ماجرای قاطر اهدایی یک پیرزن به جبهه
پیرزن خطاب به نیروهای تدارکات گفت: «برادرها من شنیدم که جبهه نیاز به قاطر دارد.
تا شهدا: ۱۴ ساله بودم که تصمیم گرفتم به جبهه اعزام شوم. با جعل شناسنامه و نوشتن رضایتنامه با دستخط خودم، به سراغ پدرم رفتم. با وجود اینکه قد کوتاه، جثه ضعیف و سن کمی داشتم، او بدون درنگ، رضایتنامه را امضا کرد. دستم را پیش بردم، تا برگه را از وی بگیرم که گفت: «برگه را امضا زدم تا در روز قیامت شرمنده رسول خدا (ص) نباشم.»
اردیبهشت سال ۶۰ از طرف جهاد سازندگی استان اصفهان به پشت جبههها اعزام شدم. در آن دوران آبرسان خط دهلایه و هویزه بودم. مفتخرم که تانکر جبهه و قمقمه رزمندگان را پر میکردم. تا سال ۶۲ بسیجی بودم. پس از عملیات طریق القدس به عنوان کادر لشکر امام حسین (ع) تا یک سال پس از دوران جنگ تحمیلی در مناطق عملیاتی حضور داشتم. از سال ۶۹ به بعد از سپاه استعفا داده و از مسائل نظامی جدا شدم.
متن فوق برگرفته از سخنان «سید مرتضی موسوی» است، که در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس بیان شد. در ادامه خاطرهای از جمع آوری کمکهای مردمی به جبهه را میخوانید.
لازمه عملیات در غرب کشور و مناطق کوهستانی، تشکیل گردان «قاطر ریزه» توسط لشکر بود. بدین منظور همراه با بچههای واحد تدارکات لشکر به روستاهای اطراف کرمانشاه برای خرید قاطر رفتیم. وارد روستایی شدیم. از طریق بلندگوی مسجد، به مردم روستا ندا دادند: «ایها الناس! بچههای سپاه به روستا آمده و برای جبهه نیاز به قاطر دارند، هرکس میخواهد قاطرش را بفروشد؛ همراه قاطر، به مسجد مراجعه کند.»
تعدادی از مردم برای فروش قاطرهای خود به درب مسجد مراجعه کردند. پیرزنی در روستا تک و تنها زندگی میکرد و تنها منبع درآمد ماهیانهاش از اجاره دادن قاطرش تامین میشد. پیرزن به محض شنیدن خبر خرید قاطر توسط بچههای سپاه از چند جوان روستا کمک میخواهد و میگوید: «بیایید کمک کنید پالان را بر روی قاطر سوار کنیم تا آن را به درب مسجد ببرم.»
مردم و جوانان روستا همگی از این کار پیرزن تعجب کردند، زیرا این قاطر تنها منبع درآمد آن پیرزن بود. با اصرار پیرزن و کمک جوانان روستا، پیرزن قاطرش را آماده و به طرف مسجد حرکت کرد.
بچههای تدارکات لشکر با توجه به سن و سال و وضعیت ظاهری قاطرها، اقدام به قیمتگذاری میکردند. مردم روستا به برادران سپاه به طور مخفیانه گفتند: «برای خرید قاطر پیرزن قیمت بالاتری اعلام کنند، زیرا این قاطر تنها سرمایه و دارائی این پیرزن است.»
مردم روستا گمان میکردند پیرزن دیگر از نگهداری قاطر خود خسته و ناگزیر مجبور به فروش آن حیوان شده است. نوبت به پیرزن رسید. یکی از برادران سپاه گفت: «مادر. قیمت قاطرتان چقدر است؟»
پیرزن نگاه عمیق و معناداری به برادران سپاه کرد و پاسخ داد: «برادر! مگر در بلندگوی مسجد نگفتید که قاطرها را برای جبهه و کمک به رزمندگان اسلام میخواهید؟» بچههای تدارکات جواب دادند: «بله مادر». پیرزن ادامه داد: «برادرها من شنیدم که جبهه نیاز به قاطر دارد. من هم قاطر خود را برای هدیه به جبهه و کمک به رزمندگان اسلام آوردهام.» بچههای تدارکات هر چه التماس کردند تا پولی بابت قاطر با توجه به وضعیت مالی وی پرداخت کنند، پیرزن قبول نکرد.
در زمان تحویل و سوار کامیون کردن قاطرها، پیرزن با خطاب به قاطرش از اینکه چند سال در کنارش بوده از آن حیوان تشکر و خدا حافظی میکرد. در آخرین کلامش پیرزن به قاطرش گفت: «من از تو فقط یک انتظار دارم و آن هم این است که در آن دنیا و در پیشگاه خداوند متعال شهادت دهی که صاحب من پیرزنی بود که از بابت اجاره دادن من مخارج ماهیانهاش را تامین میکرد، اما بخاطر تو و کمک به جبهه، تمام سرمایه زندگیش را تقدیم کرد».
دیدگاه تان را بنویسید