سرویس فرهنگی فردا؛ یونس حمیدی: بعضی از موضوعات ذاتا ترسناک هستند؛ یعنی حرف زدن از آنها تقریبا برای عموم افراد آزاردهنده است؛ موضوعاتی مثل مرگ، پیری، تنهایی و...؛ که همه میدانند روزی نصیبشان خواهد شد ولی ترجیح میدهند کمتر در مورد آنها صحبت کنند.
در این میان هستند کسانی که ترجیح میدهند به جای پاک کردن صورت مسئله به این موضوع از زاویه دیگری نگاه کنند؛ زاویهای که به جای تلخی برای خودشان و شنوندگانشان حلاوت داشته باشد! خالق «قصههای مجید» یکی از همین آدمهاست. کسی که با نگارش «ته خیار» سعی کرده با قلم روان و قریحه طنزش، تلخی ته این خیار را شکرپاش کند و مخاطبی را که همیشه از شنیدن داستانهایی درباره مرگ و مریضی و تنهایی گریزان بوده، پای داستانهای در ظاهر تلخ خود میخکوب نماید!
اصلا این در ذات نوشتههای هوشنگ مرادی کرمانی نهفته شده است که ماجراهایی تلخ را که عموما بازنمایی از وضعیت موجود جامعه هستند با زبانی طنز به خورد مخاطبانش بدهد. هر چند که در این مسیر گاهی تا آستانه افتادن در بیراهه پزهای روشنفکری و سیاهنماییهای مرسوم برخی از آثار شبه روشنفکران وطنی پیش رفته ولی باز هم در دقیقه آخر مرز خود را با این جماعت مشخص کرده است.
«ته خیار»، مجموعهای از 30 داستان کوتاه است که مرادی کرمانی آنها را با زبانی ساده و روان بیان کرده؛ قصههایی که حاصل زهرخندهای نویسنده به اتفاقات تلخ زندگی است و وجه اشتراک اغلب آنها ناتمام بودنشان است. داستانهایی که نویسنده آنها را به آن پیرمردی که شبها خواب میبیند، بعد به خوابهایش شکر میزند و آنها را کتاب میکند و میفروشد، تقدیم کرده؛ پیرمردی که در واقع استعاره از خود اوست!
مرادی کرمانی در گفتوگویی در ارتباط با این کتاب گفته بود: نزدیک به ۳۴۰ داستان درباره مرگ و رویدادهای تلخ زندگی انسان نوشته و در تمام این داستانها به این فکر کرده ام آیا میتوان این تلخیها را با شیرینی همراه کرد چون بیشتر آدمها از مرگ میترسند و بسیاری از نویسندگان دوست ندارند درباره مرگ بنویسند. من در مجموعه «ته خیار» نگاه طنزآمیزی به مرگ داشتم.
جالب آن که این کتاب برخلاف همه نوشتههای پیشین این نویسنده که برای کودکان و نوجوانان نوشته بود؛ اساسا برای بزرگسالان نوشته شده است و به نظر میرسد بسیاری از داستانهای آن که پیش از این به صورت پراکنده در نشریات مختلف منتشر شدهاند؛ برگرفته از حال و هوای دوران پیری او باشند.
در میان همه قصههای این مجموعه بدون شک داستان «ته خیار» خواندنیتر از سایر داستانهاست؛ قصهای که نویسنده نام اثرش را هم نام آن قرار داده و شخصیت اصلی آن هم درواقع خود اوست. در بخشی از این داستان آمده است:
زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است.
دوستش گفته بود: از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه میکنند. سر و ته خیار را اشتباه میگیرند. سرخیار آن جایی است که زندگی خیار آغاز میشود. یعنی از میان گلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا میآید و لبخند نمیزند. رشد میکند پیش میرود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. میایستد. و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگی خیار.
-اینطور نیست، جانم. یعنی میگویی همهی مردم اشتباه میکنند و فقط تو درست میگویی؟!
-بله، من دلیل خودم را دارم. تو هم دلیل خودت را داری. میخواهی آغاز زندگیت را که تلخ بوده بِکنی و بندازی دور و دلت را به گُل کوچک و پژمردهی پایان خوش کنی، بدبخت!
مرد با خود گفت: «شاید دوست من راست میگوید.»
نگاه کرد و دید پنجرهی اتاق همسایه روشن است. ساعت را نگاه کرد، یک ساعت از نیمه شب گذشته بود. شلوارش را پوشید. عصایش را برداشت، خیار را گرفت سردستش و رفت دَم خانهی همسایه، زنگ زد.
استاد آهسته آستین همسایه را گرفت و کشید و برد زیر روشنایی چراغ، خیار را گذاشت کف دست همسایه. یواش گفت: خواهش میکنم درست دقت کنید. بفرمایید، ته این خیار کجاست؟
-یعنی چه؟
-یعنی این که به کجای این خیار میگویند «تهاش»؟
همسایه به چهرهی استاد نگاه کرد و بعد آن جای خیار را، که از بوته جداشده بود، گرفت جلوی چشم استاد: «این ته خیار است، یک عمر ما به این گفتهایم «ته». خودتان هم توی خانهتان نوشتهاید «تهاش تلخ است.» و گذاشتهاید روی کمد.»
استاد که قانع نشده بود، گفت: همسایهی عزیز، دوست من. من هم هفتاد و پنج سال این جوری فکر میکردم. دوستم سرشب آمد و تابلو و آن نوشته را دید و مرا از اشتباهم درآورد. شما از روی عادات میگویید این ته خیار است. تحقیق نکردهاید. یک عمر گفتهاید ته خیار این است و این رفته توی کلهتان، بیرون آوردنش هم کار سادهای نیست. حقیقت را نمیشود با عادت مخلوط کرد... .
دیدگاه تان را بنویسید