غزل منتشر نشده مشفق کاشانی
همزمان با سالروز تولد مشفق کاشانی اقدام به انتشار چهار غزل منتشر نشده از این استاد غزل کرده که در ماههای آخر حیاتش به نظم درآمده است. شاعر در یکی از این غزلیات به جایگاه سیدالشهدا(ع) در عرصه عشق اشاره کرده است.
اشاره:
زندهیاد استاد مشفق کاشانی - بدون هیچگونه اغراقی - اعتبار و آبروی غزل معاصر بود، و امروز آثار گرانسنگ و ارجمندش میراثی عظیم و ماندگار برای شعر و ادب پارسیست. وجود پر برکت «غزل - مرد» بزرگی چون او، نشانه باروری و بالندگی شجره طیبه شعر پارسی و سندی روشن بر اصالت و نجابت ادبیات سربلند ما بود. استاد مشفق، به اذعان و شهادت بزرگان ادب امروز، یکی از وارثان امین و بلامنازع گنجینه هزار ساله شعر فاخر و نادر پارسی بود. گنجینهای که با خون دلها و رنجها و ریاضتهای استخوانسوز شاعران عاشق و بلند آوازهای چون فردوسی، مولانا، سعدی، حافظ، خیام و ... از گزند آفات روزگار در امان مانده و به دست ما رسیده است.
استاد مشفق کاشانی در وادی ادبیات با دانش و بینش ادبی گسترده و تجارب ارزندهای که داشت، همچون شبچراغی پر فروغ بود که به نو آمدگانی که تشنه زلال روشنی و رستگاری بودند، راه را مینمایاند و آنان را از فرو افتادن در دامچالههای فرممحوری و معناگریزی باز میداشت. شاعران هوشمند نسل امروز نیز کسب فیض از محضر آن پیر فرزانه را بر خود فریضهای واجب میدانستند و خوشهچینی از خرمن او را - به هر بهانهای - مغتنم میشمردند، چرا که طالبان صادق حکمت و معرفت و ادب خوب میدانند که بزرگانی چون استاد مشفق مصداق بارز مضمون بیت زیراند:
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
در سالروز تولد آن عزیز سفرکرده، این چند سطر به قلم شاگردی چون من صرفاً به نشانه عرض ارادت و حقشناسی از استاد مشفق بر سینه کاغذ نگاشته شد، وگرنه اگر بخواهیم آنگونه که شایسته و بایسته است از شأن و مقام ادبی و سلوک انسانی استاد سخن برانیم، بدون هیچگونه تردیدی «مثنوی هفتاد من کاغذ شود»، از همین رو با آرزوی غفران و آمرزش برای روح پر فتوح آن عزیز، با تقدیم چهار غزل جدید که استاد در زمان حیات پر برکت خویش به صورت حضوری در اختیار من قرار داده بود، یاد و خاطره آن غزل مرد بزرگ را گرامی میدارم - یادش گرامی و راهش مستدام باد.
1 پای طلب
فرصتی نیست که امروز به فردا برسیم قدمی پیش، که تا عرش معلی برسیم
تا حریم حرم یار از این دیر دو در ره نجستیم که با این دل دروا برسیم
مرغ روح ار ز تن خسته به پرواز آید بال در بال ملایک به مسیحا برسیم
تا برآید سحر از مشرق خورشید نیاز آسمان منتظر ماست به بالا برسیم
بخت اگر یار شود، همسفر جنبش رود فارغ از سیل سیه کاسه، به دریا برسیم
داغ دردی که شرر زد به گلوگاه حیات عشق گوید که چه نالی، به مداوا برسیم
دیرگاهی است که حیرتزده در« لا»ماندیم خرم آن دم که به دروازه «الّا» برسیم
دل گر از زنگ هوس پاک شد از عرشه قدس از ثری در شب اسرا به ثریا برسیم
قصه کوتاه، اگر پای طلب دست دهد میتوانیم به سرمنزل عنقا برسیم
لختی از خواب عدم، دیده اگر باز کنیم شاید از لطف تو ای دوست، به طوبی برسیم
دست ما کوته و بر بام بلندت نرسد رحمتی تا به تو در اوج، خدایا برسیم
10 خرداد 1393
2 عدل الهی
نگذارید که این سلسله در هم شکند سیلی از صاعقه خیزد، دژ محکم شکند
مشعل مهر فرو افتد و خاموش شود آسمان رنگ ببازد، دل آدم شکند
دام تزویر یهودا ره عیسی بندد تهمت از حیله زند، حرمت مریم شکند
خم شود رایت افراشته دین هدی خاطر عاطر پیغمبر خاتم شکند
باز کن چشم جهانبین که به ترفند دگر دست ناپاک ستم آینه جم شکند
ما که باشیم که دربند هوس بنشینیم نخل بالنده باغ از تبر غم شکند
گر به نابودی دشمن به غزا تن ندهیم صف معراجی ارواح مکرم شکند
باش کز تیغ دلیران وطن روز دفاع لشکر خصم فرومایه دمادم شکند
تا بود کعبه جان سقف و ستون دل و دین چه کسی گفت که این کاخ معظم شکند
خرم آن لحظه که با غیرت ابراهیمی بت فرو ریزد و شیطان مجسم شکند
رشته عدل الهی است که در دست شماست نگذارید که این سلسله در هم شکند
15 خرداد 93
3 ضریح گل سرخ
عشق دریای خطر بود، نمیدانستم عطش آتش تر بود، نمیدانستم
سر برآرد مگر از معجزه عالم عشق عقل، آسیمه به سر بود، نمیدانستم
بر من و منتظران راه تماشا بستند پشت این در چه خبر بود، نمیدانستم
دستم از کار فرومانده و پایم دربند چشم من حلقه به در بود، نمیدانستم
غیرتم کُشت که در حوصله شب، دل من خفته در خواب سحر بود، نمیدانستم
نخلها زخمی و در خرمن خون شعلهورند داس در دست تبر بود، نمیدانستم
نیک در دامِ بَد افتاد، تو میدانستی؟ خیر در دامن شر بود، نمیدانستم
آن همه گوهر تابان که فرو ریخت به خاک لختی از لعل جگر بود، نمیدانستم
باغ از زایش گلدان سخن خالی و خار در گریبان هنر بود، نمیدانستم
گفتم از بخت برم بهره اگر یار شود پرده در پرده «اگر» بود نمیدانستم
داستانی است که شش گوشه ضریح گل سرخ قبله اهل نظر بود، نمیدانستم
10 تیر ماه 93
4 طلسم زنگاری
نشد که بیتو دمی عقده از گلو بگشایم زبان بسته دل را به گفتوگو بگشایم
حصار زندگی من طلسم زنگاریاست کجاست مرد رهی تا به نام او بگشایم؟
به دام تار تن افتادهام خمیده چو موری چگونه چشمِ رهایی به سمت و سو بگشایم؟
از آن به سلسله گیسویِ تو پیوستم که راز عاشق سرگشته مو به مو بگشایم
ستیز من به شب و شبپرست دانی چیست؟ که در به خانه خورشید آرزو بگشایم
مدد ز شیوه مردی گرفتهام، ای دوست که راه بسته به هر سو به جستوجو بگشایم
هوای شوم قفس در نَفَس گره خورده است چه میشود در زندان به های و هو بگشایم؟
گرم خیال تو ای شعر، خیمه زد بر چرخ هزار پنجره از طاق تو به تو بگشایم
که گفته باغ گلآراست تا که دختر گل را؟ به یاد آن گل گلبوی سبزهرو بگشایم
چو غنچه سر به گریبان نشستهام، هیهات نشد که بیتو دمی عقده از گلو بگشایم
20 شهریور 93
دیدگاه تان را بنویسید