داستان عزیمت بی‌برگشت امام هشتم به قلم شجاعی

کد خبر: 443306

«به بلندای آن ردا» داستان عزیمت بی‌برگشت امام رضا را در قالب ماجرایی تاریخی، روایی مطرح می‌کند که فرمایشات حضرت علی بن موسی‌الرضا علیه‌السلام به‌صورت برداشتی آزاد در طول این داستان از کتب تاریخی و روایی ترجمه و نقل‌شده و باقی ماجراها و داستان‌های روایت هم به اقتضای رمان، با عناصری از خیال و استنادات تاریخی آمیخته است.

داستان عزیمت بی‌برگشت امام هشتم به قلم شجاعی

سرویس فرهنگی فردا - حامد سهرابی؛ «به بلندای آن ردا» که در دههٔ کرامت و به مناسبت میلاد امام رضا رونمایی شد، داستان عزیمت بی‌برگشت امام رضا را در قالب ماجرایی تاریخی، روایی مطرح می‌کند که فرمایشات حضرت علی بن موسی‌الرضا علیه‌السلام به‌صورت برداشتی آزاد در طول این داستان از کتب تاریخی و روایی ترجمه و نقل‌شده و باقی ماجراها و داستان‌های روایت هم به اقتضای رمان، با عناصری از خیال و استنادات تاریخی آمیخته است.

«متحیر می‌مانم که ابوالحسن گویا فقط جوار پیامبر را وطن می‌شمرد و باقی همه غریبی است و مگر می‌شود که مروِ پایتختِ حکومت را هم غربت خواند و هنوز سرگردانم. خودش از امام شنیده بود... که دیشب یا شب پیش‌ترش که امام مهیای سفر می‌شده و بار می‌بسته برای عزیمت... تمام خواندن را خویش خوانده و فرموده‌شان تا به شیون و زاری برای رفتنش گریه کنند... انگار کن سفری بی‌بازگشت...» (صفحه 25 کتاب)

این کتاب از فضای دربار مأمون شروع به روایت می‌کند و مخاطب با جریان تصمیم‌ها گفتگوهای درون دربار همراه می‌سازد تا نشان دهد این حیله‌گری‌ها در طول این داستان به کجا ختم می‌شود. از شرایط حکومت قدرت‌های آن زمان در عراق و ایران می‌گوید و اشتیاق مردم ایران به آن حضرت را به تصویر درمی‌آورد.

«او را چه حاجت به امارت و سیادتی که تو بدهی‌اش؟ خواندیش چون تو محتاجش بودی! چون همه راه‌ها را بسته می‌دیدی... چون روزی نبود که خبر قیامی نرسد و شبی نبود که آسوده سر بر بالین...»(صفحه 20 کتاب)

هرچقدر نبوغ و سیاست در آستین داشته باشد، باز زیرکی ابوالحسن را نخواهد فهمید... که به اجبارش رنگ انتخاب زده و همه را بازی اختیار داده وگرنه می‌داند که نیامدنش می‌شد حکایت پدرم و پدرش... اگرچه هارون بلند اندیشی مرا داشت و خودش را اسیر به بند کشیدن موسی بن جعفر کرد و تاریخ را تا همیشه علیه خود شوراند، اما هر خِردِ خُردی هم می‌داند که یکسر جهل است اگر شبی را بی بیم این خاندان صبح کنی... احمق است آن‌که می‌پندارد که از شمشیر باید ترسید... حکومت شمشیر را می‌توان برابر سپر گرفت و شمشیر بران‌تر آورد، اما... حکم قلب را هیچ سپاهی یارای برابری نیست...(صفحه 27 کتاب)

این روایت به‌جایی می‌رسد که در نقشه فریب و نیرنگ عبدالله مأمون در اولین گام سعی در فریفتن امام با جاه و مقام دارد که گویا این خار بوتهٔ بی‌ریشه، به کمتر از این‌ها فهمی است که درک کند بزرگی امام را.

چون به شأن شما بصیرت یافتم و دانشتم از فضائلی که هست، بر آن شدم که خودم را از خلافت خلع کنم و حکومت به شما واگذارم و این جایگاه به شما بسپارم که شما شایسته‌ترید به آن...

امام در جوابش می‌گوید: اگر این خلافت از آن توست و خدای تعالی تو را داده است که جایز نیست خلعتی که خداوند تو را پوشانده است، از تن درآوری و دیگری را ببخشی و بپوشانی... و اگر هم این خلافت از آن تو نیست، جایز نیست آنچه را که برای تو نیست به دیگری ببخشی. (صفحه 48 کتاب)

مأمون بعدازاین ماجرا وقتی خود را در برابر همه پاسخ‌های مرور کرده خود حرفی برای گفتن نداشت و خواست همین کار را برای ولایتعهدی امام بکند که باز مغلوب همیشگی درایت امام شد و ناچار به پذیرفتن شروط امام به پذیرفتن ولایتعهدی شد.

چندی نیست که امام در مقامی با اکراه درمرو می‌گذراند که بر همگان سؤال شده که ابوالحسن پیش از آمدن به مرو هم لقب رضا را داشته که همگان، بر ولایتعهدی‌اش و همراهی‌اش با حکومت مرو، راضی‌اند و خشنود.

از جریان مباحثات و مناظرات امام با رأس­الجالوت یهودی می‌گوید از هربذ اکبر یهودی و چاثلیق مسیحی و عمران صابی که هریک به‌نوعی مغلوب استدلال‌های شیوای امام از کتاب‌های خودشان می‌شدند و به عالم این آل بودن اعتراف می‌کردند و بی آن‌که کلامی اضافه و کم کنند سکوت می‌کردند در برابر این عالم مطلق آل محمد و کلمات ابوالحسن را نمی‌شنیدند بلکه با تمام جان می‌بلعیدند

ماجرای خشک‌سالی ایرانیان را روایت می‌کند از چنان قحطی و خشک‌سالی که در حجاز نمی‌شناسند و نخواهند دانست که سال‌ها از آن می‌گذشت و آسمان به‌قدر قطره‌ای سخاوت نمی‌کرد تا این‌که ابوالحسن ایرانیان را به دعایی از رحمت خداوند سیراب کرد.

تا نماز عید که با پایی برهنه برگزار کردند و همه مرو را یک آهنگ، مسحور و مفتون در پی خود به‌صف کردند برای شکر نعمت عید و چه گریه‌ها و فریادها... انگار پیامبر به نماز می‌رود که چنین هنگامه کرده‌اند که مأمون اگر همه‌سال با جامه‌های فاخر به تجمل و شکوه راه می‌رفت ثلث این جمعیت هم جمع نمی‌شدند... شوری در جان مردم افتاده بود که گویی تندبادی است که دارد کاخ حکومت مأمون را از بن می‌کند.

این ماجرا تا خیانت و بدعهدی مأمون ادامه پیدا می‌کند و گور خودش را به دست مکار و حیله‌گر خویش و به طمع حفظ حکومت و قدرت می‌کند و نشان می‌دهد خفت و زبونی‌اش را تا آنجا نشان می‌دهد که بدعهدی و خیانتش را بر ولیعهدش که هیچ بلکه وزیر و برادر و همسرش نیز به اوج خود می‌رساند که تا ابد نفرین‌شدهٔ خدا و پیامبرش می‌شود.

اشک می‌ریزم و جرعه‌ای در کام غادیه... من که عبدالله‌ام... عبدالله مأمون... اشک می‌ریزم و جرعه‌ای در کام غادیه... من دستم میان خون... خون امین که برادرم... خون فضل که مشاور و وزیر و همراهم... خون ابوالحسن که جامهٔ نبوت بر بلندای قامتش... من، دستم میان خون ... و اکنون خون غادیه، غادیهٔ عمرم، جانم، شور زندگی‌ام... دستم میان خون غادیه...(صفحه 206 کتاب)

با توجه به این‌که این کتاب جزو اولین رمان‌های تاریخی ولایتعهدی امام رضا به شمار می‌آید اما به نظر می‌رسد بهتر بود تا متن روایت با استنادهای تاریخی همراه می‌بود تا تمایز برداشت‌ها و تخیل‌ها با روایات بیشتر نمایان می‌شد دیگر این‌که بهتر بود عنصر روایت داستانی در طول رمان بیشتر استفاده می‌شد تا خواننده مشتاقانه‌تر این ماجرا را دنبال می‌کرد.

این کتاب به قلم سید علی شجاعی و از انتشارات نیستان در 213 صفحه به چاپ رسیده است.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت