداگانه هم برای آقایان تشکیل دهید.» نویسنده کتاب میخندد و میگوید: «این ماجرایی است که در همه شهرها تکرار میشود.» میگویم: پس تعداد طرفداران خانمِ کتاب بیشتر است. بلافاصله میگوید: «نه. اینطور نیست. آقایان بسیار زیادی کتاب را خواندهاند. یک آقا بعد از خواندن کتاب، از بوشهر به قزوین آمدهبود. گفت: من ۳ روز در راه بودم. ۱۵۰۰ کیلومتر، یعنی بهاندازه مسافتی که شهید سیاهکالی تا حلب طی کردهبود، طی کردهام برای اینکه سر مزار شهید بیایم.»
منتقد شهدای مدافع حرم بودم، حالا عاشقشان هستم
شاهد صحبتهای آقای نویسنده، پسران جوانی هستند که محجوب و بیسروصدا با فاصلهای از صف خانمها ایستادهاند تا نوبتشان برسد؛ و در این میان، «مهدی افراشته» روایتی از ارتباطش با کتاب دارد که کمی غافلگیرکننده است: «تیرماه، یک هفتهای کتاب را خواندم. البته ۲، ۳ روزه میشد تمامش کرد، اما محتوای سنگین آن و تلخی اواخر داستان، طوری است که باید از خدا کمک بگیری تا خودش برای خواندن ادامه کتاب به تو صبر و آرامش بدهد. من بعد از نماز صبح کتاب را میخواندم و گاهی کار به جایی میرسید که هقهق گریه نمیگذاشت ادامه دهم. صبر میکردم تا ساعت ۷ و ۸ تا دوباره بتوانم سراغش بروم.» برای مهدی این کتاب، یک نشانه بوده، شاید هم یک ناجی: «تا قبل از این، من منتقد رزمندگان و شهدای مدافعان حرم بودم. اما بعد از خواندن این کتاب، جوری شده که در هر جمع و محفلی، مدافع سرسخت آنها هستم. از نحوه شهادت شهید سیاهکالی و جنس روایتهایی که در این کتاب نقل شده، به اشتباهم پی بردم و فهمیدم به این سادگی نمیشود از این افراد انتقاد کرد. به همین دلیل تا جایی که میتوانم، این کتاب را هم معرفی میکنم و هم هدیه میدهم.»
شرمندهام که سر قولم با شهید نبودم...
صحبتهای مهدی را دیگر آقای جوانی که در آن حوالی است، تأیید میکند: «کتاب از خنده شروع میشود و به گریه ختم میشود. جالب است که ابتدای کتاب با ماجرای ازدواج شهید شروع میشود و من هم وقتی داشتم به یک مجلس عروسی میرفتم، در ماشین شروع به خواندن کتاب کردم. اما خب، روایت داستان طوری پیش میرود که اواخرش حتی اگر دلی از سنگ هم باشد، آب میشود. نکته دیگری که کتاب را دلچسب کرده، این است که میبینی زندگی شهید هیچ فرقی با زندگی خودمان ندارد و نمونهای از زندگی جوانان همین نسل است؛ ورزش میکنند، رستوران میروند و... این باعث میشود با کتاب همراه شوی. اما...» مکثی میکند و ادامه میدهد: «اما ناراحتم که نتوانستم به قولی که به شهید سیاهکالی دادهبودم، عمل کنم. امیدوارم بتوانم برگردم و قولم را عملی کنم. خدا کند...» و بغض و اشک به کلماتش مجال ادامه نمیدهد...
جوانترین راوی دفاع مقدس و دغدغه روایت «یادت باشد»
نوبتش که میرسد، فرصت را غنیمت میشمرد برای مطرح کردن دغدغهاش با نویسنده کتاب. میگوید: «من راوی دفاع مقدس هستم و گزیده بسیاری از کتابهای این حوزه را بهشکل فایل صوتی آماده کرده و در اختیار مخاطبان قرار دادهام. درباره کتاب یادت باشد هم میتوانم این طرح را پیاده کنم؟» نویسنده توضیح میدهد که این کار باید با اطلاع و تأیید ناشر باشد و لازم است از هر کاری که مانع فروش کتاب و آشنایی تعداد بیشتری از افراد با این شهید میشود، پرهیز شود. از صف که جدا میشود، سراغش میروم. «صابر سعیدی» ۱۷ ساله میگوید: «من از ۱۲، ۱۳ سالگی و بعد از یک دوره آموزشی، روایتگری را در اردوی راهیان نور شروع کردم و بهعنوان جوانترین راوی انقلاب و دفاع مقدس شناختهشدم. از چند وقت قبل هم فکر کردم همه نمیتوانند یا فرصت ندارند کتاب بخوانند، بههمین دلیل بخشهایی از کتابهای دفاع مقدس را میخوانم و بهصورت فایل صوتی در کانالها و گروههای فضای مجازی به اشتراک میگذارم. بهاینترتیب حتی در ماشین و مترو هم میتوانند آن را گوش کنند. دلم میخواست برای کتاب یادت باشد هم این کار را انجام دهم.» از انگیزهاش برای این کار میپرسم و ادامه میدهد: «خدا هرکس را برای کاری به این دنیا آورده. به یکی قلم خوب داده، به دیگری مهارت فنی داده، به من هم زبان و قدرت بیان داده و من هم این زبان را در راه شهدا خرج میکنم و این را وظیفه خودم میدانم.»
یادتان باشد در اربعین هم منتظرتان هستیم
یکی از آقایان که موقع امضای کتابش میگوید: «برای معرفی بیشتر کتاب یادت باشد، در هر زمینهای اعم از ترجمه و تدوین تولیدات صوتی و تصویری که لازم باشد، میتوانید روی کمک ما حساب کنید»، محمدرسول ملاحسنی، نویسنده کتاب میگوید: «ما قصد داریم در پیادهروی اربعین بهصورت یک موکب سیّار شرکت کنیم. برای این منظور، قرار است یک خودروی سنگین را با استفاده از سیستم صوتی و... بهشکل نمایشگاه سیّار آمادهکنیم و در مسیر میان ستونها حرکت کنیم و در قالب این نمایشگاه هم عرضه کتاب داشتهباشیم، هم روایتگری و نمایش کلیپ و... بنابراین هرکس در زمینههای گرافیک، ساخت تیزر و کلیپهای صوتی و تصویری، ترجمه (عربی و انگلیسی) و... میتواند کمکی به ما بکند، استقبال میکنیم.» علاقهمندان میتوانند برای مشارکت در طرح اربعینی کتاب یادت باشد، با شماره تلفن ۰۹۱۰۹۵۹۹۷۴۰ تماس بگیرند.
حمید و فرزانه مرا با خدا آشتی دادند میخواهم از کتابفروشی بیرون بیایم که دستی را روی شانهام حس میکنم. برمیگردم. آرام میگوید: «من هم میتوانم یک چیز بگویم؟» به گوشه خلوتی میرویم و «فاطمه کَهوند» با صدایی هیجانزده میگوید: «مدتی قبل بهواسطه مشکلاتی که در زندگیام پیش آمدهبود، ایمانم متزلزل شدهبود تا جاییکه از سر لجبازی چادرم را کنار گذاشتم. درواقع با خدا قهر کردهبودم. بعد از مدتی در تلویزیون صحبتهای حضرت آقا را دیدم که از کتاب زندگی یک زوج جوان میگفتند. با همان حال بد، پیش خودم گفتم: حالا مگه چه کار کردهاند! اما کنجکاو شدم بدانم این زوج چه ویژگی داشتهاند. کتاب را پیدا کردم و خریدم. اوایل کتاب با خودم میگفتم: خب، اینکه چیزی ندارد. اما هرچه پیش رفت، فهمیدم نه، این زندگی خیلی چیزها دارد. نهفقط از شهید بلکه از همسر کمسنوسال شهید خیلی درس گرفتم؛ به لحاظ اجتماعی، عاطفی، خانوادگی، مسئولیتپذیری و... موقع خواندن این کتاب بارها اشک ریختم و داستان این زندگی باعث شد دوباره بروم چادر بخرم و سر کنم. به برکت خواندن این کتاب، با خدا آشتی کردم.»
دیدگاه تان را بنویسید