روایت سخت‌گیری های یک فرمانده ویژه / ما نیروی ضربتی هستیم اولین اشتباه‌مان آخرین اشتباه است + عکس

کد خبر: 442238

جلسه‌هاش دیدنی بود. هر کس دیر می‌کرد نمی‌گذاشت بیاید توی اتاق. می‌گفت: «حق نداری پات رو بگذاری توی جلسه.‌‌ همان پشت در بایست کارت دارم.» جلسه که تمام می‌شد می‌رفت با طرف حرف می‌زد. می‌گفت تا حالا شده دشمن بیاید ده دقیقه فرصت بدهد مسلح بشوی بروی طرفش شلیک کنی؟

روایت سخت‌گیری های یک فرمانده ویژه / ما نیروی ضربتی هستیم اولین اشتباه‌مان آخرین اشتباه است + عکس

سرویس فرهنگی فردا - جلسه‌هاش دیدنی بود. هر کس دیر می‌کرد بیاید جلسه‌ای که مثلاً ساعت هشت قرارش را گذاشته بود نمی‌گذاشت بیاید توی اتاق.

می‌گفت: «حق نداری پات رو بگذاری توی جلسه.‌‌ همان پشت در بایست کارت دارم.»

جلسه که تمام می‌شد می‌رفت با طرف حرف می‌زد. هر کی هم بود بود. فرمانده گردان یا گروهان دسته فرقی براش نداشت. می‌گفت تا حالا شده دشمن بیاید ده دقیقه فرصت بدهد مسلح بشوی بروی طرفش شلیک کنی؟

می‌گفت: «ساعت که خیلی زیاد است. دقیقه هم همین‌طور. شما باید حساب ثانیه‌ها رو داشته باشید.»

می‌گفت: «ما نیروی ضربتی هستیم. اولین اشتباه‌مان آخرین اشتباه ست.»

کاری می‌کرد که طرف چاره‌ای نداشت جز این‌که معذرت بخواهد یا حتی حلال‌بودی بطلبد.

می‌گفت: «به‌شرط این‌که بار آخرت باشد.»

جلسه‌هاش دیدنی بود. نقشه‌های کوچک و بزرگ و بیشتر کالک‌ها را خودش می‌کشید. یا لااقل طرحش را می‌داد. می‌آورد می‌گذاشتشان وسط نیرو‌ها شرحشان می‌داد. شروع حرفش بسم‌الله بود و با لاحول و لا قوه الا بالله خستگی درمی‌کرد. هیچ‌کس جرئت نداشت حرفی به‌جز آن نقشه‌ها یا عملیات بگوید. همه حواسمان را جمع می‌کردیم تا بعد منتظر باشیم صدامان بزند بگوید: «فرمانده گردان! بلند شو سرپا، بگو هر چی که من گفتم.»

اگر آرام بلند می‌شدیم، یا مِن و مِن می‌کردیم می‌گفت: «خجالت هم نکش. برای ما‌ها زشت است تته‌پته کنیم وقتی چهارصد پانصد نفر چشمشان به ماهاست که چی می‌گوییم چی کار می‌کنیم.»

اگر کسی درست جواب نمی‌داد، یا ناقص می‌گفت، بلند می‌شد می‌گفت: «دوباره توضیح می‌دهم.»

امکان نداشت فرمانده‌هاش را بدون توجیه ببرد توی منطقه.

بعضی‌ها نمی‌فهمیدند او چه می‌گوید. می‌بردشان تکی توی اتاق و تا مطمئن نمی‌شد متوجه شده نمی‌گذاشت از آنجا بیرون بیاید.

این سخت‌گیری‌ها را هم به‌ظاهر خودش هم داشت. محکم راه می‌رفت. جوری که خیلی‌ها نگاهش می‌کردند می‌رفتند مثل او قرص و محکم راه می‌رفتند. یا لباسش را هیچ‌وقت هیچ‌کس ندید نامنظم باشد. فانسقه بسته، گتر کرده، همیشه با پوتین. نشد در آن چهار سالی که می‌شناختمش با دمپایی ببینمش. یا مثلاً بدون لباس فرم. دو تا لباس بیشتر نداشت؛ که همیشه یکی را می‌پوشید و آن‌یکی را می‌شست می‌گذاشت برای بعد. ندیدم بگذارد کسی لباسش را بشوید. علی قمی این کار را کرد ولی محمود سریع تلافی کرد رفت لباس علی را شست و گفت: «بار آخرت باشد به حرفم گوش نمی‌کنی آ.»

پارگی پوتینش را می‌دوخت، واکسش می‌زد، می‌آمد توی صبحگاه با بچه‌ها می‌دوید. خوابش کم بود. اصلاً نمی‌شد گفت می‌خوابد. همه‌اش یا توی عملیات بود یا داشت طرح می‌ریخت برود عملیات کند. همیشه آماده‌باش بود.

وقت غذا هم می‌رفت توی صف پشت سر بچه‌ها می‌ایستاد غذا می‌گرفت. اگر آشپز می‌شناختش می‌خواست غذا را چرب‌تر کند غذای نفر قبلی یا بعدی را برمی‌داشت می‌گفت: «تا تو باشی دیگر پارتی‌بازی نکنی.»

غذایش را جنگی می‌خورد. زود و سریع. عادت نداشت با قاشق بخورد. لقمه را با انگشتش جمع می‌کرد می‌گذاشت دهانش تا بقیه خجالت بکشند نگویند قاشق نیست و سروصدا راه نیندازند. سروصدا‌ها همیشه همین‌جوری می‌خوابید.

اگر بیکار بود می‌آمد جلو آسایشگاه‌ها رد می‌شد می‌رفت با بچه‌ها خوش‌وبش می‌کرد. یا مثلاً عکسی چیزی می‌­انداخت. با مشمول‌ها خیلی گرم می‌گرفت. یکیش خود من. طوری باهام رفتار کرد که پذیرش شدم رفتم کمکش، به اصرار خودش و البته با عنوان مسئول گردان حضرت رسول و حتی مسئول محور.

هیچ جا نگذاشتم احساس کند اشتباه کرده آمده روم حساب بازکرده.

می‌گفت: «بچه اسفراینی دیگر. چی کارت کنم؟ بیخ ریش خودم بسته‌ای.»

*برگرفته از کتاب ردّ خون روی برف؛ کتاب کاوه؛ انتشارات روایت فتح، صفحه 241، خاطره شمس­علی شعبانیان از شهید محمود کاوه

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت