دکتر شهاب اسفندیاری، استاد دانشگاه هنر در یادداشت اخیر خود از مردی که شبیه شخصیت عباس فیلم آژانس شیشه ای بوده سخن به میان آورده و نوشته است:
جانباز بود. آن هم جانباز عملیات «خیبر». از آن خیبری هایی که سوز دارند و دود ندارند. مشکل تنفس تنها یکی از مسائلش بود. او هم مثل عباس آژانس شیشه ای، ترکشی در گردن داشته و مشکلات اساسی در اعصاب.
دیشب بعد از شرکت در یکی از این نشست های پژوهشی پوچ و بی حاصل، آژانس گرفتم بیایم خانه. از همان ابتدا که سوار شدم، صدای نفس های راننده توجهم را جلب کرد. شبیه صدای نفس های نوذر در «از کرخه تا راین». چند بار نگاهی به راننده کردم. میانسال بود و ته ریشی داشت. به ذهنم خورد که شاید جانباز باشد ولی نمی خواستم صریح بپرسم.
عاقبت بعد از مدتی گفتم به بهانه سرما و آنفلوآنزا و آلودگی صحبت را باز کنم. پرسیدم: «سرما خوردین؟ یا از آلودگی است که سینه تون گرفته؟» گفت: «نه…مشکل تنفسی دارم». ادامه نداد. حس تعلیق تشدید شد! برای تحریک او به ادامه صحبت گفتم «حتما این چند روزه با آلودگی هوا هم تشدید شده؟ چرا از ماسک استفاده نمی کنید؟»
کم کم یخ اش آب شد. انگار اعتمادش جلب شد و یک نفر را پیدا کرد که باهاش حرف بزند. بله جانباز بود. آن هم جانباز عملیات «خیبر». از آن خیبری هایی که سوز دارند و دود ندارند. مشکل تنفس تنها یکی از مسائلش بود. او هم مثل عباس آژانس شیشه ای، ترکشی در گردن داشته و مشکلات اساسی در اعصاب به طوری که چند سال قبل حتی قادر به حرکت نبوده و روی تخت بیمارستان در آستانه فلج شدن قرار داشته. بعد ظاهرا یک پزشک خیلی خوب او را عمل می کند.
جالب بود هیچ احساس طلبکاری که از مردم نداشت هیچ، شفای خودش را هم از «دعای خیر این مردم» می دانست. می گفت همین که می بینم مردم در امنیت و آرامش زندگی شان را می کنند خوشحالم. به مقصد رسیدیم و من نمی خواستم پیاده شوم. حرف را ادامه دادم و او هم ماشین را خاموش کرد و دقایقی همینطور حرف را ادامه دادیم.
بازنشسته سپاه بود. می گفت روزها در پارکینگ یک مجتمع تجاری نگهبان هستم و شب ها در آژانس کار می کنم. یک پسر و دو دختر داشت و به تازگی عروس هم گرفته بود. عکس پسرش روی صندلی دامادی تصویر پس زمینه موبایلش بود. نشان می داد که چقدر خوشحال است از داماد شدن پسرش و افتخار می کند به او. می گفت یک خانه کوچک داشتم تهران، پسرم که داماد شد اجاره دادم و رفتیم کرج یک خانه ۱۵۰ متری اجاره کردیم. می گفت پسر و عروسم هم فعلا با ما در همان خانه زندگی می کنند. گفتم: «معلومه عروس خوبی داری!» گفت: «آره. سیده هم هست».
عکس های جبهه اش را روی گوشی اش داشت. شروع کرد به نشان دادن آنها. وقتی با اشاره به یکی از عکس ها گفت «اینجا فاو است»، گفتم «پس شیمیایی هم شدی؟ بنیاد شهید و امور جانبازان برای کارهای درمانت رسیدگی می کنند؟» گفت: «من اصلا پرونده جانبازی تشکیل ندادم'. سکوت… نگاه… چه بگویم حالا؟»
برایش تعریف کردم از اربعین امسال و مقایسه کردم با وضع ۱۶ سال پیش که رفته بودم کربلا. گفتم این عزت و عظمت را از صدقه سر شما داریم. و البته در دل شرمنده بودم. یاد بودجه های میلیاردی افتادم که در برخی نهادها به اسم کار فرهنگی و رسانه ای توسط آدم های نابلد حرام می شود.
کرایه را نمی گرفت. با اصرار پرداختم. دست که دادیم، دستش را گرفتم که ببوسم. دستش را پس کشید و سرم را بوسید. خداحافظی کردم و گفتم «ما را دعا کن». خدا کند که ما به مکافات قدرناشناسی از اینها گرفتار نشویم.
دیدگاه تان را بنویسید