جدا کردن فرزند از مادرش؛ چرخه ای که در «کیمیا» ادامه دارد!/ خلاقیت نویسنده سریال، ته کشید
اتفاقات دارد تکرار می شود بدون حتی تغییری در جزییات؛ پسری در ابتدای داستان بنا به شرایط و دلایلی که در سریال گفته نمیشود بیست سال از عمرش را دور از مادرش زندگی می کند و با تلاش های خانواده کیمیا مادرش را پیدا می کند و به دروغ های پدرش پی می برد. از این موضوع و دروغ های گفته شده ابراز ناراحتی دارد و تا اواخر داستان پدرش را به این خاطر نمی بخشد. با تمام این شرایط او هم همین سرنوشت را برای دخترش رقم می زند.
مادر من هم اهل یکی از شهرهای جنوب کشور ست. اواخر دوران تحصیلش در مقطع متوسطه بود که جنگ شروع شد و چیزی نگذشت که مجبور به مهاجرت به اصفهان شدند. با دست خالی و به امید اینکه همین روزها بازمیگردند به شهرشان، به خانه هایشان. مادرم حرفهای زیادی دارد برای گفتن از زندگی پیش از انقلاب در شهرهایی که پر بود از غریبه های انگلیسی زبان، از شدت تاثیرشان بر زندگی و فرهنگ و ادبیات و زبان محاوره مردم. از شدت ظلم و تبعیض میان مردم همین آب و خاک با آن غریبه ها. از شور و هیجان فعالیت های خودجوش و انقلابی اش، از جنگ و محاصره شدن شهرش، از زندگی جنگ زدگی و سختی هایش، از ازدواج با رزمنده ای که اگر ایمان قوی به خدا نبود امیدی هم به ادامه زندگیش نبود و ... خیلی حرفها هست که هنوز گفته نشده و همین ها باعث شد دیدن سریال کیمیا برایم جذاب باشد. هر روز با ذوق و هیجان زیاد به انتظار شروع سریال می نشستم. از وقتی تبلیغاتش را دیده بودم کنجکاو شده بودم برای دیدنش. قرار بود ماجرای زندگی دختری باشد که سه دوره مهم تاریخ معاصر کشور را لمس می کند؛ پیش از انقلاب، انقلاب و دفاع مقدس، گمان می کردم بالاخره زمانش رسید و کسی دست به کار شد برای گفتن آن همه حرف از دریچه دوربین این سریال صد قسمتی. تغییر قلم نویسنده در میانه راه با تمام کمی و کاستی هایش تا آخر فصل یک را با علاقه دنبال کردم، کنجکاوی هایش جالب بود، پدر نظمی اش هم ماجرا را جذاب تر کرده بود. کیمیا هنوز به قهرمان خاص تبدیل نشده بود و صرفا شخصیت اول داستان بود. اشتباه می کرد، عصبانی میشد، خوشحالی و شیطنت های عادی داشت ولی از یک جایی به بعد زندگی اش پر شد از مجموعه ی بدبختی ها و بدشانسی ها و مورد ظلم واقع شدن ها. جریان سریال دوقطبی شد یک قطب صددرصد مثبت و یک قطب صددرصد منفی دیگر نمی شد با آدمها احساس نزدیکی داشت و شرایطشان را درک کرد نمی شد فهمیدشان. یک جورهایی انگار قلم نویسنده عوض شد و به سبک سریال ستایش، یک دنیای بد و نامهربان و خشن بود در برابر شخصیت اصلی داستان که به دلایلی تنها شده است. به نظر می رسد سعی دارد به کمک غم و ناراحتی و جلب ترحم بیننده را پای تلویزیون نگه دارد نه با جذابیت های داستان اصلی. و انگار نویسنده کم می آورد قسمت آزار دهنده بعدی تکرار بی دلیل و بی معنای اتفاق هاست، خلاقیت نویسنده به ته رسیده است. اتفاقات دارد تکرار می شود بدون حتی تغییری در جزییات. پسری در ابتدای داستان بنا به شرایط و دلایلی که در سریال گفته نمیشود بیست سال از عمرش را دور از مادرش زندگی می کند و با تلاش های خانواده کیمیا مادرش را پیدا می کند و به دروغ های پدرش پی می برد. از این موضوع و دروغ های گفته شده ابراز ناراحتی دارد و تا اواخر داستان پدرش را به این خاطر نمی بخشد. با تمام این شرایط او هم همین سرنوشت را برای دخترش رقم می زند. دقیقا همان دلایل و همان دروغ ها را به فرزندش می گوید و گویا این چرخه ادامه دارد. و در آخر باز هم هیچ کس دلش برای زندگی ساده ولی قهرمانانه مردم جنوب سرزمینمان نتپید. به اسم آنها شروع شد ولی به رنگ آنها ادامه پیدا نکرد. مردم سرزمین ما برای قهرمان بودن نیازی به این بازی ها ندارند، کشاورزان ساده خوزستان که با بیل و کلنگ در برابر تانک ها عراقی مقاومت می کردند عین قهرمانیست. مقاومت شیردلانه زنان و مادران این دیار عین قهرمانیست. زندگی ساده با وجود سختی های زیاد و محرومیت های فراوان درمرزها و خم به ابرو نیاوردن هایشان عین قهرمانیست.
دیدگاه تان را بنویسید