جام جم آنلاین: استاد مشایخی در حالی مهمان ما شد که یک دوره کوتاه بیماری را پشت سر گذاشته است اما بلندی موها و محاسنش نه نشانه بیماری بلکه به یک کار تازه ارتباط داشت؛ استاد به خواست داوود میرباقری به چهرهاش تا مدتی دست نخواهد زد تا در سریال «ماه تی تی» نقشی کوتاه اما پیچیده و جذاب را بازی کند.
همه عمر دیر رسیدیم سکانس پایانی فیلم سوتهدلان را علی حاتمی این طور نوشته بود که من در نقش حبیب ظروفچی، برادرم را به امامزاده میبردم و بعد همانجا پارچه سبزی را دخیل میبستم اما او فوت میکرد. مرحوم علی حاتمی پایان فیلم را دوست نداشت ضمن اینکه فکر میکردیم ممکن است مرگ مجید در داخل امامزاده، با اعتقادات مردم تناقض پیدا کند. من پیشنهاد دادم وقتی حبیب برادرش را با قاطر به سمت امامزاده میبرد، همین که چشمش به گنبد امامزاده میافتد به سمت برادرش برگردد و بگوید که رسیدیم اما متوجه شود برادرش همانجا روی قاطر فوت کرده است. علی خوشحال شد و از پیشنهادم استقبال کرد و مرا در آغوش گرفت. به او گفتم: حالا تو برای این لحظه دیالوگ بنویس و اینجا بود که علی حاتمی دیالوگ ماندگار فیلم را نوشت: همه عمر دیر رسیدیم. از خشت تا آینه همه عمر از گلایه کردن، پرهیز کردم اما بگذارید یک بار هم ما در زندگیمان یک گلایه کرده باشیم. من در فیلم سینمایی «آبادان» به کارگردانی مانی حقیقی بازی کردم و دیگر هیچ وقت ایشان را ندیدم. همزمان با فیلمبرداری این فیلم، حالم بد شد و آنقدر درد داشتم که شبانه مرا به بیمارستان بردند. بعدها فهمیدم دکتر آن شب
به پسرم گفته بود چه مرا جراحی بکنند، چه نکنند در هر صورت زنده نمیمانم! پسرم رضایت داده بود که مرا جراحی کنند و ... بگذریم. دلم میخواهد به مانی حقیقی بگویم: پسر عزیز، تو بزرگترین فرد روی زمین هستی اما نباید حال جمشید را میپرسیدی؟ بالاخره ما با هم کار کرده بودیم! بعد از آن اتفاق تا امروز هیچ وقت حتی به من تلفن نکرد و به خودم گفتم جمشید مشایخی لابد آدم خیلی بدی هستی. پدربزرگ این آقا، کتابی دارد که در همین کتاب نوشته: به جمشید گفتم آفرین. من سال 1343 با او کار کرده بودم و جز بزرگی از او ندیدم. او30 جلسه با من، محمدعلی کشاورز و منوچهر فرید کار کرد تا از بازی اغراق شده تئاتری فاصله بگیریم و بتوانیم جلوی دوربین بازی زیرپوستی ارائه کنیم. من به این مرد بدهکارم؛ او معلم و استاد من بوده و تا آخر عمر این را خواهم گفت. اخلاق به علاوه استعداد سال 1336 اداره هنرهای دراماتیک تاسیس شد و اولین کسی که در این اداره استخدام شد، من بودم در حالی که سابقه تئاتریام بیشتر از بقیه نبود. برخی در گروه هنر ملی بودند و یا هنرستان تئاتر رفته بودند اما من فقط در دبستان و دبیرستان نمایشنامه نوشته و کارگردانی و بازیگری هم کرده بودم.
رئیس اداره هنرهای دراماتیک دکتر مهدی فروغ، مردی بسیار باشخصیت، با اخلاق و تحصیلکرده بود. میخواست کسانی را در این اداره استخدام و خودش آنها را تربیت کند. من به این اداره که در خیابان شاهآباد سابق بود رفتم و دکتر فروغ نه تنها از من امتحان بازیگری گرفت، حتی خطم را امتحان کرد. دکتر فروغ نمیخواست کسانی را استخدام کند که در لالهزار یا هر جای دیگری تجربه بازیگری دارند، او میخواست آدمهای بااخلاق و مستعد را به استخدام اداره هنرهای دراماتیک دربیاورد و خودش آنها را آموزش بدهد. تاریخ زندگی من گویند پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟ بنابراین چیزهایی که میگویم فقط جنبه تاریخی دارد و تعریف از خود نیست. این تاریخ زندگی من است: پدرم تحصیلکرده آلمان و سوئد و شیمیست بود، افسر مهندس تسلیحات ارتش بود، اولین حرفهاش رئیس اسیدسازی بود و آخرین شغلش رئیس کل کارخانجات پارچین! مادرم از نوادگان نادر بود. عموی بزرگ مادر من زمانی که من بچه بودم از کلات نادری حق الحساب میگرفت! دایی پدر من در انقلاب مشروطه یکی از بزرگان بود و عکسی از او و عموی کوچکتر پدرم به همراه باقرخان و ستارخان دیدهام. همه اینها سر جای خود اما من
جمشید هستم. همین جمشیدی که میبینید و میشناسید. نوع تازهای از بازیگری پدرم با بازیگر شدنم موافق نبود. وقتی به اداره هنرهای دراماتیک رفتم، نگفتم که قرار است بازیگر بشوم. آن زمان نمایشنامههای ترجمه شده را اجرا میکردیم و این نمایشها از تلویزیون ثابت پاسال پخش میشد. آن زمان تقریبا 26 ساله بودم و اولین نقش من، مرد قایقرانی بود که گم میشود و سالها بعد وقتی بر میگردد که همسرش ازدواج کرده و بچهدار شده است. او برای اینکه زندگی همسرش را خراب نکند، بدون اینکه حرفی بزند راهی را که آمده باز میگردد. این نمایش که رکنالدین خسروی آن را کارگردانی کرده بود، از تلویزیون پخش شد و پدرم آن را دید. وقتی به دیدنش رفتم، گفت: پسر دوست نداشتم کار تئاتر بکنی اما این نوع کار را پسندیدم. اولین و آخرین ناسزا پدرم یک تانک اسباببازی از سوئد آورده بود که نمیشد در تهران نمونهاش را دید. خیلی خاص بود و لولهاش با سنگ فندک کار میکرد. وقتی چهار ساله شدم، مادر این تانک را به من داد. همسایهای داشتیم که میخواست تانک مرا به مهمانهایش نشان بدهد. من تانک را بردم و آنها موتور تانک را برداشتند. وقتی به خانه بر میگشتم، جلوی در خانه
مادرم پرسید چرا تانکت این طوری شده؟ گفتم: این پدرسوختهها این کار را با آن کردند! مادرم عصبانی شد و از مردی که توی کوچه نشسته بود، سیگارش را گرفت و پشت دستم را سوزاند. شاید باور نکنید من نه برای خودم غصه خوردم و نه از دست مادرم عصبانی شدم. دلم برای مادرم بیشتر از دستم میسوخت و برای او غصه خوردم که چرا باید حرفی میزدم که او تا این حد عصبانی و ناراحت بشود! این اولین و آخرین ناسزایی بود که به کسی گفتم. کاش بیشتر کتاب میخواندم بعد از هشتاد و دو سال، احساس میکنم گاهی شاید خیلی وقتها، زمان را بیهوده هدر دادهام. کاش بیشتر میخواندم. در خلوت خودم میگویم، آن وقتها که میتوانستم چرا نخواندم! خیلی بیشتر میتوانستم بخوانم اما نخواندم! نمیدانم چقدر کتاب خواندهام اما هر چقدر که بوده، کم بوده است. دلم میخواهد هنوز هم فرصتی باشد که از اساتید کسب فیض کنم. درباره شاهنامه طرحی داشتم که حدود پنج یا شش سال پیش نوشتم، به دکتر شایگان دادم و از ایشان خواستم به عنوان یک شاگرد طرحم را بخواند و نظر بدهد. در فرازی از این طرح نوشتهام که رستم رخش را پیدا میکند و در پاسخ به این سوال که اسبت چقدر میارزد، میگوید: به پهنای
ایران زمین! دکتر شایگان پیشنهاد دادند که اسم طرح را بگذارم به پهنای ایران زمین! وقتی ایشان پیشنهاد کرد این اسم را روی طرح بگذارم، به خودم گفتم حتما آن را پسندیده است. این یکی از افتخارات زندگی من بوده است و آرزو میکنم این طرح بالاخره روزی در قالب فیلم سینمایی ساخته شود. تواضع را از مادرم دارم هیچ وقت به دفاتر فیلمسازی نمیرفتم و با تهیهکنندگان هم خیلی آشنا نبودم. میدانستم اگر طرحی بنویسم هیچ وقت برای معرفی آن به کسی رو نمیاندازم. طرح «به پهنای ایران زمین»، زمانی نوشته شد که یک دفتر فیلمسازی تاسیس کرده بودیم اما همانجا را هم نتوانستیم اداره کنیم و به دلیل مشکلات مالی تعطیلش کردیم. افتادگی و تواضع همیشه به نفعم نبوده است اما من این طوری تربیت شدهام. مادرم مرا این طور تربیت کرده است؛ فکر میکنم دو فرزند داشتم که یک روز با پدر نشسته بودیم. به او گفتم میخواهم چیزی بگویم اما نمیتوانم. مدتی است به آن فکر میکنم اما خجالت میکشم بگویم اما شما مرا طوری بار آوردهاید که همیشه سرم کلاه میرود. گفت: خدا را شکر؛ این یعنی کسی نمیگوید پسرم کلاهبردار است.
دیدگاه تان را بنویسید