جام جم آنلاین: «آب هرگز نمیمیرد» عنوان کتابی است که خاطرات سردار میرزا محمد سلگی را در بر می گیرد کتابی که توسط حمید حسام تدوین شده و مملو از رشادت و ایستادگی است. همچنین مقام معظم رهبری هم بر آن تقریظی نوشته اند.
خاطرات این کتاب از ابتدای تولد جانباز سلگی آغاز میشود و بخش اعظم آن در دوران دفاع مقدس میگذرد. سلگی فرمانده همیشه در صحنه گردان حضرت اباالفضل (ع) تیپ انصارالحسین(ع) همدان بوده است که در آن ویژگیهای بسیاری است که اشاره به هرکدام از آنها مطلبی مفصل را میطلبد اما در این مطلب کوتاه دو تکه از این کتاب را با هم میخوانیم.
...زیر لب دعا کردم که خدایا کمکم کن تا این عکسها را به زائران سایر کشورها برسانم. از بخت من، یکی از چرخها از زور سنگینی ساک شکست و جدا شد. حالا نه میشد آن را بغل کرد و نه روی زمین کشید. در پوشش و حصار چند نفر حرکت میکردم تا به سالن کنترل نهایی رسیدیم. ساک و من هر دو مشکوک بودیم. این را از نوع نگاه پلیسهای سعودی میفهمیدم. زیر لب «وجعلنا» میخواندم، انگار که پشت میدان مین دشمن در نیمه شب قرار گرفتهام. از گذر آخر که گذشتیم، حاج ستار ابراهیمی گفت: «حاج میرزا زائران با ساک خالی میآیند و با سوغات برمیگردند. اما انگار توی این ساک یک خبراییه.» به هتل رسیدیم و ساک را باز کردیم تا آنجا به ستار نگفتم داخل ساک چیست، وقتی چشمش به عکسهای امام افتاد، یکی از آنها را به چشمش چسباند و گفت: «حق داشتی حاجی، با این عکسها حسابی دل عاشقان امام شاد میشود.» برای ستّار این شکل جاسازی جالب بود. با او بیشتر عکسها را تحویل بعثه دادیم و تعدادی پیش خودمان ماند. وقتی برای نماز به مسجدالنبی میرفتیم، آنها را بین مسلمانان سایر کشورها تقسیم میکردیم، البته دور از چشم پلیسها. یکبار یکی از عکسها را که برچسب داشت پشت موتور یک
پلیس سعودی چسباندم، حاج ستّار نگاه میکرد و میخندید. بعد از چند روز آن پلیس و موتور را دیدیم، پلیس هنوز عکس را ندیده بود. گاهی با ستّار، دشداشه عربی میپوشیدیم و عکسها را زیر لباسهایمان پنهان میکردیم و وقتی شرایط را مناسب میدیدیم حتی پشت شیشه مغازهدارانی که اظهار تمایل میکردند، میچسباندیم... روز کریسمس در آلمان با صدای آهنگران ...ایام کریسمس و عید مسیحیان رسید. آلمانیها سرتاسر راهروها را با بادکنکهای رنگی و گلهای کاغذی تزئین کردند و جلو هر بخش یک کاج کوتاه طبیعی با عکس بابانوئل گذاشتند و موزیکهای آلمانی پخش کردند، البته خیلی آرام که سر و صدای ما بلند نشود. روز اول ژانویه، یکباره همان صدای آرام به یک صوت بلند تبدیل شد، اما نه به زبان آلمانی بلکه صدای آشنایی که در جبههها با آن مأنوس بودیم؛ صدا حاج صادق آهنگران. اتاق میلرزید و آهنگران میخواند: «با نوای کاروان، بار بندید همرهان، این قافله عزم کرب و بلا دارد» با ویلچر از اتاق خارج شدم. یکی از جانبازان به نام کاظمی داشت با سیگار بادکنکها را یکی یکی میترکاند. نوار آهنگران را او در دفتر پرستاری داخل ضبط گذاشته بود و بیمارستان را به هم ریخت.
آلمانیها میپرسیدند: «موسیقی ایرانی است؟!» ما هم گفتیم: «بله». آلمانیها اگرچه از اقدام مستقیم و ناهماهنگ کاظمی خوششان نیامده بود، ولی فکر میکردند که او خواسته است در شادی کریسمس با آنها همراهی کند.
دیدگاه تان را بنویسید