تیتر «شاه رفت» چگونه انتخاب شد؟ +تصاویر
عکاس پیشین روزنامه اطلاعات گفت: شماره روزنامه را گرفتم. معاون سردبیر گوشی را برداشت گفت: «چه خبر جعفر؟» گفتم: «شاه رفت». گفت: «واقعا؟» گفتم: «گریه هم کرد».
*متولد چه سالی هستید و عکاسی را از چه سنی شروع کردید؟
از همان ابتدا به عکاسی علاقه داشتم.با دوربینهای ابتدائی عکس میگرفتم. بعد به تدریج وارد مطبوعات شدم، البته نه برای خبرنگاری،بلکه برای کپیه کردن.
*کپیه کردن هم بخشی از کار بود؟
دستگاهی آمده بود به نام کلیشوگراف که یک کپی داشت. قبلا کار کپی کاری خیلی طول می کشید.عکس که میآمد باید آن را کوچک و بزرگ میکردی که مناسب روزنامه شود و بشود آن را چاپ کرد.مرا برای این کار استخدام کردند. از ساعت چهار بعد از ظهر میرفتم تا ده شب. یک روز در ساعت پنج بعد از ظهر اتفاق جالبی افتاد.
*این اتفاق مربوط به چه سالی است؟
سال 1335.عکسش در روزنامه اطلاعات هست. ماجرا از این قرار بود که یک قاتل شرور را گرفته بودند و کسی در تحریریه نبود که برود عکسش را بگیرد. یک نفر به سردبیر گفته بود که یک آقائی در بخش گراوور و کلیشه هست که بلد است عکس بگیرد.بروید سراغ او. آمدند سراغ من که «آقا!بلدی عکس بگیری؟»گفتم با دوربینهای مخصوص آتلیه نمیتوانم. گفتند اینجا همه جور دوربینی هست. ما از اینها به شما میدهیم. دوربین و فلاش دادند،یک فیلم هم انداختند و گفتند،«بدو!»قرار بود وقتی قاتل را می آورند جلوی دادگستری،من عکسش را بگیرم. آقائی را که همراه من فرستادند، جلوتر از من راه افتاد و رفت. من دوربین را تنظیم کرده بودم که از دو سه متری از قاتل عکس بگیرم. از دفتر روزنامه که راه افتادیم،چند باری توی ترافیک گیر کردیم.
در یکی از این پشت چراغ قرمز ماندنها،یک دوچرخه سوار با یک راننده تاکسی دعوایشان شد. ظاهرا به هم فحش داده بودند.موقعی که من به کنارشان رسیدم، وقتی بود که راننده تاکسی بیرون آمد و یک مشت، حواله چانه دوچرخه سوار کرد.من درست از این صحنه عکس گرفتم و گذشتم.
بعد هم رفتم عکس آن قاتل را گرفتم و فیلم را تحویل دفتر نشریه دادم. فردا که فیلم ظاهر شد، مرا صدا زدند و پرسیدند،«این چیست؟» و من هم ماجرا را برایشان تعریف کردم. خدا رحمت کند یک آقای مشکین نامی داشتیم که صفحه اجتماعی را اداره میکرد و آقائی هم که حالا زنده است، صفحه حوادث را. دو تائی بحثشان شده بود که عکسی که من گرفتهام مربوط به صفحه آنهاست و هر دویشان عکس را در صفحه خودشان چاپ کرده بودند.
*پس کار حرفه ایتان را این طور شروع کردید؟
بله، وقتی این عکس را دیدند، سی تومن به من حایزه دادند و سردبیر گفته بود، «این آنجا چه کار می کند؟ او را بردارید بیاورید پیش من.» ما را برداشتند بردند و از آن موقع کار حرفهای من شروع شد.
*در روز بیست و ششم دی که شاه رفت، سانسور شدیدی اعمال شد و نگذاشتند خبرنگارها بروند و عکس بگیرند. دقیقا برای ما توصیف کنید که چه دیدید؟
برای اولین بار دو تا اتفاق جدید افتاد. یکی اینکه همیشه همه، از جمله نخست وزیر، باید منتظر شاه میماندند تا او بیاید، ولی این دفعه، شاه نیم ساعت منتظر ماند، چون بختیار به مجلس رفته بود تا رای اعتماد بگیرد. اتفاق دوم این بود که باز برای اولین بار، خبرنگارهای خارجی را منع کردند که نزد شاه بروند. دو تا اتوبوس خبرنگار خارجی آمده بود، ولی راهشان ندادند.
*از معطلی شاه چیزی یادتان هست؟
بله،موقعی که می خواستیم برویم داخل،من کارت همراهم نبود،ولی گاردیها مرا می شناختند.یکیشان گفت ،«اسمت توی لیست نیست.»گفتم،«قضیه ضرب الاجل بوده.می خواهید بروید بپرسید.»به من می گفتند:حاجی دانیالی.گفتند،«حاجی دانیالی!روزنامه تان که دارد به ما فحش می دهد.خودت هم که آمدی عکس بگیری. اسمت هم که نیست.»گفتم،«میل خودتان است.می خواهید بروم.»خلاصه مرا راه دادند.خیلی هم عده کم بود.هفت هشت نفر بیشتر نبودیم.ایرانیها را راه دادند،اما خارجیها را راه ندادند.
*لابد می دانستند آخرش ماجرا به چه شکل در میآید.
نه. شاه نمیتوانست جواب سئوالاتشان را بدهد.حالش خوب نبود و آمادگی مصاحبه با خبرنگارها را نداشت.این اولین بار بود که من صدای ناله شاه را به گوش خودم شنیدم. بپرسید چرا؟
*چرا؟
وقتی که نخست وزیر بالاخره آمد، شاه داشت با مرتضی لطفی از تلویریون مصاحبه می کرد. آن روز لطفی را با جیپ روزنامه اطلاعات آورده بودیم،چون اعتصاب بود و تلویریون وسیله برای رفت و آمد کارکنانش نداشت. او مصاحبه اش را که تمام کرد،دیدم فیلم دوربینم را باید عوض کنم. شاه راه افتاد که از پلههای هواپیما بالا برود و من به سرعت دویدم بغل پلکان. یک دستم را گرفتم به نرده و با یک دستم دوربین را نگه داشتم و آخرین عکس را از شاه گرفتم.
*همانی را که در صفحه اول روزنامه چاپ شد؟
خیر. آن را پائین پلهها گرفته بودم.این عکسی را که میگویم بالای پله هاست و تنهاست. دیدم که داشت ناله میکرد و میرفت و پایش کشیده نمی شد که برود. دستش از روی دست من که به نرده آویزان شده بودم، رد شد.دستش را گرفته بود به لبه نرده پلکان و خودش را به زور می کشید بالا. من هر جور بود دوربینم را میزان کردم و آخرین عکس شاه را در خاک ایران گرفتم .بعد هم پشت عکس نوشتم: آخرین عکس انقراض سلطنت در ایران.
*با توجه به اینکه به تناسب حرفهتان، شاه را زیاد دیده و از او زیاد عکس گرفته بودید، آن روز از نظر روحیه و رفتار چه تفاوتهائی را در او مشاهده کردید؟
اولا در تمام مدتی که منتظر بود بختیار بیاید،با دقت و نگرانی از اتاق مخصوصی که در آن بود، بیرون را تماشا میکرد و تک تک آدمها را از زیر نظر میگذراند: نگاهی بسیار عمیق و اندوهبار.فرق فرح با او این بود که فرح عجله داشت زودتر برود و یک جوری از شر شرایط و قضایائی که وجود داشت ،خلاص شود، ولی شاه این طور نبود،انگار خوب می دانست که این بار برگشتنی در کار نیست.
*عکس گریه او را شما گرفتید؟
بله. علت گریه شاه هم این بود که یکی از فرماندهان او خودش را روی پاهای او انداخت و گفت،«اعلیحضرت! نروید. تکلیف ما چه می شود؟»شاه شانههای او را گرفت و بلندش کرد و گریهاش گرفت و اشکش آمد.بعد اسپند دود کردند که فیلم دوربین من تمام شد و تا آمدم فیلم را عوض کنم، این صحنه را از دست دادم، ولی بلافاصله دویدم و خودم را از پلکان آویزان کردم و عکسی را که گفتم، گرفتم.یک عکس تکی که پشت سرش آسمان است، ولی حالت آدمهای مریض احوال را دارد و پایش ناراحت است.
فرمانده ارتش شاهی که شاه را به گریه انداخت
*عکسهائی که شما آن روز گرفتید، در میان همه عکسهائی که گرفته شده بودند خیلی شاخص شدند، از جمله، عکس بالا رفتن شاه از پلهها را کسی نگرفته و در اندک مدتی هم این عکسها در روزنامه چاپ شدند و دست همه مردم بودند. احساس و خاطرات خود را از این واقعه تعریف کنید.
وقتی از نرده آمدم پائین، آقائی که خبرنگار اطلاعات بود و کارت ویژه هم داشت، میخواست با بختیار مصاحبه کند،به همین دلیل به من گفت،«برو به اداره تلفن بزن و بگو که شاه رفت، چون من باید با بختیار مصاحبه کنم.»من به پاویون فرودگاه برگشتم.ساعت حدود دوازده، یک بود.میدانستم که همه مطالب روزنامه آماده است و آنها معطل خبر اصلی برای صفحه اول هستند.از مسئول آنجا خواستم به من اجازه بدهد که تلفن بزنم و او هم اجازه داد. شماره را گرفتم .سردبیر گوشی را برنداشت.معاونش بود.گوشی را که برداشت،گفت،«چه خبر جعفر؟»گفتم،«شاه رفت.»گفت،«واقعا؟»گفتم،«گریه هم کرد.»صدایش را از پشت گوشی می شنیدم که در تحریریه فریاد می زد،«شاه گریه کرده!شاه گریه کرده!»گفتم،«گوشی را بده به صالحیار.»صالحیار که گوشی را گرفت، پرسید،«خودت با چشمهای خودت دیدی؟»گفتم،«من همین الان دارم می بینم که هواپیما دارد ته باند میچرخد که بلند شود.» باز پرسید، «مطمئنی؟»گفتم،« آره بابا!شاه رفت!»
*که همین تیتر شد.
بله،تیتر بزرگ صفحه اول شد.
*به روزنامه که برگشتید،انتخاب عکس به چه صورت انجام گرفت؟
وقتی برگشتم، فوری رفتم عکسها را دادم که ظاهر کنند.خودشان انتخاب کردند.
*عکس مصاحبه با بختیار را هم گرفتید؟
بله، ولی آن روز چاپ نشد. گمانم روز بعد چاپ شد.
*نگفتید احساستان از این که عکسهایتان چاپ شدند و دست به دست گشتند،چه بود؟
من این احساس را داشتم که کشور اسلامی میشود و ماجرای پهلوی، دیگر تمام شد.تحریریه شلوغ بود و هر کسی فکری می کرد.بعضیها هم حرف مرا قبول نداشتند و می گفتند شاه برمی گردد.
*مثل بیست و هشت مرداد.
یک چیزی شبیه به آن، ولی من جوی را میدیدم که مطمئن بودم کار رژیم شاه تمام است .اتفاقا همان روز به یکی ا ز دوستان گفتم که یک موج اسلامی شروع شده و تاریخ دارد عوض می شود. کار پهلوی تمام است.
*با توجه به اینکه شما همیشه از شاه عکس میگرفتید، دچار مشکل نشدید؟
خیر. همه مرا در محلمان و جاهای دیگر می شناختند و می دانستند که اهل «شاه بازی»نیستم.واقعا هم دنبال خیلی از مسائل نبودم.بعد هم که انقلاب شد و هفته ای یک بار می رفتم قم و عکس می گرفتم.
*به هنگام ورود امام چه کردید؟
آن روز به فواصل معین مستقر شده بودیم که عکس بگیریم،چون فشار جمعیت طوری بود که هر جا که بودی،نمیتوانستی از سر جایت تکان بخوری.
*آیا از نخستین باری که عکس امام چاپ شد، خاطره ای دارید؟
اتفاقا در این زمینه خاطره جالبی دارم. وقتی بود که امام در نجف اعلامیه می دادند. من داشتم میرفتم خانه که سر راهم دیدم مردم دارند تندتند کیهان میخرند.یکی خریدم و دیدم برای اولین بار عکس امام راچاپ کرده است.به سرعت برگشتم اداره.صالحیار ناهارش را خورده بود و داشت راجع به مسائل مختلف با بقیه بحث می کرد.روزنامه کیهان را بالا گرفتم و گفتم،«آقای صالحیار!ببین کیهان چه کرده!»تا عکس کیهان را دید،گفت،«بدو برو آرشیو یک عکس بزرگ از امام پیدا کن.»
*مگر در آرشیو نشریه عکس امام را داشتید؟
بله در آرشیو محرمانه عکس تمام اعضای خانواده امام و حتی نوه هایشان را هم داشتیم .من رفتم و عکسی را پیدا کردم و چون روزنامه چاپ شده بود ،فوق العاده زدیم و تیتر درشت زدیم که امام خمینی از نجف ....این که از چاپ بیرون آمد، خیلیها داوطلب شدند که سریع آن را پخش کنند، یعنی ببرند مجانی بدهند به کیوسکهای روزنامه فروشیها. در مجموع ده نفر داوطلب شدیم.یک بسته بزرگ ده تائی هم سهمیه منشد. بسته را گذاشتیم توی جیپ و با راننده مان آقای یوسفی راه افتادیم.مسیر من جاده قدیم شمیران و سید خندان و رسالت و تهران نو بود.به هر کیوسکی که می رسیدیم،به تناسب موقعیت آن، تعدادی را به او می دادیم.آنها هاج و واج نگاهمان می کردند، چون قیمت فوق العاده، پنج ریال بود که ما همان را هم نمی گرفتیم و آنها مانده بودند که چه خبر است.
اتفاق جالبی که پیش آمد این بود که سر یک چراغ قرمز،یک دسته روزنامه را انداختیم در تاکسی بغل دستمان که خیال کرد اعلامیه است و همه را ریخت بیرون.به او گفتم،«نترس! اعلامیه نیست. روزنامه اطلاعات است.» به خانه که رسیدیم،هر چه را که مانده بود، توی در و همسایه پخش کردیم.
دیدگاه تان را بنویسید