همه چیز درباره کلاهقرمزی از زبان مادر کلاهقرمزی
«بيتاب بودنش مثل خود من است. سعي ميکنم مثل کلاهقرمزي صادق، من هم راستگو باشم. او منطق ندارد و هر چيزي را که دوست دارد، ميگويد. اي کاش من اينطور نبودم.»
هفتهنامه چلچراغ: به سراغ دنیا فنیزاده رفته و با او درباره پدرش (پرویز فنیزاده) و همچنین عروسکهایی که به آنها جان داده به گفتوگو نشسته ایم. حاصل گفتوگوی عسل آذرپور با مادر «کلاه قرمزی» را با هم میخوانیم:
«آشناي غريبه است. سالها ميشناسيدش اما تا به حال او را نديدهايد. همان کسي که محبوبترين شخصيت عروسکي شما را جان داده. دختري که از کودکي علاقه خاصي به عروسکها داشته و هنوز همان علاقه را با خود حفظ کرده و با کودک درونش زندگي ميکند. از عروس کوچولويي که در پنج سالگي هديه گرفته تا همين پسرک شيطاني که حالا ۲۰ سال است بزرگ نميشود. اسمش را از کلاه قرمزش گرفته و ديگر کسي نيست به اين فکر کند که اين اسم از کجا آمد، اين عروسک از کجا آمد و چطور شد که اين طور ماند. مهم اين است که او ديگر عروسک بيجاني نيست که ديگران خلقش کرده باشند. او پسرک دو دهه ماست و خالقانش از مرضيه محبوب که پسرک شيطان داناي کل را از آرشيو آورده و خاک و غبارش را گرفت تا آقاي مجري که به او ايمان آورده، همه در ماندگاري و محبوبيت او سهيم بودهاند.
دنيا فنيزاده ۲۸ سال در عرصه هنري به فعاليت عروسکگرداني پرداخته، کسي که به خاطر تفکر پدر سراغ بازيگري نرفت؛ گرچه باپيشنهادهاي خوبي هم مواجه بود، اما پدرش بازيگري دوست نداشت پس او تمام طول مدت به عروسکهايي جان داد که يکي از محبوبترينشان کلاهقرمزي است. نخستين کارش را با برنامه «چتر و آواز باران» در سال ۶۴ انجام داد اما بعدتر همراه کاراکتر عروسکياي شد که ۲۰ سال از دستان او جان گرفت و حالا معرف دنياي کودکان ديروز و امروز است. او معتقد است اگر يک کار عروسکي همچون کلاهقرمزي اينچنين ماندگار ميشود، جز حضور يک گروه هماهنگ دليل ديگري ندارد و همه در يک مجموعه به اين موفقيت ميرسند. فنيزاده عروسکهاي زيادي را در برنامههاي مختلف گردانده. از «جغجغه و فرفره» تا «مائده جورجمالي»، عروسکهايي بلندقد که به آنها عشق ورزيده. فانتزي و تخيل او با کودک درونش پرورش يافته و هنوز هم نقش مهمي در زندگي واقعي اين روزهايش بازي ميکند. اين تخيل را در کودکان خود نيز پرورش داده و آنها را با خود همراه کرده تا ساعتها کنار هم بنشينند و عروسکهاي برنامههاي مختلف را بسازند. او اکنون تئاتر خلاق با کودکان مدرسهاي کار ميکند اما هيچ بعيد نميداند که در روزگاري شايد نزديک فيلمي هم براي کودکان بسازد؛ فيلمي که عروسک در آن حضور داشته باشد تا خالي از فضاي تخيل و فانتزي نباشد.
براي شناختن دنيا فنيزاده بايد سراغ عروسکش را بگيري. سخت است کسي پشت چهره عروسکي مانده باشد اما او راضي است. دغدغه ديده شدن نداشته و همين که کلاهقرمزي بيايد روي صفحه شيطنت کند وکودکان دوست داشته باشند، برايش کفايت ميکند.
حرفزدن از زندگي کسي که ديگران حتي کمتر نامش را شنيدند، لذتبخش است و حرفزدن با دنيا فنیزاده که پر است از شيطنتهاي کودکانه و قدرت کلامي بالا، لذت دوچنداني داشت.
چطور علاقهتان به کار عروسکي را کشف کرديد؟
دبيرستان بودم. يکي از دوستان پدرم که از علاقه من به کار عروسکي خبر داشت گفت قرار است کار عروسکي انجام دهد و من ميتوانم در بخشي از اين کار باشم. اضطراب داشتم. ميترسيدم مرا آنطوري ببينند که پدر مرا ميديدند. پدرم سالها کار کرده بود و حالا يک کارنامه کاري داشت ولي من نام فنيزاده را به دوش ميکشيدم. خودم سعي کردم بر اساس قوانين زندگيام راهم را پلهپله طي کنم و هيچگاه از فرصت فنيزاده بودنم استفاده نکنم. اوايل همه به من احترام ميگذاشتند. جالب بود اما ازشان خواستم که مرا دنيا ببينند نه دختر آقاي فنيزاده. عيب کارم را بگويند و بگويند بايد چه کنم. نميخواستم فکر کنم روزي ميرسم، حتي به خودم اجازه نميدادم در کنار حرفهايها بنشينم يا با آنها حرف بزنم؛ در حالي که جايش را داشتم. هميشه اين فاصله را براي خودم نگه ميداشتم. همان ابتداي کارم که دستيار بودم، سعي داشتم آداب معاشرت با اساتيد و بزرگاني را که تا پيش از اين دوستم بودند و حالا همکار من هستند، ياد بگيرم. همين معاشرت و همکاري چيزهاي زيادي به من آموخت. ياد گرفتم براي اين کار صبور باشم. بارها به جشنواره فيلم کودک و نوجوان رفتهام. کنار بچهها با فشار جمعيت وارد سالن شديم، کنار هم نشستيم و فيلم تماشا کرديم. کسي مرا نميشناخت اما بازيگران شناخته شده به عنوان مهمان ميآمدند و فيلم ميديدند. اين نه تنها مشکل نيست که حتي ترجيح خود مهم اين است که با بچههايي که در طول سال برايشان کار کردم، فيلم ببينم و اين مزيتي بود که سايرين آن را نداشتند. ۲۸ سال است در کنار بچهها هستم.
کار عروسکي و عروسکگرداني چطور شد حرفهتان؟
اين سالها زياد به اين مسئله فکر کردم و آخر به اين نتيجه رسيدم که شايد داستان زندگي من اينطور نوشته شده بوده. همان زمان که تمام کارهاي کودک اساتيد را در کانون پرورش یا آمفيتئاتر ارسباران ميديدم. اين شور و نشاط از ابتدا با من بود. آن وقتها کار عروسکي تلويزيوني و سينمايي کم بود تا اين که «مدرسه موشها» آمد. براي همينها هيجانزده ميشدم. بعدها عشق درونيام را کشف کردم. تا اين که برنامه «شهر موشها» ساخته شد. يکي از دوستان پدرم مرا پشتصحنه برد. فضاي غمانگيزي داشت. دکور در حال جمع شدن بود و عروسکها بدون عروسکگردان و گوينده گوشهاي مانده بودند. کپل و دمباريک دوستداشتنيترين عروسکهاي من روي شانههاي آقاي طهماسب بودند و من به موجود پرشوري نگاه ميکردم که حالا آرام گرفته بود.
شما در کنار پدري بزرگ شديد که شايد هر کس توقع داشت يا بازيگر شويد يا کارگردان. چرا سراغ اينها نرفتيد؟
پيشنهاد بازي داشتهام. دوست پدرم، کارگردان خوب سينما بهرام بيضايي، به من گفت بازي کنم. قبول اين پيشنهاد برايم خيلي سخت بود. آن هم به خاطر بحث کوچکي که بين من و پدرم براي هميشه نصفه ماند. او دوست نداشت من بازيگر شوم و ما هيچوقت فرصت نکرديم در اين مورد با هم صحبت کنيم. شايد اگر الان بودند، با هم صحبت ميکرديم. شايد دليل قانعکنندهاي برايم داشتند اما نميدانم آن زمان در چه شرايطي بودند که دوست نداشتند من، دخترش، بازيگر شوم و چون هنوز آن دليل را پيدا نکردم، به احترام حرف پدرم اين کار را انجام ندادم و تمام نيرويم را براي کار عروسکي و کودک گذاشتم.
با اين کودک درون و منشأ علاقه به کارتان چطور کنار ميآييد؟
کودک درون من فانتزي است. همه چيز را در واقعيت فانتزي ميبينم و براي رد کردن مشکلات از آن استفاده ميکنم. همين ميشود که با مشکلاتم راحتتر کنار ميآيم و حتي اطرافيانم هم مرا اينطور ميبينند.
چقدر شخصيت کلاهقرمزي شبيه شماست؟
بيتاب بودنش مثل خود من است. سعي ميکنم مثل کلاهقرمزي صادق، من هم راستگو باشم. او منطق ندارد و هر چيزي را که دوست دارد، ميگويد. اي کاش من اينطور نبودم.
کلاهقرمزي چطور خلق شد؟
اين برنامه غير قابل پيشبيني بود و با عروسکهاي ديگري آغاز به کار کرده بود. عروسکهايي مثل «گلابي»، «ژولي و پولي»، دو عروسک «جغجغه و فرفره» که در محلهاي بودند که صندوق پستي داشتند و قرار بود خانوادهها براي آقاي مجري نامه بفرستند؛ نامههايي که آقاي مجري خودش مينوشت تا به واسطه آن پيامها را به کودکان برساند. گاهي به لزوم موضوعات که قرار بود مطرح شود، نياز داشتيم عروسکهايي وارد بازي شوند. من جغجغه يا فرفره را بازي ميدادم. تا اين که کلاهقرمزي از آرشيو انتخاب شد تا به برنامه بيايد و از همان جا با هم شروع کرديم.
کلاهقرمزي متعلق به چه برنامهاي بود که در آرشيو وجود داشت؟
اولين کار تلويزيوني من «چتر» نام داشت. کلاهقرمزي هم آنجا به عنوان يک مورچه حضور داشت. عروسکگردانش نبودم اما از برنامه آقاي مجري تا امروز کنار هم هستيم. نکته جالب اين است که هر سال کساني ميگويند کلاهقرمزي مال ماست،خالقش ما بوديم و... اين در حالي است که کلاهقرمزي مال هيچکسی نيست. اين يک کار گروهي بوده که زماني عدهاي در آن حضور داشتند و حالا ديگر نيستند و اگر اين کاراکتر ماندگار شده، به اين خاطر است که يک گروه ماهها تمرين ميکنند و دغدغه اصليشان اين کار ميشود؛ در حالي که خيلي از دوستان ما عروسکگرداني برايشان در کنار کارهايشان اتفاق ميافتد.
اولين بار که کلاهقرمزي را ديديد، خودش را چطور معرفي کرد؟
«خودش ميدانست.» تا ديدمش گفت: «خودم ميدونم.» اصلا فرصت حرف زدن به کسي نميداد. همانطور که هنوز هم نميدهد. همه چيز اتفاقي بود. آن روز کلاهقرمزي قرار بود فقط براي يک بار به برنامه بيايد و کفشهاي مجري را واکس بزند و برود.حتي شايد کار مهمتري جز اين داشت اما وقتي وارد صحنه شد، نوع حرکاتش، مدل حرف زدنش که جلوي صورت آقاي مجري ميرفت، همه اين کارها متعلق به خودش بود و حتي ما را خنداند و ماندگار شد.
حسي که به کلاهقرمزي داريد و لذتي که از کار با او ميبريد، قابل درک و فوقالعاده است. ممکن است روزي عروسک ديگري جز او را هم بازي دهيد؟
بله. همانطور که قبلا هم به جز کلاهقرمزي عروسکهاي ديگري را گرداندم و خيلي هم دوستشان داشتم، مثل «خاله قورباغه»، «موش نمکي»، «مائده جورجمالي». نميدانم چرا هميشه عروسکهاي قدبلند را دوست داشتم! مسئله اين است که چون آنها تداوم نداشتند، من نتوانستم با آنها زندگي کنم. اين باعث ميشد که عشق من به آنها مدام قطع شود و چيزي شبيه عشق به کلاهقرمزي شکل نگيرد؛ در حالي که من براي همهشان به يک ميزان انرژي و نيرو گذاشتم و به لحاظ کاري نگاه برابري به آنها داشتم.
شما به عروسکها جان ميدهيد يا آنها جان دارند و با شما همراه ميشوند؟
نميتوان گفت عروسکها جان دارند. ما عروسکگردانها آنها را جاندار ميکنيم اما بخشي از اين مسئله بازميگردد به ساير افراد گروه که در کنار ما هستند. وقتي عروسکي ساخته ميشود و ميآيد، آرزويم اين است که زودتر پارچه را از روي سرش بردارند تا ببينم اين چند وقت چه کار کردهاند و اين کيست که وارد کار ما ميشود. عروسکها با قيافهشان به ما شخصيتشان را نشان ميدهند. اين که آدم دروغگو يا راستگويي هستند، ميخواهند ما را بخندانند يا عذابمان دهند، همه چيز را خودشان در همان لحظه اول ميگويند. در گام بعدي گوينده کمکمان ميکند. باوري که آقاي طهماسب دارد، برخوردي که در مقابل عروسک دارد، از او ميترسد، با او حرف ميزند. اينطور ميشود که عروسک ديگر جان پيدا کرده و حالا اوست که به ما ميگويد چطور رفتار کنيم. جان پيداکردن عروسکها از اين بدهبستانها شکل ميگيرد. اتفاقي که در کارهاي عروسکي اين روزها بسيار کم شده است. پخش زنده که گوينده سر جاي خود نشسته، عروسک طرف ديگر صحنه مانده و هر کس کار خودش را ميکند. همين عدم هماهنگي و باور متقابل باعث ميشود که مخاطب کودک ما همچنين کارهايي را باور نکند.
شکلي که عروسکساز طراحي ميکند، صداي گوينده عروسک، عروسکگردان و حتي شخصيت حقيقي آقاي مجري که او را باور ميکند، کداميک در مرحله اول باعث اين جان گرفتن و در نهايت باورپذيري ميشود؟
همه ما با هم در اين مسئله مشترکيم. خيلي اوقات حرکات عروسک مختص خودش است و گوينده بر اساس آن حرکت است که صدا رويش ميگذارد. کلاهقرمزي از همان روز اول اين طور به صحنه واردشد. دستهايي که در هوا تاپ ميداد. آقاي جبلي بر اساس حرکت عروسک صدايي برايش گذاشت. اين تبادل بين همه افراد وقتي اتفاق بيفتد، کاراکتر عروسک شکل ميگيرد. در واقع شور و حال و هوايي که عروسک دارد، عروسکگردان به او ميدهد و حتي برعکس. يعني براي ساختن شرايطي همچون يک بازيگر در عروسک، عروسکگردان بايد در شرايط غير عادي قرار بگيرد. در اين حالت بايد بازيگر يا عروسکگردانهاي کناري خود را ببيند و موقعيتشان را بداند، مانيتور را ببيند، صداي گوينده عروسک را بشنود، صداي بدن خودش را بشنود. با اين همه يک عروسکگردان اجازه ندارد عروسکش در صحنه درست قرار نگيرد. من اين شانس را داشتهام که همه عروسکسازهايم خيلي خوب بودند و ديگر اين مشکلات با فشار يک عروسک بد برايم اضافه نشد.
پس اين طور که ميگوييد، در صحنهاي که ما نميبينيم، قواعد سختي حکمفرماست که اگر رعايت نشود، تماشاچي کار خوبي نخواهد ديد؟
معتقدم براي داشتن يک کار خوب تمام گروه بايد دست به دست هم بدهند تا با آرامش، تصويري را که قرار است مخاطب ببيند، کنار هم بچينند. خاطرم هست با يکي از دوستان عروسکگردان کار مشترکي را انجام ميداديم. مشکلي بينمان پيش آمد.تا چند روز هر کاري ميکردم که عروسکم را به سمت عروسک او بگردانم، نميتوانستم. ناخودآگاه مغزم قدرت فرمان به دستم را از دست داده بود. اما وقتي پارتنر کناريام را دوست دارم و حس ميکنم که همه آمديم تا با هم کار کنيم، همه چيز آن بالا انجام ميشود؛ بدون اين که متوجه گويندهام، پارتنر کناري، آقاي مجري يا چيز ديگري باشم. همه چيز مشخص و خود به خود اتفاق ميافتد.
اگر انتخاب شخصيتهاي يک صحنه با شما باشد، ترجيح ميدهيد تنها عروسک حضور داشته باشد، يا عروسک و شخصيت حقيقي در کنار هم باشند؟
من صحنه با حضور هر دو را دوست دارم. اين تخيل آدم را به کار مياندازد که يک انسان با عروسک حرف ميزند، عروسک در مورد او نظر ميدهد. در دنياي بيروني ما، آدمها هميشه کنار هم و در ارتباط با هم هستند. پس همه چيز برايمان عادي شده. اما اين تغيير فضا باعث جذابيت ميشود؛ نه این که عروسکها در کنار هم جذابيت نداشته باشند، به هر حال آنها خانواده هم هستند.
اين صحنه از حضور عروسکها به تنهايي دشوارتر است؟
زماني که بازيگر هم کنار من قرار ميگيرد، با پارتنر عروسک کناري رابطه مشابهي برايم به وجود ميآورد. يک حس و توجه که به شکل بدهبستان انجام ميشود. اگر بازيگر مرا باور نکند، يا فکر کند من تنها مقداري پارچه و اسفنجم، نهتنها نميتوانم با او ارتباط برقرار کنم که حتي کسي هم از برنامه لذت نخواهد برد.
کار عروسکي توام با تواضع است. هنرپيشهها ديده ميشوند اما عروسکگردانها هميشه نديده و ناشناخته باقي ميمانند. دلتان ميخواست در صحنه هم حضور داشتيد؟
گاهي دوست داشتم اما الان کمتر به آن فکر ميکنم. هنوز همين کار عروسکي را دوست دارم و گاهي هم به کارگرداني فکر ميکنم اما چون کار سختي است هنوز سراغش نرفتم. سخت است، چون نميتوان بچهها را گول زد، بايد با آنها صادق بود. علاوه بر اين که آنقدر کارم سرشار از شور و هيجان است که تا به حال به اين فکر نکردم شايد روزي خودم خالق يک کار شوم. حتي به اين فکر ميکنم اگر کسي سراغ عروسکم برود و بخواهد آن را بازي دهد، من هم دلم ميخواهد فقط اين کار را انجام دهم.
اگر کلاهقرمزي باشد و شمانباشيد.
دو جور نبودن هست. اين که من کلا نباشم که اين را فقط خدا ميداند يا اين که من ديگر عروسکگردانش نباشم. غمانگيز است. نه اين که تازه با اين مسئله روبهرو شده باشم. قبلا هم به آن فکر کردهام. اگر روزي گروهم که با آنها کار ميکنم صلاح بدانند که کنار کلاهقرمزي نباشم، قبول ميکنم. فقط يک خواهش از آنها دارم: اين که اجازه دهند در کار باقي بمانم، حتي اگر قرار نباشد عروسکگرداني کنم.
سالها کار براي کودکان باعث شده دنياي کودکان را خوب بشناسيد، با شناختي که پيدا کرديد، به نظرتان چه کاري به عنوان يک فيلم خوب ميتواند در سينماي کودک ساخته شود تا مخاطبان اصلياش با آن ارتباط برقرار کنند؟
مهمترين مسئله صادق بودن با بچههاست. لازم نيست با صحنه يا حرفهاي عجيب و غريب سراغ قصههايشان برويد، پرداختن به همان مشکلات معمولي زندگيشان کافي است. براي رسيدن به اين دنيا بايد با آنها زندگي کرد تا دغدغهها و زبانشان را درک کرد. آن موقع از همين دغدغهها گفت که عجيب نباشد، به زبان او باشد تا خودش بفهمد. مثل فيلم «بادکنک سفيد» دغدغه کودک فيلم ماهي قرمزش بود. «بچههاي آسمان» و نگراني نداشتن کفش.
همين صداقت بود که کلاهقرمزي را براي چند نسل ماندگار کرد؛ نسلهايي که بسيار با هم متفاوت بودند؟
فکر ميکنم همين صداقت موجب شد. اين ذات زمانه است که تغيير ميکند و آدمهايش را تغيير ميدهد اما يک سري مفاهيم هميشه هستند و هميشه هم توسط همه آدمها پذيرفته ميشوند. صداقت هم يکي از اين مفاهي ماست.
کارهاي سينمايي و تلويزيوني زيادي انجام داديد؟
تقريبا از سال ۶۴ سعي کردم هر کاري انجام شده، در بخشي از آن همکاري داشته باشم. يا در دهه فجر براي برنامههايي چون«عطر گلاب»بودم اما سينمايي سه کاربود: «گربه آوازهخوان»، «نخودي» و سه کار «کلاهقرمزي» و تلويزيونيها هم مثل «بز زنگولهپا»، «هادي و هدي»، «خاله عنکبوت»، «موش نمکي» و «جقجقه و فرفره»، «جينگيل و فينگيل» و... .
در مجموعه «خونه مادربزرگه» هم حضور داشتيد؟
در اين کار زمان کوتاهي حضور داشتم. همزمان با اين کار من مشغول «قصههاي خاله عنکبوت» بودم و نتوانستم در گروه باشم. گاهي کنارشان بودم تا به عنوان عروسکگردان کمکي به دوستان ياري دهم.
گفتيد سراغ بازيگري نميرويد. از طرفي معتقديد که هيچگاه نايستاديد، گام بعديتان چيست؟ جز کار عروسکگرداني سراغ تجربه ديگري ميرويد؟
ترجيح ميدهم کار کودک بسازم. البته در حال حاضر با بچههاي مدرسه تئاتر خلاق کار ميکنيم. در واقع سعي ميکنم هر کاري که انجام ميدهم، از بچهها فاصله نگيرم. اگر روزي متن خوبي داشته باشم، از دوستانم کمک ميگيرم و فيلم ميسازم.
اگر روزي فيلم بسازيد، آن را مطابق واقعيت ميسازيد يا از فضاي فانتزي استفاده ميکنيد؟
دنياي واقعي خالي از روياهاي کودکانه نيست. تنها يک عروسک باشد، ميتوان اين رويا را نشان داد. با عروسک صحبت کنم، با خودم همراهش کنم، جايي از ديد ديگران مخفياش کنم. اين تصور من در زندگي معموليام هم هست. وقتي از اتاق بيرون ميروم، حس ميکنم عروسکها، وسايل، همه جان پيدا ميکنند و با هم صحبت ميکنند.
عروسکي را از دوران کودکي نگه داشتهايد که با آن بازي کرده باشيد و چنين واقعي ببينيدش؟
پنج سالم بود. مدرسه مرا به خاطر اين که دختر خوبي بودم، با يک عروسک عروس تشويق کرد. هنوز هم آن را دارم. اما هيچگاه اينطور با او بازي نکردم. او خانم است، عروس شده، لباسش خراب ميشود، حتي ناراحت ميشود که کارهايم را ببيند.
بچههايتان ميدانستند مادرشان عروسکگردان چه کاراکترهايي است؟
اجازه ندادم تا هفت سالگي بفهمند من کلاهقرمزي را ميگردانم. حتي وقتي دو سالونيمه بودند و سر صحنه آمدند، من کلاهقرمزي را دست دوستان دادم و گفتم که اين عروسکش است و خودش در اتاق در حال آماده شدن است. باقي را ديده بودند اما نميخواستم رويايشان در مورد کلاهقرمزي از بين برود. روزي هم که فهميدند، بسيار خوشحال شدند. هنوز هم نسبت به کلاهقرمزي حس برادرانه دارند، سراغش را ميگيرند، دلتنگيام براي او را ميفهمند، منتظر لحظهاي ميشوند تا کلاهقرمزي بيايد و من ببينمش، ببوسمش. براي ما کلاهقرمزي عروسک نيست، شخصيت واقعي است که حالا بخشي از زندگي من و به طبع فرزندانم شده. بچهها ميدانند که کارم را خيلي دوست دارم. بچهتر که بودند، ساعتها در اتاق با هم عروسک ميساختيم. «خان و محنا»و«گربههاي هاجر»، هر کاري را که من انجام ميدادم، بايد شب با پسرهايم عروسکش را همانطور که خاله مرضيه ساخته بود، ميساختيم و ساعتها با هم عروسکگرداني ميکرديم. هنوز هم که دبيرستاني شدهاند، صبحها با قصه بيدارشان ميکنم. ديگر خجالت ميکشند. پيشترها برايشان با هر چيزي عروسک درست ميکردم. خاطرم هست کلاس اول که بودند، يکي از پسرهايم براي اولين اردوي مدرسهاش کمي دلهره تنهابودن داشت. برايش با پنبه و نخ موش درست کردم که با پسرم برود و او را از تنهايي دربياورد. در تمام طول اين اردو که من هم کنارش بودم، اين عروسک در دستش بود.
اين تخيل و فانتزي که از شما گرفتند در زندگي برايشان مشکلساز نشد؟
ما سعي ميکرديم حد خودمان را نگه داريم. حالا بازي ميکنيم و حالا زمان مشق نوشتن است. شايد زمان مشق عروسک ميآمد از خطشان ايراد ميگرفت يا ميگفت که فردا بعدازمدرسه دنبالشان خواهد رفت. حتي امسال که دبيرستاني شدند، گفتم روز اول مدرسه ميخواهم با عروسکها بيايم و منتظرتان باشم. معترض بودند که ديگر مرد شدهاند. گفتم مشکلي نيست کسي ببيند. ميگوييم ما مامان اوناييم، اومديم دنبالشون. تخيل خوبي است که به بچهها ياد ميدهد از هر چيزي لذت ببرند.
پسرهايتان ميخواهند راه مادر را بروند؟
وقتهايي که سرصحنه ميآيند و آن همه شور و انرژي را پشت صحنه ميبينند، دلشان ميخواهد عروسکگردان شوند اما وقتي فاصله ميگيرند، به کارهاي ديگري فکر ميکنند، چون ميبينند بيکار ميشوم، دلتنگ و خسته ميشوم، نياز به کار و دوستانم دارم. به همين خاطر با منطقشان تصميم ميگيرند سراغ اين کار نيايند.
دیدگاه تان را بنویسید