مهر: نام سید علی میرفتاح برای سه نسل از روزنامه نگاران ایران آشناست. نسلی که او را در هفته نامه مهر به یاد دارد و پیشتر از آن در سوره و در کنار شهید سید مرتضی آوینی، نسل دوم که او را با ستون نویسی هایش در روزنامه های سراسری و بهطور مشخص با ستون معروف کرگدن نامه اش شناختند و نسلی که این روزها او را با هفته نامه کرگدن مرور می کنند.
میرفتاح اما در کنار این خاطره بازی ها، به تازگی با کتابی تحت عنوان «گیت دخانی» که از سوی انتشارات پیدایش منتشر شده قدم به کتابفروشی ها گذاشته است. داستانی بلند و به هم پیوسته که دو بخش از آن در یک نشریه منتشر و باقی برای نخستین بار در این کتاب منتشر شده است.
به بهانه انتشار این کتاب دقایقی را در خبرگزاری مهر میزبان میرفتاح بودیم و با او در حال و هوای نوشتن، گپ زدیم:
* بدون مقدمه میخواستم بپرسم نام «گیت دخانی» از کجا آمده است؟
من برنامههای رادیو نمایش را هر وقت فرصت کنم، گوش میکنم. در یکی از برنامههای این شبکه، حرف از سینمای هالیوود بود. مجری و کارشناس با آب و تاب در باره مسائل پشت پرده سینما حرف میزدند یک آقایی که نمیشناختمش درباره فیلم جنگیر و بچه رُزماری تحلیلی ارائه داد که بر اساس آن عدهای معتقدند که بر روی کره خاکی دروازههایی هست که آدمی میتواند به واسطه آنها با موجودات دخانی و غیرارگانیک مثل اجنه و دیو و شیطان ارتباط برقرار کند.
عبارت «گیت دخانی» را اول بار همینجا شنیدم. این تعبیر خیلی به دل من نشست. درجا اسمش را گذاشتم روی داستانی که مشغول نوشتنش بودم.
* چرا سراغ اجنه رفتید؟ چه چیزی در این وادی شما را به سمت خودش کشید؟ تا جایی که یادم مانده بخشهای نخست این داستان در مجله نمایه تهران منتشر شد که مجلهای درباره معماری و شهرسازی بود و علی القاعده ربطی به اجنه پیدا نمیکرد.
من در نمایه تهران قرار بود داستانهای شهری بنویسم. خیلی اتفاقی این سوژه به ذهنم رسید و دوستان نمایه هم منتشرش کردند. اما واقعیتش این است که «جن» در جغرافیای فرهنگی ما مفهوم قابل ملاحظهای دارد.
برای جلب توجه ایرانیها در هر مرتبه و درجهای که باشند میشود به سادگی درباره این مقوله صحبت کرد. جن و پری امری به شدت باسابقهاند و برای ایرانیها هنوز جذابند.
برای اروپاییها و آمریکاییها جن به این اهمیت نیست. برای آنها ارواح خبیثه و زامبیها و موجودات فضایی قابل اعتناترند. آنها به شیطان و حضور شیطان و یارانش خیلی فکر میکنند. در این باره کلی فیلم ساختهاند و قصه نوشتهاند و... اما جن در فرهنگ عامه ایران از قدیم بوده است و هنوز هم حضور پررنگی دارد.
* در «گیت دخانی» دوست داشتید به سمت داستانهای ترسناک بروید و فضاهایی پرتعلیق این ادبیات را مزه مزه کنید؟
اینکه داستانم در جاهایی ترسناک شود را دوست داشتم اما قصدم این نبود که مخاطبم را غافلگیر کنم و بترسانم. میخواستم بگویم؛ این حقیقت دارد که گاهی جن در جلد ما میرود. به قول نهاوندیها «گاهی جن توی پتمان میرود» (یعنی توی دماغمان). خیلی از کارهایی که ما میکنیم باعثش نیروهای شری هستند که در کالبدمان داخل میشوند و عنان اختیارمان را به دست میگیرند. مساله این است که ناسپاسی و پلیدی در جلد آدم وارد میشود و او را به کارهایی وادار میکند که شایسته او نیست.
* منظورتان این است که دنبال یک ما به ازای بیرونی و دلیل فیزیکی برای برخی از رفتارهای ناشایست آدمی هستید؟
نفس انسان چیز حیرتانگیزی است. کنترلش از کنترل جهان سختتر است. گاهی فکر میکنیم با ریاضتها و عبادتهایمان موفق شدهایم نفسمان را بکشیم اما اشتباه میکنیم. نفس زنده است و نمیمیرد و آب که ببیند تازه معلوم میشود که چه شناگر ماهری است.
* با این حساب فکر میکنم مخاطب شما و کسی که داستانها و مقالات شما را میخواند برای شما خیلی مهم است و در حین نوشتن به او مدام فکر میکنید. نه؟
بله. من هم مثل دکانداری هستم که باید به ذوق و سلیقه مشتریهایش توجه کند. منظورم این نیست که برای جلب رضایت آنها هر کاری میکنم. نه؛ اما به قدر وسع میکوشم متاعی عرضه کنم که مخاطبانم را خوش بیاید. نه فقط در کتاب بلکه در روزنامه و مجله هم بسیار به این فکر میکنم که چیزی بنویسم که امروز و فردایی نباشد و تاریخ مصرف نداشته باشد و اکسپایر نشود.
* پس در «گیت دخانی» با قلم سید علی میرفتاح نویسنده و نه روزنامه نگار روبروییم. درست است؟
همهجا همینی هستم که هستم. نوشتن در روزنامه و کتاب تفاوت چندانی باهم ندارند. لااقل برای من فرقی ندارند.
* نمیترسید که این نوشتار کهنه شود و پس از مدتی دیگر جذابیت خوانش نداشته باشد؟
در روزنامه ممکن است از حوادث و خبرها تاثیر بگیریم اما در موقع نوشتن باید از موضع انفعالی بیرون آمد تا مطلب رنگ و بوی کهنگی نگیرد. کار سختی است. و همه در این کار موفق نیستند. من هم موفق نیستم. برای همین نوشتههای روزنامهایام را به صورت کتاب درنمیآورم.
اگر نیت انتشار حرفها بوده که خوب قبلا در روزنامه و مجله منتشر شدهاند. تنها یکبار گزیدهای از قلندران پیژامه پوش را منتشر کردم که از اظهار نظر خوانندگانش میفهمم که شکر خدا هنوز کهنه نشدهاند و حوصله مخاطب را سرنمیبرند.
اینجا یک نکته را نباید فراموش کنیم. ما از اتفاقات ، اخبار، مسائل و موضوعات دور و برمان متاثر میشویم. یعنی چیزی که ما را وادار به نوشتن میکند همین مسائل ساده و پیش پا افتاده در روزمرهاند. ما متاثر میشویم و شروع به نوشتن میکنیم. ولی باید مراقب باشیم که خود را زیادی مشغول حوادث و خبرها نکنیم. نباید اجازه بدهیم که «روزمره» ما را با خودش ببرد.
* با این همه به نظرم بخشی از کتاب شما میان فصل چهار و پنج گم شده است. فکر میکنم خط روایت داستانی سکته پیدا میکند. به عنوان مخاطب دوست داشتم چیزی میان این دو فاصله زمانی باشد نه اینکه از جوانی کاراکتر اصلی و از دل یک ماجرای نیمه تمام در کلانتری به پیری وی پرش کنم.
یک جاهایی به نظرم نباید به توضیح جزئیات مشغول شویم. در فیلم سرگیجه وقتی جیمز استوارت در صحنه تعقیب و گریز ابتدایی فیلم، موقع پریدن به آن طرف بام نمیرسد و با دست بر لبه بام آویزان میشود، خیلی از منتقدان و بینندهها از هیچکاک سوال کردند که جیمز استورات چه شد و چطور از آن وضعیت خلاص شد؟ و او گفت آنجا که نمانده. بالاخره آمده پایین. لابد نردبانی، چیزی گذاشتهاند زیر پاش و... نیازی نیست که من همه چیز را بگویم. خواننده، خودش فکری برایش میکند.
* داستان «گیت دخانی» به باور من داستانی بسیار اخلاق مدار است و از این نظر روی من خیلی تاثیر گذاشت. همین مساله را در سرمقالههای شما در هفتهنامه کرگدن نیز میبینم. شما همیشه دنبال گمشدههای اخلاقی در جامعهاید، حال با مقاله یا داستان یا هر جور که بتوانید. در زمانه پر رنگ و لعاب امروز رجعت شما به اخلاق و اخلاقمداری با چه پشتوانه فکری همراه است؟
از من دیگر سنی گذشته است و مثل یک روزنامهنگار جوان نیستم. من به تجربه درک کردهام که خیلی از مشکلات امروز ما در ایران مشکلات اخلاقیاند. آن هم بدیهیات اخلاقی و نه حتی پیچیده. در این زمینه ما ضعف داریم. همهمان ضعف داریم. ما در مراتب مختلف روی خودمان کنترل اخلاقی نداریم. کسی که فیالمثل مدیر میشود قبلش باید بتواند خودخواهیاش را مهار کند، باید خودش را کنترل کند که دروغ نگوید و... به نظرم مهمترین چیزی که مملکت ما را تهدید میکند مسائل اخلاقی است.
آنچه ما را تهدید کرده این بوده که به خاطر خودخواهی خودمان پا روی حقیقت گذاشتهایم و حب دنیا را در دل پرورش دادهایم. ما حدیثی از پیامبر اکرم(ص) داریم که میفرمایند مبعوث شدند برای تکامل مکارم اخلاق. اما در جوامع اسلامی امروز متاسفانه اخلاق را کسی جدی نمیگیرد. من واعظ نیستم اما میگویم باید مراقب این مسائل اخلاقی باشیم. دستور دین است که آنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه بر خود نمیپسندی بر دیگران هم نپسند. اما کافی است به اقتصاد،سیاست و مدیریت دور و برمان دقیق شوید تا بفهمید که این قانون طلایی مغفول نمانده بلکه منتفی شده...
در هفتهنامه کرگدن صفحهای داریم به نام نصیحهالملوک و در آن سراغ مدیران سابق میرویم و میخواهیم که بگویند کجاها خراب کردهایم؟ همه متفق القولند در جاهایی که مرتکب بیاخلاقی شدهایم و بیانصافی کردهایم و به خاطر نفس اماره پا روی حقیقت گذاشتهایم. گرفتاری امروز جامعه ما اخلاق است. در همین تهران به باور من اگر تنها این مساله رایج بود که مردم دروغ نگویند، زیباییهای شهرمان چند برابر میشد. اما اینکه در این شهر عدهای با زد و بند پولدار شدند و حالا به همه فخر میفروشند نشان از گرفتاری اخلاقی میدهد.
* چرا ما در سالهای دهه شصت اینگونه نبودیم؟ این روزها چه شده که اینقدر به این مساله مبتلا شدهایم؟
ما در سالهای دهه شصت به واسطه جنگ بیشتر در معرض واقعیتی به نام مرگ بودیم و دست و بالمان میلرزید. مرگ بزرگترین واعظ و کاملترین استاد اخلاق است. گرمی انقلاب هم بود. در آن ایام یک خانواده با یک موتور هوندا کارش راه میافتاد ولی امروز با ۱۰ تا ماشین آخرین سیستم هم راه نمیافتد. برای همین است که تکلیف خودم میدانم که به قدر وسع تذکر دهم.
* موفق هم شدهاید؟ یعنی حس میکنید تاثیر گذار هم بودهاید؟
از نظر کمی نه. اما باور دارم که این نوشتنها تاثیر گذارند. دنبال جمع آوری آمار و ارقام نیستم. روی خودم هم بتوانم اثر بگذارم کافی است. ما معلم نیستیم بلکه فقط یادآوری میکنیم. خودم را رفیقانم را و خوانندههایم را تذکر میدهم که اصول ابتدایی اخلاق را در نظر بگیرند. بگذارید چیزی از تاریخ ادبیات بگویم.
برزویه طبیب خدمت بزرگی به فرهنگ ما کرده است. او به هندوستان رفته و با مرگ دست و پنجه نرم کرده و کتاب کلیله و دمنه را به این سرزمین آورده است. وقتی بعد از ۱۰ سال به دربار میرسد انوشیروان به او میگوید به پاس این خدمت که کردی چیزی از من بخواه. او میتوانست هر خواستهای داشته باشد اما در نهایت تنها چیزی که میخواهد این است که شاه اجازه دهد باب دیگری به عنوان باب برزویه طبیب به پنج باب کلیله و دمنه اضافه کند.
لابد حرف مهمی در این باب میخواسته بزند. او در این بخش مینویسد که من طبیب جسم مردم بودم اما کم کم فهمیدم که مشکل اصلی مردم نه جسم که روح آنهاست. برای رفع این مشکل سراغ خیلیها رفتم و در نهایت فهمیدم برای سلامت روح کار چندان پیچیده و عجیب و غریبی پیش رو نداریم. راز سلامت روح این است که دروغ نگوییم، به حقوق دیگری تجاوز نکنیم، از دیوار مردم بالا نرویم، به مالمان فخر نکنیم و آنچه بر خود میپسندیم برای مردم هم بپسندیم. این حرف برای قرنها قبل، اما برای همیشه است.
مادامی که آدمیزاد بر پشت زمین زندگی میکند حرف برزویه هم مصداق دارد. گرفتاری امروز ما هنوزم همین است که به آموزه برزویه و معلمان اخلاق بیتوجه ایم. اگر این را اصلاح کنیم بسیاری از مشکلات ما حل میشود. دیو نفس را اگر مهار کنیم جامعه ما خیلی دوست داشتنیتر از اینی که هست میشود.
* به نظر شما از حیث فقر اخلاق الان چقدر در موقعیت بحرانی قرار داریم؟
من نه جامعه شناسم و نه آمار دارم. اما از اینجا که من میبینم وضعیت ما خیلی بد است. هیچ جا نیست که برویم و این آلودگی را نبینیم. البته خوشبینم. من به آینده خوشبینم.
* چرا نسبت به مردمان دیگر کشورها؛ امروز از حیث اخلاق اینقدر عقب ماندهایم؟
بخشی از این طبیعی است و اقتضای دورانی است که موسوم به دوران گذر است. ماهم داریم میگذریم. در جهان امروز نظم مدرنی حاکم شده است. اگر در جایی خارج از ایران میبینید مردم دروغ نمیگویند یا کم میگویند نه به خاطر خدا بلکه به خاطر موضوعیت نداشتن دروغ است.
به واسطه آن نظم تکنولوژیک جهان است. در آن جامعه ذهن مردم عادی دیگر برای دروغ کار نمیکند. البته ذهن سردمدارانشان چرا. در آنجا هم صاحبان قدرت کمابیش گرفتار فسادند. در اینجا اشتباهات بزرگی کردهایم. ما با دست خودمان کاری کردیم که ریا در جاهایی نهادینه شود. ما حقوق اجتماعی مردم را موکول کردیم به اینکه طرف چقدر معتقد است و چقدر نماز و دعا میخواند. این باعث شد که برخی تصویری از خود ارائه دهند که در حقیقت نیستند.
ریا که بیاید پشتبندش دروغ میآید بعد بدگویی میآید؛ بدخواهی میآید و... ما از توحید فاصله گرفتیم و متاسفانه الآن در جامعه این باور رایج شده که کسی به فکر ما نیست و تنها و تنها خودمان هستیم که باید به فکر خودمان باشیم. افراط در این باور به خودخواهی میانجامد. ما وقتی مطمئن باشیم که سر چهارراه پلیس فهیمی ایستاده که با عدالت راه همه را باز میکند و حق تقدمها را محفوظ میدارد با خیال آسوده میایستیم و منتظر میمانیم تا نوبتمان شود اما اگر حس کنیم که کسی حواسش به ما نیست، و هر کسی به فکر خودش و دوستناش است آن وقت فکر و ذکر ما هم میشود که بی اعتنا به بقیه گلیم خود را از آب بیرون بکشیم و راه فرار خود، خانواده، دوست و آشنایمان را هموار سازیم. در شبهای بارانی یکی از چهارراههای بزرگ را ببینید. این را میشود به دیگر عرصهها هم تعمیم داد.
* کمی هم به رگههای طنز نوشتههای شما در این کتاب و روزنامه نوشتهای شما بپردازیم. شما در موارد بسیاری از طنز در نوشتههای خود استفاده بردهاید و البته در موارد زیادی هم استفاده نکردهاید. مرز میان این بودن و نبودن طنز در نوشتههای شما چیست؟
اگر میتوانستم و مقدور بود جز به طنز حرف نمیزدم. جدی گفتن و جدی نوشتن لطفی ندارد. منظورم از طنز جوک گفتن و شوخی کردن نیست. بلکه ملح و نمکی که اگر به متنمان اضافه کنیم مرتبهای از طنز را ساختهایم. اما امروز ما با سوء تفاهم های زیادی مواجهیم. حرف طنز وارونه تعبیر میشود.
اصل طنز برای این است که هزینه سیاسی و اجتماعی حرف پایین بیاید حالا اما برعکس شده. هزینه طنز هم بالا رفته. برای اینکه طنز در فضای پر از سوءتفاهم گرفتار کجتابی میشود و وارونه جلوه میکند. بارها در روزنامه به همین خاطر، حرف و مقالهام حذف شده است. البته من به صاحب روزنامه حق میدهم که نخواهد به خاطر من خطر کند.
* در «گیت دخانی» من رد پای زیادی از نوستالژیهای شما پیدا میکنم و شاید شاهکارش هم این بود که در جایی از داستان نوشتید: من به سبک خودم عاشقم اما هیچکدام از این عشاق نامدار نیستم. کمی درباره سبک و سیاق عاشقیتتان و نگاهتان به نوستالژیها برایم بگویید.
البته بهتر است به جای نوستالژی بگوییم دلتنگی. دلتنگی برای چیزهایی که دوستاشان داریم. من شاهعبدالعظیم را خیلی دوست دارم. آن شاهعبدالعظیمی که دوست دارم و اتمسفری که داشت اینی نیست که امروز هست. همیشه دلم برای آن محله قدیمی و باصفا تنگ است.
اما در مورد عاشقی. به نظرم به دلیل گسترش بیش از حد شبکه های اجتماعی و سینما و تلویزیون همهمان خیلی شبیه هم شدهایم. عین هم شدهایم. عین هم درس میخوانیم. عین هم سر کار میرویم. عین هم زندگی میکنیم و حتی عین هم عاشق میشویم.
امروز ما کسی را زیبا میدانم که سینما و تلویزیون و شبکه های مجازی میگویند زیبا است. این غلط است. عشق مقوله ای منحصر به فرد است. باید این عادت فراگیر را خرق کنیم تا هرکس به سبک خودش عاشق شود.
* شما از جمله روزنامهنگارانی هستید که بسیار پرکارید و زیاد مینویسید. این پرگویی و زیاد نوشتن خستهتان نمیکند؟
پرگویی و زیادنوشتن کلا کار خوبی نیست. اگر همه چیز سرجای خودش بود نباید من اینکار را میکردم. منتها اینطور نیست.
البته تا الان کسی به من نگفته که نوشتهام ملالآور شده اما اگر حس کنم اینطور شدهام خیلی زود جلوی خودم را میگیرم. به هر حال روزنامهنگار در ایران کارگر فصلی است و دائم باید کارش را عوض کند. این هم شغل ماست برای همین موقع کار از حداکثر ظرفیت پیش آمده استفاده میکنیم.
* به این فکر کردهاید که تا کی میخواهید نوشتن را ادامه دهید؟
نوشتن شغل من است. این شغل را دوست دارم. اینکه مخاطبان درباره نوشتهام اظهار نظر کنند لذتبخش است. تا آنجا که بتوانم این کار را ادامه میدهم. اما مقدم بر نوشتن خواندن است. خواندن هم از کارهای لذتبخش دنیاست حیف که جایی و کسی بابت خواندن به ما دستمزد نمیدهد.
* دنبال نوشتن رمان نبودهاید؟
رمان ذهنی آزاد میخواهد و به تمرکز احتیاج دارد. در رمان شما عالمی میسازید که پیچیده است. وسط کار روزانه نمیشود رمان نوشت.
* شعر چطور؟ اهل شاعری نیستید؟
اصلا. هیچ استعدادی در سرودن شعر ندارم. مطلقا نمیتوانم شعر بگویم. اما به شعر زندهام. دائم شعر میخوانم و با شاعران، بخصوص شاعرانی که به ظاهر مردهاند و دستمان از دامنشان کوتاه است انس میگیرم. در دنیا چیزی خوشتر از همنشینی با عارفان و ادیبان نیست. خدا قسمتمان کند.
دیدگاه تان را بنویسید