روایتی کم‌نظیر از یک تخریب‌چی + تصاویر

کد خبر: 446452

زمانی به خود آمدم که در دشتی تنها افتاده بودم و پاهایم از شدت درد جمع شده بود، گرمای سوزان شلمچه آزارم می‌داد، تنهای تنها در دشتی سرگردان و در بین نیروهایی که به شکل پدافندی استقرار داشتند، قرار گرفتم.

فارس: روایتی کم‌نظیری که در ادامه از نظرتان می‌گذرد، ماحصل گفت‌وگو با «رمضانعلی گیلکی‌بیشه» دلاورمرد واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا است، که از این سطور می‌توان اوج ایستادگی و مقاومت یکی رزمنده ایرانی را به زیبایی درک کرد.

13 ساله بودم که راهی جبهه‌ها شدم، برادرم شهید شده و خود و همه اعضای خانواده حتی پدر و مادرم از جانبازان جنگ تحمیلی هستند، در زمان جنگ در مسئولیت‌های مختلفی همچون امدادگر، پیک گردان و تخریب‌چی لشکر ویژه 25 کربلا در جبهه‌های غرب و جنوب حاضر بودم، سال 65 بود، بعد از اتمام مرخصی‌ام به اتفاق یکی از دوستانم، آقای علی یحیی‌پور عازم شلمچه شدم تا در عملیات کربلای پنج شرکت کنم.

* بچه‌هایی که اسم‌شان در لیست نبود

بعد از رسیدن به شلمچه به اتفاق او به هفت‌تپه رفتیم، در آنجا رسته‌ام را تغییر دادم، آقای یحیی‌پور قبلاً در عملیات والفجر هشت غواص بود، به اتفاق ایشان به واحد تخریب لشکر 25 کربلا مراجعه کردیم و آموزش‌های این دوره را توسط آقای جورین پشت سر گذاشتیم، طریقه خنثی‌سازی مین، آشنایی با مین‌های مختلف و ... از آموزش‌هایی بود که در این دوره دیدیم، خبرهایی به گوش می‌رسید، نمی‌دانستیم که قرار است، عملیات در کدام منطقه برگزار شود، بچه‌ها برای عملیات آماده شدند، غروب یکی از روزها، بچه‌ها را به خط کردند و در ساختمان شهید رحیم بردبار که یکی از فرماندهان ما بود، جمع کردند، آن شب شب وداع بود، اسامی افراد برای عملیات خوانده شد، بچه‌هایی که اسم‌شان در لیست نبود، غوغایی به‌پا کردند، خودشان را به در و دیوار می‌زدند و گریه می‌کردند، شب به‌یادماندنی بود.

بعد از خداحافظی سه خودرو تویوتا آمد، سوار خودروها شدیم، مقصد، شلمچه بود، بعد از رسیدن، در «نونی» مستقر شدیم، نونی سنگرهایی بود که به‌نوعی شبیه به حرف نون بود، به همین خاطر به سنگر نونی معروف شده بود، شب را در آنجا سپری کردیم تا این که صبح شد، پس از صحبت‌های لازم، ما را به سمت خط مقدم جبهه حرکت دادند، روبه‌روی ما دشمن بود و آنجا به سه‌راه مرگ معروف بود، چون در سه‌راه مرگ هر جنبنده‌ای که تکان می‌خورد، مورد هدف دشمن قرار می‌گرفت، روی خاکریزها دراز کشیدیم، مدتی نگذشت که بچه‌های اطلاعات و عملیات به همراه فرمانده ـ آقای جورین‌سر ـ آمدند و ما را به دسته‌های جداگانه‌ای تقسیم کردند، ما چهار نفر از بچه‌های تخریب بودیم، منطقه‌ای که باید در آنجا مین‌ها را خنثی می‌کردیم، در سمت راست کارخانه پتروشیمی در شلمچه بود، شب‌ها از داخل کانال‌ها، پیش‌روی می‌کردیم و کار شناسایی را انجام می‌دادیم، بعد از شناسایی و شناخت کامل منطقه، هر شب دو بار سرکشی می‌کردیم که اگر تغییر و تحولی در منطقه مین‌گذاری‌شده به‌وجود آمد، آن را بررسی و یادداشت‌برداری کنیم.

آقای جورین‌سر، به اتفاق یکی از بچه‌های اطلاعات و عملیات، نقشه را باز و تشریح کرد، گفت: فردا از این کانال می‌رویم و هر کسی باید شرایط کاری‌اش را تجسم کند و شکل دشت را به‌خاطر بسپارد تا اگر بار دیگر برای کاری به منطقه رفتیم با مشکل مواجه نشویم، بعد از انجام توجیهات لازم، غروب آن روز برای آخرین بار به سمت میدان مین رفتیم، همه چیز سر جایش بود و جابه‌جایی خاصی هم صورت نگرفت، ساعت 10 همان شب، عملیات آغاز شد، قبل از شروع عملیات به ما گفته بودند که لباس‌های‌مان را کم کنیم، چون روز قبل باران باریده و زمین کاملاً گلی شده بود، به همین خاطر کنار خاکریز مشغول کم کردن لباس و وسایل‌مان بودیم که دیدیم نیروهایی به ما نزدیک می‌شوند، جلوتر که آمدند متوجه شدیم بچه‌های لشکر محمد رسول‌الله (ص) هستند، آنها هنگام عبور از کنار ما به هر کدام از بچه‌ها شکلات و شیرینی تعارف کردند، من هم مثل سایرین دو تا شکلات و چند تا بیسکوئیت برداشتم و آنها را در جیب بادگیری که به تنم بود گذاشتم.

* شتاب برای باز کردن معبر

با خواندن دعا به سمت میدان مین حرکت کردیم، چهار نفر بودیم، باید میدان مین را باز می‌کردیم، در پشت سر هم، نیروهای خودی منتظر پایان کار بودند، خیلی پیش‌روی کردیم، آنقدر به پوتین‌های‌مان گل چسبیده بود که احساس سنگینی می‌کردیم، روبه‌روی ما شهر بصره عراق قرار داشت، بعد از رسیدن به میدان مین، به‌خاطر حجم سنگین آتش دشمن در منطقه، خیلی از کارمان عقب ماندیم، شرایط هم شرایط بسیار دشواری بود، شروع به باز کردن میدان مین و در حقیقت ایجاد معبری برای عبور بچه‌ها کردیم، یکی‌دو متر بیشتر نمانده بود که به انتهای میدان مین برسیم، نیروهای عمل‌کننده را به پشت سر ما منتقل کردند و بچه‌ها در یک صف ردیف شدند، سمت چپ میدان مین، گروه دیگری از بچه‌های تخریب حضور داشتند، آنها هم هم‌زمان با ما، کارشان را شروع کردند و پیشروی‌شان هم از ما سریع تر بود اما چون دست به تحرکاتی زدند، دشمن متوجه حضور نیروهای ما در میدان مین شد و آنجا را هدف گرفت.

* آتش سنگین دشمن در میدان مین

با شروع آتش سنگین دشمن، مجروح شدم، این سومین دفعه‌ای بود که مورد اصابت ترکش دشمن قرار می‌گرفتم و این بار از ناحیه کتف، انفجاری که در نزدیکی من صورت گرفت، باعث شد از حالت عادی خارج شوم و گنگی به من دست بدهد، دیگر چیزی را نفهمیدم، بعد از بهبودی نسبی، بچه‌ها برایم تعریف کردند؛ می‌گفتند: «به‌طور مداوم و بی‌اختیار به این طرف و آن طرف می‌رفتی و ما هر چه سعی می‌کردیم تو را کنترل کنیم نتوانستیم.» بعد از لو رفتن موقعیت، بچه‌ها میدان مین را به سرعت باز کرده و شروع به پیش‌روی کردند، من هم با همان وضعیت همراه آنها رفتم، هنگام راه رفتن گه‌گاهی، خوابم می‌آمد و بر زمین می‌افتادم اما با سر و صدای انفجارها، خواب از چشمانم می‌پرید، فرمانده، نیروهایی که زخمی‌شدند را داخل سنگری گذاشت و گفت شما همینجا منتظر بمانید تا ما برگردیم، من هم در بین بچه‌هایی بودم که پیشروی می‌کردند، با این که مجروح بودم به پیشروی ادامه دادم.

* احتمال می‌دادند پودر شده باشم

دیگر آرام آرام داشت صبح می‌شد و به‌علت روشن شدن هوا و افزایش میدان دید دشمن امکان ادامه حرکت میسر نبود، چون حالت گنگی داشتم، در زمان پیشروی بی‌اختیار بدون این که خودم و بچه‌ها متوجه شوند، شروع به حرکت به سمت عراق کردم، زمانی به خود آمدم که در دشتی تنها افتاده بودم و پاهایم از شدت درد جمع شده بود، گرمای سوزان شلمچه آزارم می‌داد، تنهای تنها در دشتی سرگردان و در بین نیروهایی که به شکل پدافندی استقرار داشتند، قرار گرفتم، دشمن و نیروی خودی بر سر یکدیگر آتش می‌ریختند و من در میانه این کارزار، گرفتار شدم، دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد، درد شدیدی در پاهایم احساس می‌کردم که اجازه ایستادن و راه رفتن به من نمی‌داد، وقتی خودم را کمی تکان می‌دادم، گلوله از هر سمت به طرفم می‌آمد، به همان حالت قبلی دراز کشیدم، پیکرهای زیادی از شهدا در اطرافم پراکنده بود، منتظر ماندم تا هوا تاریک شود، با تاریک شدن هوا پشت به خیز حرکت می‌کردم، بعد از مقداری حرکت به میدان مین رسیدم، همان‌جا توقف کردم و ادامه ندادم، از بس که شب‌ها پشت به خیز رفتم، تمام بدنم زخم شده بود و در بین نیروهای خودی و دشمن به‌نوعی در اسارت بودم، این حالت تقریباً 15 روز به طول انجامید و چون فرمانده و سایرین از من هیچ اطلاعی نداشتند، پرونده مرا برای دومین‌بار مفقودالجسد اعلام کردند و حتی به خانواده من هم اطلاع داده بودند، چون تخریب‌چی بودم احتمال می‌دادند که هنگام خنثی‌سازی مین پودر شده باشم.

شب اول، احساس گرسنگی نکردم، فقط نجاتم برایم مهم بود، شب‌ها کارم شده بود، شناسایی، در شب اول آنقدر این طرف و آن طرف گشتم تا چاله‌ای را پیدا کردم داخل آن چاله رفتم و استراحت کردم، شب دوم که فرا رسید مثل شب گذشته به شناسایی‌ام ادامه دادم، به‌علت مجروحیت، پاهایم مرا همراهی نمی‌کرد، به خاطر همین، وقتی پشت به خیز حرکت می‌کردم، نگاهم به سمت آسمان شلمچه بود، وقتی که آتش از آسمان می‌بارید، سریع جای خودم را تغییر می‌دادم تا آتش دشمن به من برخورد نکند، شبی متوجه صداهایی در اطرافم شدم، وقتی کمی ‌دقت کردم، با روشنایی حاصل از منورها، دریافتم که لودرها در سمت راستم مشغول کار هستند، با خودم گفتم بالاخره از این همه تلاشم نتیجه‌ای گرفتم، چند روزی آنجا بودم اما وقتی حجم آتش دشمن سنگین شد با گذاشتن چند تا از کیسه‌های نیم‌سوخته که داخلش شن بود، سنگری ساختم تا از اصابت گلوله‌های پراکنده دشمن در امان باشم، شب‌ها کارم شده بود، پشت به خیز رفتن، دیدم واقعاً دیگر ماندنی شده‌ام، باز هم صدای لودر شنیده شد، مثل شب گذشته، ذهنم را به آن سمت متمرکز کردم، با کمی دقت متوجه شدم، لودرها 60 تا 70 متری بیشتر با من فاصله ندارند، آنجا خاکریزهای جدیدی درست کرده بودند.

* بی‌رحمی با پدافند چهارلول

دو تا از لودرها از کار افتاده بود، شب‌هنگام، تشنگی بر من چیره شد، از شدت تشنگی به‌سمت لودرها حرکت کردم تا از آب رادیاتور آنها برای رفع تشنگی استفاده کنم، اطلاعی هم نداشتم که لودرها عراقی هستند یا ایرانی، بعد از رسیدن به لودرها شروع به یافتن رادیاتور کردم، خیلی گشتم تا این که محفظه‌ای را پیدا کردم، نمی‌دانستم جای آب است یا جای گازوئیل وقتی سراغش رفتم دیدم ترکش بسیار بزرگی به بدنه محفظه خورده یعنی اگر آب بوده، ریخته شده و اگر گازوئیل بوده، آتش گرفته است، با ناامیدی از لودر اول، به سراغ لودر دوم رفتم، دیدم متأسفانه آن هم، همین وضعیت را دارد، دیگر توجهی نکردم، این جای آب است یا مخزن سوخت وقتی آب پیدا نکردم دیگر ناامید شدم و از فرط تشنگی و خستگی روی خاکریز افتادم و خوابیدم، مدتی نگذشته بود که صدای آزاردهنده‌ای مرا بیدار کرد، صدا، صدای پدافند چهارلول بود، این نوع پدافند برای از بین بردن هواپیما و بالگرد طراحی و ساخته شده بود، اما بعثی‌ها آنقدر بی‌رحم بودند که سر پدافند را پایین آورده و از آن برای از بین بردن بچه‌های ما استفاده می‌کردند.

صدای پدافند آنقدر نزدیک بود که وقتی چشمانم را باز کردم متوجه شدم، این پدافند دقیقاً بالای سر من قرار دارد و آتش و دودی را که هنگام شلیک از دهانه آن برمی‌خواست می‌دیدم و این در شرایطی بود که نیروی بعثی مرا نمی‌دید، چون او آن طرف خاکریز بود و من این طرف و پایین خاکریز، من فقط دهانه لوله‌های پدافند را می‌دیدم ابتدا نمی‌دانستم خودی است یا دشمن، مدتی از جایم تکان نخوردم، بعد آرام آرام فاصله 5 تا 6 متری که با لودرها داشتم را پیمودم و پشت یکی از لودرها مخفی شدم، به خودم گفتم اگر این پدافند ایرانی باشد نجات پیدا می‌کنم و اگر عراقی باشد به اسارت دشمن در می‌آیم، از آن جایی که عراقی‌ها اگر شب اسیر می‌گرفتند، آن هم مجروح، حتماً آن را می‌کشتند، به خودم گفتم: اگر عراقی باشد، تازه نیروی ایرانی هیچ‌وقت از این پدافند برای از بین بردن انسان استفاده نمی‌کند، به‌خاطر همین به سنگر اولیه‌ام بازگشتم و مشغول راز و نیاز شدم، در آن لحظه به‌یاد لب‌های خشکیده آقا اباعبدالله‌الحسین (ع) افتادم که در روز عاشورا در صحرای کربلا بر او و یارانش چه گذشت.

* آب شیمیایی

چند دقیقه‌ای طول نکشید که باران تندی گرفت، سریع کلاه خود و ته آرپی‌جی نیم‌سوخته که شبیه لیوان بود را روی زمین گذاشتم، بادگیری که به تنم بود چون ضدشیمیایی بود و آب در آن نفوذ نمی‌کرد را هم جلو آوردم که آب در آن جمع شود، 4 ـ 5 دقیقه‌ای بیشتر باران نبارید، بعد از بارش باران وقتی کل آب‌های جمع شده را روی هم ریختم به اندازه یک نیمه لیوان آب جمع شد، می‌خواستم بخورم، به خودم گفتم اگر زمان اسارت طولانی بشود، چه کنم؟ به همین خاطر آب را به حالت قرقره در دهان چرخاندم و مجدداً داخل لیوان ریختم تا از این طریق کمی رفع تشنگی کنم، متأسفانه وقتی لیوان آب را کنارم گذاشتم، مدتی نگذشته بود که خمپاره‌ای در نزدیکی من به زمین نشست و این مقدار آب را هم ریخت و این روزنه امید من هم بسته شد، با ناامیدی به خواب رفتم، صبح با صدای هواپیماهایی که از بالای سرم می‌گذشتند، بیدار شدم، وقتی سرم را از سنگر بیرون آوردم، متوجه چاله‌ای که در اثر خمپاره ایجاد شده بود شدم، چاله پر از آب بود، با دیدن آب، برق شادی امید در نگاهم نشست، منتظر ماندم هوا تاریک شود تا برای استفاده از آب از سنگر بیرون بیایم، با تاریک شدن هوا به سرعت به‌سمت چاله آب رفتم، دو زانو نشستم، صورتم را خیس کردم و هنگامی‌ که می‌خواستم آب را بخورم، متوجه سوزش شدیدی در دستانم شدم، چشم‌هایم از شدت درد داشت کور می‌شد، بدنم هم تاول زده بود، تازه متوجه شدم که آب شیمیایی است، درد مجروحیت کم بود، این درد هم به آن اضافه شد.

ناامید شدم، با دستانم، تمام تاول‌هایی را که در صورتم بود کندم، صورتم پر از خون شده بود، دیگر اشهدم را گفته بودم، آخرین آرزویم را از خداوند خواستار شدم، خدایا! در لحظات آخر زندگی، خانواده‌ام را ببینم، با آن حالت بی‌رمقی که داشتم، چشمانم کمی‌روشنایی گرفت، روبه‌روی خودم و در جلوی خاکریز تمام افراد خانواده‌ام را دیدم، نگاهی به مادرم انداختم، دیدم که از داغ جگرگوشه‌اش یعنی برادر شهیدم، هنوز لباس مشکی به تن دارد، آخرین نفری را که دیدم برادر شهیدم بود، چهره‌اش را در هاله‌ای از نور دیدم و پشت سرش هم نورهای زیادی قرار داشت، فکر می‌کنم آنها هم‌رزمان شهیدش بودند، وقتی به چهره‌اش نگاه می‌کردم، لذت می‌بردم، آنجا بود که آرزوی شهادت کردم، دیگر صبح شده بود آرام آرام به خواب رفتم بدنم کاملاً بی‌حس شد، موهای سرم ریخته و چشمانم از حدقه بیرون زده بود، به حدی تاول بر روی لب‌هایم بسته بود که لب‌هایم دیگر به هم جفت نمی‌شد، صورتم گود رفته بود و بوهای بسیار بدی از بدنم بیرون می‌آمد، احساس می‌کردم قلبم دارد از کار می‌افتد، با سرنیزه‌ای که داشتم شروع به کندن زمین کردم، وقتی مقداری کندم با گل مرطوب برخورد کردم، گل را گلوله کردم و در دستم فشردم با این کار دستانم خنک شد و کمی‌حس گرفت، باز مقداری از این گل را گرفتم و به صورت نان، گرد کردم زیپ بادگیرم را باز کرده، آن را روی قلبم گذاشتم تا با این کار رفع عطش کنم، این کار را برای مدتی ادامه دادم، با خودم گفتم بدنم را ببینم اصلاً این بو از کجاست.

وقتی بادگیر را درآوردم متوجه شدم پشت بادگیر کاملاً پاره شده و از بین رفته، چون آن قدر پشت به خیز رفتم چیزی از آن باقی نمانده بود، دوباره آن را به تنم کردم، هنگام پوشیدن متوجه چیزی در آن شدم، بادگیر کمی ‌سنگینی می‌کرد تعجب کردم زیپ جیب بادگیر را که باز کردم، متوجه دو تا شکلات و شیرینی شدم، و این همان چیزی بود که از بچه‌های لشکر محمد رسول‌الله (ص) گرفتم، با دیدن آن، بارقه‌ای از امید در دلم جوانه زد، شیرینی‌ها خرد شده بود، آنها را خوردم اما شکلات‌ها را که به اندازه دو ریالی بود، نخوردم و با خودم گفتم شاید باز ماندگار باشم، با ناخن دستم هر کدام از شکلات‌ها را به چهار قسمت مساوی تقسیم کردم و هر روز در دو نوبت یک تکه از آن را می‌خوردم، پس از چند روز تمام شد، تقریباً چهاردهمین روز بود، سعی کردم خودم را به بالای سنگر بیاورم، هواپیماهایی را دیدم که رفتند و منطقه‌ای را در همان نزدیکی بمباران کردند و برگشتند.

* قوطی کنسروهای ایرانی

وقتی غروب شد ستاره‌ای بسیار درخشان در آسمان نمایان شد، با دیدن ستاره جهتی را پیدا کردم، نمی‌توانستم بلند شوم ولی نمی‌دانم چرا پاهایم بی‌اختیار به راه افتادند، وقتی باران گلوله و آتش نیروها شروع شد، شروع به دویدن کردم، با سینه مجروح آنقدر دویدم تا به خاکریز رسیدم، نفس‌نفس‌زنان روی خاکریز دراز کشیدم در همین هنگام بوی سوختگی به مشامم رسید، به اطرافم نگاه کردم، دیدم چند تانک و نفربر در حال سوختن هستند، نگاهم ناگهان به روبه‌رو افتاد، چند قوطی کنسرو و کمپوت را دیدم، از شدت گرسنگی دویدم سه تا از قوطی‌ها را گرفتم و برگشتم جای اولم پشت نفربر، اولین قوطی را که نگاه کردم چیزی داخلش نبود، دومی‌سرش باز بود و فقط یک روزنه داشت، ظاهراً آبش را خورده بودند، بقیه اش مانده بود، با سر نیزه سرش را باز کردم، دیدم گیلاس است، از بس مانده بود خشک شده بود و هسته‌هایش پیدا بود، آنها را در دهانم ریختم، مزه‌مزه کردم و بعد دور ریختم، قوطی سوم، سرش باز بود ولی ته آن کمی مواد مانده بود، دستم را داخلش گذاشتم، تیزی کناره قوطی دستم را زخمی کرد، شدت گرسنگی به من اجازه فکر کردن نمی‌داد، با انگشتم مقدار کمی از محتوا را که به ته قوطی چسبیده بود برداشتم و خوردم، متوجه شدم مرباست، کمی جان گرفتم و به فکر فرو رفتم، وقتی به قوطی‌های کنسرو نگاه می‌کردم ناگهان قرمزی عکس گیلاس نظر مرا به خودش جلب کرد، قوطی را که برداشتم، متوجه نوشته‌های فارسی روی قوطی شدم، از خوشحالی اشک شوق از چشمانم سرازیر شد، این کنسروها مال بچه‌های خودمان بود.

با امیدی دوباره تصمیم گرفتم به بالای خاکریز بروم تا ببینم آن طرف خاکریز چه خبر است؟ در همین هنگام، مشغول باز کردن بند پوتین و زیپ بادگیرم بودم، چون اگر نیروی دشمن آنجا حضور داشت و این سر و وضع نامنظم را می‌دید، گمان می‌کرد برای تسلیم شدن و اسارت به سمت‌شان می‌روم، در همین حال بودم که صدایی نظرم را به خودش جلب کرد، صدا از آن طرف خاکریز می‌آمد، فارسی صحبت می‌کردند، یکی می‌گفت حسن بیا بریم وضو بگیریم، بعد از گذشت 15 روز، این صدا برایم خیلی مسرت‌بخش بود، با خودم گفتم حالا با این وضعیت چگونه به طرف‌شان بروم که فکر نکنند من بعثی هستم، آرام‌آرام ارتفاع 6 متری خاکریز را بالا رفتم وقتی به آن بالا رسیدم، دیدم آن طرف خاکریز دو نفر نشسته‌اند، صدای شرشر آب و آن دو نفر را که دیدم دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، از بالای خاکریز خودم را رها کردم و آنقدر از آن بالا به پایین غلت خوردم تا این که به زیرپای‌شان افتادم.

آنها با دیدن من ترسیدند و مدام فریاد می‌زدند عراقی عراقی، حمله کردند، من از شدت خوشحالی یکی از آنها را در آغوش گرفتم و رهایش نمی‌کردم، آنقدر هیجان‌زده شدم که نمی‌دانستم، دارم چه کار می‌کنم، یکی از بسیجی‌ها از پشت مرا می‌زد و سرو صدای زیادی هم به راه انداخته بود بعد از آمدن چند نفر، چون آنها هم خبر نداشتند من ایرانی هستم آنها هم مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند و در نهایت، با این بدن مجروح بی‌هوش شدم، بعد از مدتی، با آب ریختن روی صورتم در سنگر فرماندهی به هوش آمدم، هنگام به هوش آمدن زیر لب یا حسین (ع) یا ابوالفضل (ع) و آب آب زمزمه می‌کردم، اطرافیانم که صدایم را شنیدند، متوجه اشتباه خودشان شدند و فهمیدند که من ایرانی هستم، من هم چون پلاک و مدارک شناسایی‌ام را قبل از عملیات از جیبم در آورده بودم، هیچ‌کس مدرکی برای شناسایی هویتم پیدا نکرد، با تقاضای آب، آنها در کف دستم آب می‌ریختند و من می‌خوردم، به محض خوردن آب، دوباره بی‌هوش شدم، بعد از به هوش آمدن، صحبت‌ها شروع شد، آنها سوال می‌کردند و من جواب می‌دادم.

بعد از تشریح قضایا متوجه شدند که من نیروی شب عملیات هستم و هم اکنون بعد از 15 روز سرگردانی در حالت پدافندی نجات یافتم، بعد بچه‌ها مرا به عقب و بیمارستان انتقال دادند.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد