تقدیر در دمای منفی ۶ / روایتی سپید از بوکان، ماموستا و جشنواره عمار
علاوه بر مسیر یک ساعت و ربع هوایی، حدود 2 ساعت و نیم راه زمینی در پیش داریم. با خودم می گویم چه نیازی است این همه راه برویم برای تقدیر چند ساعته از یکی دو نفر؟ آن هم با صرف هزینه. خب همین پولش را بریزند به حساب خودشان خوشحال تر و با انگیزه تر نمی شوند؟!
سرویس فرهنگی فردا؛ محمد مهدی شیخ صراف: نماز صبح را که می خوانم، سریع آماده حرکت می شوم. ترافیک صبحگاهی تا فرودگاه مهرآباد چندان سنگین نیست. باید از انقلاب به آزادی برسیم. اما همسرم موقع برگشت در مسیر عکس راه سختی را پیش رو دارد. ورودی تمام نشدنی ماشین ها از کرج به سمت تهران بعد از چند روز تعطیلی را که می بیند خودش را آماده می کند که کلاس صبح را از دست بدهد.
موقع پیاده شدن از ماشین جلوی ترمینال شماره 2 یک باردیگر بلیطها را چک میکنم. ساعت 8:40 تهران به ارومیه. درست یک ساعت قبل از پرواز رسیده ام. کانتر برای دریافت بار و صدور کارت پرواز باز است. غیر از لپ تاپ، پاور بانک و یک کتاب چیزی در کوله ام ندارم. سفر یکروزه بار لازم ندارد، صبح می رویم و غروب بر می گردیم. اما دو همسفر دیگری که بلیطشان دست من است را چطور باید پیدا کنم؟ آن هم وقتی از هیچ کدام شماره تماسی ندارم. چرا دیشب که بلیطها را گرفتم سوالی نپرسیدم؟ این فکرها را کنار می زنم و امید می بندم به تدبیر مسئول هماهنگی که چند رو پیش ما را به این سفر دعوت کرده و می ایستم توی صف دریافت کارت پرواز.
در صف کارت پرواز
آقای مسنی جلو می آید و به آذری چیزی می گوید. وقتی مسافر ارومیه ای لابد باید آذری هم بلد باشی. بی دلیل خنده ام می گیرد ولی مودبانه جواب می دهم: من آذری متوجه نمیشم. به فارسی جمله قبلی را تکرار می کند. می پرسد که بار دارم یانه و اینکه آیا می شود اضافه بار او را روی بلیط خودمان تحویل بدهم. قبول می کنم ولی خانم محترم کانتر ایران ایر که طرف و بارش را می شناسد اجازه این کار را نمی دهد. حالا من با سه کارت پرواز منتظر همسفرها هستم.
خوشبخاته یکی از همسفرها را قبلا دیده ایم. حمید رضا غریب رضا طلبه جوان و فعالی است که در حوزه کشورهای اسلامی کار فرهنگی می کند و در فضای مجازی او را زیاد دیده ام. می نشینم جایی که هم به در ورودی سالن و هم به کانتر دید داشته باشد و منتظر دیدن او با لباس روحانیت می شوم. مسئول هماهنگی که ما را دعوت کرده پیامک می دهد که به فرودگاه رسیده ایم جواب میدهم که همه چیز خوب است فقط مانده همسفرها.
مسیر ارومیه به بوکان
در همین فاصله به برکت وای فای رایگان همراه اول در فرودگاه بقیه مسیر را چک میکنم از ارومیه باید 185 کیلومتر به سمت جنوب برویم. به سمت مهاباد و بعد هم بوکان، علاوه بر مسیر یک ساعت و ربع هوایی، حدود 2 ساعت و نیم راه زمینی در پیش داریم. با خودم می گویم چه نیازی است این همه راه برویم برای تقدیر چند ساعته از یکی دو نفر؟ آن هم با صرف هزینه. خب همین هزینه را بریزند به حساب خودشان خوشحال تر و با انگیزه تر نمی شوند؟! یادم می آید وقتی نام بوکان را پشت تلفن شنیدم مکث طولانی کردم تا درباره اش چیزی به خاطر بیاورم. رفیقمان گفت در استان آذربایجان غربی است. شهر کردنشین که اکثریت آن اهل سنت هستند... سرم را که بالا می آورم غریب رضا را جلوی کانتر می بینم با جوان دیگری که مشغول گفتگو با تلفن است. احتمال می دهم ناصر نادری یعنی نفر سوم گروه باشد. مستندساز جوانی که آثار ارزشمندی درباره سوریه ساخته است. سر حرف را باز می کنیم سوار هواپیما می شویم و تا خود ارومیه حرف می زنیم.
به منفی 6 درجه خوش آمدید
کاپیتان فوکر صد ایران ایر قبل از نشستن دمای فرودگاه را منفی 6 درجه اعلام می کند. با آن همه کوه پر از برف که ما دیدم همین هم غنیمت است. هوا ولی صاف و آفتابی است. دوستمان می گوید کمینه دما روز گذشته منفی 11 درجه بوده! دریاچه ارومیه را هم قبل از نشستن از بالا می بینیم. غریب رضا می گوید چندین سال پیش حلقه ازدواجش را موقع شنا توی این دریاچه گم کرده، شاید حالا که اینقدر خشک شده بتوانیم بگردیم و پیدایش کنیم حلقه نمک سود شده را!
از انتظامات جلوی در خروجی سوال می کنم برای رفتن به بوکان باید کجا ماشین سوار شویم. به جایی به نام ترمینال شهرستان راهنمایی مان میکند. با تاکسی فرودگاه تا آنجا می رویم و بعد هم یک پژو ما را به مقصد بوکان سوار می کند. حالا فرصت استراحت است در جاده های سراسر برفی با مناظر زیبا که غریب رضا مدام از آنها عکس می گیرد. حیف که فرصت توقف نداریم برای گرفتن عکسهای بیشتر و بهتر از این مناظر بدیع.
به سمت میدان فرمانداری
قرار است تا ظهر خودمان را برسانیم به یک برنامه مهم در آن شهر. این روزها جشنواره فیلم عمار آماده برگزاری دوره جدید می شود. یکی از برنامه های ارزشمندی که دارند تقدیر از اکران کننده های فعال در شهرستان هاست. ما برای همین کار دعوت شده ایم و اولین برنامه در بوکان دیدار با امام جمعه و نماینده ولی فقیه در آنجاست است. توی راه از مهاباد عبور میکنیم. و از مسیری پر پیچ و خم کوهستانی به نام جاده برهان که می گویند در مواقع بارش و بوران بسته می شود. راننده مان جوان خوش صحبتی است می گوید سال گذشته با چند ماشین دیگر توی کولاک همین جاده مانده اند و بالگرد هلال احمر از دل برف نجاتشان داده است. بعد بحث می رود به فاصله اینجا تا مرز ترکیه و راننده یه جلسه توجیهی کامل برایمان برگزار می کند همان حین رانندگی که اگر از انجا خواستیم برویم ترکیه چه باید بکنیم. میزبان ما در بوکان چند بار تماس میگیرد و احولمان را می پرسد. حالا دیگر ظهر شده کم کم دارد دیر می شود. در آخرین تماس وقتی پاسخ می شنود که 20 کیلومتری شهر هستیم می گوید ما رویم داخل جلسه و شما خودتان را برسانید و آدرس می دهد: میدان فرمانداری. یادم می آید همه شهرستان های ایران میدانی به همین نام در مرکز شهر دارند!
خانه ای ساده با سیم خاردار زنگ زده
راننده جوان همانقدر که به جاده آشناست نسبت به خیابان های شهر شناخت ندارد. چند بار آدرس می پرسیم تا مقصد را می یابیم. میزبان جوان و بزرگ قامت ما آقای شهابی می آید و به کوچه ای در نزدیکی فرمانداری راهنمایی مان می کند. مقابل در حیاط یک منزل نسبتا قدیمی متوقف می شویم. تنها تفاوت آن با بقیه خانه ها چند رشته سیم خاردار زنگ زده است که بالای دیوار کشیده شده اند. از اتاقک نگهبانی و سرباز سر کوچه و اینها خبری نیست. در باز می شود و به درون هدایت می شویم. توی سایه کنار دیوار، باقی مانده برف روزهای گذشته به چشمم می خورد. از کفشهای دم در می فهمم حداقل ده دوازده نفری داخل هستند. در یک اتاق ساده که یک بخاری گازی گوشه آن است چشممان به جمال ماموستا عبدالرحمن خلیفه زاده روشن می شود. یک یک ما را در آغوش می کشد و خوش امد می گوید. ماموستا، غریب رضا را بالای اتاق در کنار خود جا می دهد. به اجبار من و نادری هم در سمت دیگر می نشینیم. فرصتی برای معرفی همه حاضران نیست. فقط ما سه نفر معرفی می شویم روحانی، مستندساز و روزنامه نگار.
جشنواره ای به نام صحابی پیامبر
آقایی با کت و شلوار خاکستری که بعدا می فهمیم رضازاده رئیس اداره ارشاد بوکان است صحبتهای قبلی در نبود ما را وصل می کند به ادامه جلسه. از اینجا دیگر کار اصلی غریب رضا شروع می شود. معرفی جشنواره مردمی فیلم عمار با ابعاد اصلی آن. از اینکه این جشنواره که به نام صحابی پیامبر است (راستش خودم تاحالا از این زاویه به نام جشنواره نگاه نکرده بودم) چه می کند و هدفش چیست آغاز می کند تا می رسد به اینکه فیملهای آن از دل مردم می آید، از زاویه آنها روایت می کند و سعی میکند همه مردم ایران مردم را هم در تولید و هم در نمایش مد نظر داشته باشد. از اکران فیلم برای مردم در همه نقاط کشور هم می گوید و اینکه دوستانی اهل بوکان که در جلسه هستند به عنوان فعال ترین ها از تهران شایسته تقدیر شناخته شده اند. و من دوباره یاد این میافتم که پولش را خشکه به خودشان تقدیم می کردیم بهتر نبود؟!
دور تا دور اتاق امام جمعه همه نشسته اند که چایی و سیب و پرتقال هم از راه می رسد. میزبان تعارفمان می کند به خوردن. چشمم می افتد به طاقچه بالای سر ماموستا. تصویر امام و رهبر به همراه چند تقدیر نامه که پرچم ایران بالای انهاست ولی متنشان را نمی شود از این فاصله خواند. عکس او در کنار یکی از رئیس جمهورهای سابق کشور هم در گوشه ای جای گرفته که به نظر می رسد مربوط به سفر آن رئیس جمهور به این دیار باشد.
همه چیز سپید
حالا او در قامتی نحیف و پوشیده در ردایی یکدست سپید و دستاری به سر بسته به همین رنگ. با تسبیحی سپید در دست، محاسن بلند سپید و قلبی سپید برایمان سخن می گوید. با شکر زبانی و شکر عملی آغاز می کند و اینکه شکر عملی برای همه نفع دارد. از امام شافعی و امام صادق نقل قول می کند. از رساندن روایت به مردم با نظم و نثر می گوید و از لذت بیشتر و تاثیر بالای اینها در مردم و نقلی از شیخ سعدی می آورد. می رسد به سمع و بصر و فیلم که نفعش بیشتر است. می گوید « هر قدر نفع و تاثیر بیشتر باشد، ثوابش هم بیشتر است»
باید برای مسئولین فیلم نمایش بدهید
لابلای حرفهایش شوخی و مطایبه هم می کند. او رئیس شورای فرهنگ عمومی شهر هم هست. به آسیبهای اجتماعی اشاره می کند و اینکه مسئولان آمار متناقض می دهند. یکی کم و یکی زیاد می گوید. پیشنهاد می دهد این فیلمها را برای مسئولین اکران کنید در شهرها برای امام جمعه، فرماندار، فرماندهان و قضات. چون آنها مسئولیت دارند و «بارها به مسئولان گفته ام هر جوانی اشتباهی بکند نصف مجازات آن بر دوش مسئولین شهر است.» حرف کشیده می شود به کنفرانس وحدت که روزهای اخیر برگزار شده و همان حرفهایی را در آن شنیده که خودش سالهاست آن را تکرار می کند. می گوید من از اول انقلاب بوده ام اما غیر از چند نهادی که هنوز انقلابی مانده اند حالا دیگر سراغی از ما نمی گیرند. نوعی گلایه از بی توجهی ها در کلامش هست که در شیرینی حافظه قوی و معلومات بالایش گم می شود.
آرزوی دیدار مجدد
بعد از آن غریب رضا هنرنمایی می کند و با صدایی زیبا قطعه ای آهنگین به زبان عربی را که از دوستان مصری اش اموخته برای جمع می خواند. اشعاری در نعت محور وحدت مسلمین، رسول مهربانی حضرت محمد. ماموستا هم کم نمی گذارد و شعری به عربی با همان مضمون را میخواند. با همان لحن و صدای آرامش بخش خود. وقتی بیرون می آییم خودش تا دم در می آید تا یک بدرقه گرم رقم بزند. حالا می ماند آرزوی دیدار مجدد با ماموستا عبدالرحمن خلیفه زاده.
حالا تازه در کوچه با بقیه میهمان ها آشنا می شویم. نماینده فرمانداری، آموزش و پرورش، سازمان تبلیغات، معاونت فرهنگی سپاه و رئیس ارشاد. همانجا خداحافظی می کنیم تا به بقیه برنامه برسیم. باید به سرعت ناهار را بخوریم و بعد از آن اکران یک فیلم مستند تازه منتشر شده جشنواره عمار و نشست هم اندیشی با فیلم سازان و فعالان هنری شهر بوکان.
جلسه با طعم دوغ؛ از کردی فقط رقصش رو بلدیم!
میهمان محمد امین کریمی فر، لقمان شهابی و آقای رضازاده رئیس اداره ارشاد هستیم. ناهار تبدیل می شود به جلسه ای برای گفتگو در خصوص فضای فرهنگ و هنر بوکان. از مشکلاتی که دارند. از حساسیت هایی که کار را سخت تر می کند و چاشنی نگاه امنیتی نمی گذارد فعالیت فرهنگی تاثیر خودش را بگذارد. از تن ندادن و عدم همکاری ادارات و نهادهای رسمی دولتی برای مشارکت در فعالیت فرهنگی و اینکه نیروهای جوان درجه یک بومی ترجیح می دهند در کلان شهرها بمانند. هضم غذای خوش طعم و در کنار همه این حرفها فقط با دوغ محلی بوکان امکان پذیر می شود و شوخی های گاه به گاه ناصر نادری که می گوید: ما از کردی فقط رقصش رو بلدیم!
کم کم دارد نظرم از پرداخت مستقیم هزینه سفر به اکران کننده بر می گردد! واقعا اگر آمدن ما برای همگرایی این نهادهای تاثیرگزار بر فرهنگ مردم، جوانان و نوجوانان در نمایش فیلم های برگزیده جشنواره تاثیر داشته باشه این همه راه را برای تشریفات نیامده ایم. همین که بتوانیم نکاتی را به دبیرخانه دائمی جشنواره عمار از شرایط یکی از بهترین اکران کننده ها در منطقه اهل سنت که فاصله زیادی تا مرز ترکیه ندارد برسانیم هم ارزش دارد. این مدیر با تجربه و جوان های با انگیزه نیاز به پول ندارند. باید حمایت و دیده شوند و این حمایت به چشم کسانی بیاید که در آن شهر وظیفه دارند به آنها کمک کنند.
جنگ سوریه بین شیعه و سنی است؟
مقصد بعدی اداره ارشاد است. ساختمان مناسب و بزرگی که یک تالار سینمایی پانصد نفره هم در آن قرار گرفته. تنها سالن آمفی تئاتر شهر که سال 1380 ساخته شده و به همراه تنها سینمای فعال شهر بوکان امکان نمایش فیلم سینمایی را دارد. در این سالن ابتدا آثار کوتاهی از تولیدات هنرمندان بومی و بعد مستند «نبرد پنهان» را می بینیم. کنار برادران کرد اهل سنت مستندی خوش ساخت را تماشا می کنیم که درباره جنگ مذهبی در سوریه است. حسن شمشادی مقابل دوربین ناصر نادری و محسن اردستانی در حلب، لاذقیه، دمشق و خط مقدم نبرد با داعش و النصره به دنبال پاسخ این سوال است که واقعا جنگ سوریه جنگ بین شیعه و سنی است؟ پاسخ این سوال را ما در دیدار ظهر از ماموستا گرفته ایم وقتی درباره تکفیری ها، وهابی ها سخن گفته بود.
تندیس شهید سیاح طاهری
مستند که تمام می شود فرصت زیادی نداریم. ابتدا غریب رضا و بعد رضا زاده پشت تریبون می روند. هردو کوتاه و با انرژی سخن می گویند. به دور روده درازی های معمول مسئولین و سخنرانان! روی سن تندیس شهید سیاح طاهری که ویژه اکران کننده های برتر عمار است به آنها تقدیم می شود. شهید سیاح طاهری از فعالان فرهنگی بود که نگاه به گروه های مردمی و بردن فیلم ها به میان مردم از خصوصیات بارز او به شمار می رفت و حتی گفته می شود برگزار کنندگان جشنواره عمار ایده اکران های مردمی را از کارهای فرهنگی شهید سیاح الهام گرفته اند. میزبان های با محبت هم یادبودی هنری از این سفر به ما میدهند. راننده جوانی که این چند ساعت را منتظر ما بوده برای برگشت خودش را می رساند به ارشاد تا سوار شویم. برای هیچ کاری فرصت نداریم. زود خداحافظی می کنیم و آروزی دیدار دوباره. کاش فرصت بیشتری بود برای دیدن شهر، گپ زدن با این جوان های سرزنده و با انگیزه و البته خرید سوغاتی! توی راه فکر می کنم اگر جشنواره عمار بتواند با تکیه بر همین جوانها پایگاه های اینچنین مردمی خودش در شهرستانهای مختلف را تثبیت کند چقدر می تواند در ادامه موفق تر باشد. این امکان کمی نیست و برای آن چنین سفرهایی بسیار بیشتر لازم است.
جریمه ها با ما!
تخمین که می زنیم در بهترین حالت یک ربع قبل از پرواز خواهیم رسید. ساعت 6 است و پرواز آتا 9:15 .بخاطر تاریکی و یخبندان مجبوریم از جاده دیگری بازگردیم که سه ساعت زمان می برد/ دعا میکنیم قبل از بسته شدن کانتر در فرودگاه باشیم. به راننده قول میدهیم اگر جریمه شد پرداخت کنیم؛ فقط ما را به موقع برساند. در راه ادامه بحث ترکیه و مرز و سفر را با او پی میگیریم. دوغ ناهار ظهر بد جور درگیرم کرده است. با خنده به همسفرها می گویم کاش می شد یک بطری از ان را همراه ببرم! راننده می گوید سوغات ارومیه نقل های طعم دار است. انصافا راننده زبر دستی نصیبمان شده چون نیم ساعت به پرواز جلوی سالن فرودگاه پیاده مان می کند. شماره اش را می گیرم برای سفرهای احتمالی بعدی.
پایان با طعم حلوای هویج
یفتن حلقه ازدواج نمک سود شده غریب رضا می ماند برای سفری بعدی. مسئله سوغاتی هم در سالن انتظار فرودگاه حل می شود. در سرمای استخوان سوز هوا، حلوای هویج و حلوای گردویی سوغات های شیرینی است که در کنار یک تجربه ماندگار و خاطره ای شیرین از این سفر با خود به تهران می بریم. توی راه برگشت مدام فکر میکنم کاش مسئولین کلان فرهنگی مثل عماری ها بیشتر قدر این جوان های فعال در شهرهای کوچک دور از تهران را بدانند.
دیدگاه تان را بنویسید