«وقتی دلی» به صاحب دلی رسید... / پیشنهاد یک کتاب به بهانه اکران فیلم «محمد(ص)»

کد خبر: 442006

«وقتی دلی» یکی دیگر از رمان‌هایی که با محوریت موضوع و شخصیتی از تاریخ اسلام داستان خود را روایت می‌کند. وقایع و اتفاقات صدر اسلام با روایتی آرام و تدریجی شروع می‌شود و در هر فصل با اشاره به اتفاقات مهم صدر اسلام، شخصیت‌های داستان خود را تصویر می‌کند.

«وقتی دلی» به صاحب دلی رسید... / پیشنهاد یک کتاب به بهانه اکران فیلم «محمد(ص)»

سرویس فرهنگی فردا- حامد سهرابی ؛ «وقتی دلی» یکی دیگر از رمان‌هایی که با محوریت موضوع و شخصیتی از تاریخ اسلام داستان خود را روایت می‌کند. وقایع و اتفاقات صدر اسلام با روایتی آرام و تدریجی شروع می‌شود و در هر فصل با اشاره به اتفاقات مهم صدر اسلام، شخصیت‌های داستان خود را تصویر می‌کند.

از سه سال قبل از بعثت پیامبر از جهالت‌های قومی و قبیله‌ای عرب که ظهور و بروزهای مختلفی داشت شروع می‌کند. تا این‌که اسلام با حضرت محمد ظهور می‌کند و این تازه ابتدای کارشکنی‌های کفار و مشرکین علیه اسلام است.

مصعب بن عمیر شخصیت ممتاز و محوری این رمان است که از همان ابتدا برخلاف قبیله و خانواده‌اش با پیامبر همراه می‌شود. خُناس، مادر مصعب و ابو عزیز، برادر بزرگ‌تر و شانزده‌سالهٔ مصعب و برادر دیگرش ابوالروم همگی از قبیله بنی عبدالدار بودند.

داستان با کشمکش‌های قومی و قبیله‌ای شروع می‌شود. دعوا بر سر یک معاملهٔ ساده، استبضاع، کابوس زنده‌به‌گور کردن و هزاران رسم جاهلی که بین اعراب رایج بود.

ماجرای ازدواج زیباروترین جوان حجاز که در سفرهای تجاری پدرش بر سر زبان‌های قبایل و خانواده‌های اعیان مکه افتاده بود، روایت تاریخی این داستان را لطیف‌تر می‌کرد. خُناس، زلفا، دختر یکی از تجار بزرگ عرب را برای مصعب در نظر گرفته بود اما بعد از اسلام آوردن مصعب داستان به نحو دیگری رقم می‌خورد.

مصعب کم‌کم در جمع مسلمانان به‌صورت پنهانی شرکت پیدا می‌کرد تا جایی که خُناس مادرش که او را خیلی دوست داشت به‌تدریج از او دل برید: خناس مانند کسی که زخمی کاری برداشته، دست به دیوار، آرام روی زمین نشست: «زندگی‌ام تباه شد... رنج و تلخی را با تمام وجود حس می‌کنم... آه، ای زندگی! چه تلخ و سخت از میان رگانم می‌گذری... پسرم را پروردم، هر آنچه خواست برآوردم... سرانجام این‌گونه سختی‌ها و رنج‌های مرا جبران کرد؟... از دین ما و پدران و نیاکان ما روی برمی‌گرداند؟ [1] »

کابوسی وحشتناک همواره روح مصعب را می‌آزرد، کابوس زنده‌به‌گور کردن دخترکی که او شاهدش بوده: «دو کودک چهارساله در حال بازی بودند؛ یک دختر و یک پسر. مردی شتابان به‌سوی آنان آمد و با خشونت و بی‌هیچ حرفی، دختر را با یکدست برداشت و به سویی رفت. غلامی سیاه‌پوست پسر را نگه داشت و خواست او را به سویی دیگر ببرد. غلام با مهربانی با پسر رفتار می‌کرد. پسر نمی‌خواست همراه او برود. حین تقلا، پای غلام به سنگی خورد و بر زمین افتاد. دیگر نتوانست پسرک را دنبال کند. دخترک که به وضع ناهنجاری در دستان مرد بود، ابتدا گیج بود و انگار نمی‌فهمید چه اتفاقی در حال وقوع است. مرد از شهر خارج شد و پشت تپه‌ای رفت. پسرک بالای تپه رفت و شاهد ماجرا بود. مرد با خشونت دختر را در میان گودال کوچک قبر مانندی قرارداد و بی‌معطلی شروع به خاک ریختن بر روی دخترک کرد. دختر حالا شروع به فریاد زدن کرد. وحشت و هراس در صورت پسرک دیده می‌شد. خاک به‌سرعت دختر را می‌پوشاند و مرد از کار دست کشید. مرد هراسان نگاهی به گودال انداخت و آنجا را ترک کرد. در آخرین لحظه از نگاه پسرک که یک پای دختر از زیرخاک بیرون آمد که خلخالی بر آن خودنمایی می‌کرد. مصعب با فریاد از جا برخاست. به پنجره نگاه کرد. هوا گرگ‌ومیش بود. [2] »

این کابوس در طول داستان همیشه با مصعب بود تا جایی که رنگ واقعیت به خود گرفت: « مصعب و نوفل بعد از مدت‌ها همدیگر را دیده بودند، بعد از مدتی که بر هر دو سخت و گران تمام‌شده بود یکی در سختی مبارزه با مسلمین و دیگری در سختی بار حمایت و تبلیغ اسلام: مصعب و نوفل اندکی به هم نگاه کردند... نوفل به حرف آمد: «اما بدان من برای این پیش تو نیامدم. اینک جان تو در امان است... من برای امان جان و روح خودم آمدم.»

مصعب: چه شده است برادر؟ مرا از اضطرابی که در آن انداختی رها کن!

نوفل: خاطرت هست از کودکی تا زمانی که اسلام آوردی، من تنها کسی بودم که از کابوس‌های شبانه‌ات خبر داشتم؟ زیرا تو فقط آن را برای من می‌گفتی.

نوفل سربه‌زیر داشت و حرف زدن برایش بسیار سخت بود. دست‌آخر بغض کرد و به گریه افتاد: «شناعت را من انجام داده بودم و تو کابوس می‌دیدی؛ اما هیچ‌گاه به تو نگفتم که من نیز از آن روزی که دخترکم را زنده‌به‌گور کردم، شبی را به آرامش نگذراندم. هم‌بازی کودکی تو مصعب، سومین دخترم بود. آن دودیگر را نیز با دستان خود زنده‌به‌گور کرده بودم. [3] »

نوفل بعدازاین ماجرا از مصعب راه چاره خواست و او شهادتین را راه نجات او دانست و نوفل هم مسلمان شد. این داستان‌ها تا بدان جا به طول انجامید که افراد یکی‌یکی به اسلام گرویدند و مصعب نمایندهٔ رسول خدا در یثرب شد تا پیام اسلام را به گوش آنان برساند؛ و این‌گونه فصل جدیدی از تاریخ اسلام رقم خورد.

وقتی دلی عاشق می‌شود فصل آخرش شیرین تمام می‌شود. مصعب بعد از جدا شدن از آیین آبا و اجدادش و بعد از فتوحات اسلام با حمنه ازدواج کرد تا این‌که از دامن او به معراجش پرکشید و شهید شد.

در غزوه احد، مصعب سوار بر اسب با یکدست پرچم اسلام را گرفته بود و با دست دیگر شمشیر می‌زد و تکبیر می‌گفت تا این‌که قمئه لیثی از پشت به او نزدیک شد و دستش را از بازو قطع کرد. مصعب قبل از این‌که پرچم بر زمین بیفتد فریاد کشید: «جز این نیست که محمد پیامبری است که پیش از او پیامبرانی دیگر بوده‌اند. آیا اگر بمیرد یا کشته شود، شما به آیین پیشین خود بازمی‌گردید؟» [4] در این حال قمئه لیثی ضربت دیگری بر دست چپ او زد و مصعب با آخرین نای جان آیات قرآن می‌خواند و شهید شد.

مسلمانان مشغول کفن کردن اجساد شهدا بودند که به بدن مصعب رسیدند و دیگر کفنی باقی نمانده بود، نوفل عبای خود را آماده کرد اما عبا به‌گونه‌ای بود که وقتی سر مصعب را می‌پوشاندند، پاهای خون‌آلودش دیده می‌شد و چون پاهایش را می‌پوشاندند سر شکافته‌اش نمودار می‌شد. رسول خدا این صحنه را که دید اشک بر دیدگانش روان شد و رو به جنازه مصعب گفت: «هنگامی‌که تو را در مکه می‌دیدم، از تو خوش‌لباس‌تر کسی نبود و حالا کفنی نیست تا بدنت را بپوشاند و اکنون سر آغشته به خون تو با یک عبای پشمینه پوشیده شده است.» به دستور پیامبر، جنازه مصعب را بدون کفن دفن کردند. او نخستین شهید تاریخ اسلام بود که بی کفن به خاکش سپردند و ازآن‌پس بود که این سنت محمدی برقرار شد که شهدای جنگ در اسلام نیازمند کفن نباشند.

کتاب «وقتی دلی» را انتشارات شهرستان ادب به قلم محمدحسن شهسواری در 382 صفحه به رشته تحریر درآورده است.

[1] صفحه 153 کتاب

[2] صفحه 111 و 112 کتاب

[3] صفحه 282 و 283 کتاب

[4] سوره آل‌عمران آیه 144

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت